var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

۱۳ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱- روز به روز نگهداری از فندق به نظرم سخت تر میرسه. داشتن بچه فعال و پر جنب و جوش دردسرای خاص خودش رو داره.

۲- رسما زده تو کار رقص. دیگه منتظر نمیمونه که مثلا از تلویزیون یا اسپیکرش آهنگ پخش بشه تا قربده. سرکار خانم گیر میده که براش آهنگ بزاریم تا برقصه. یه استعداد عجیبی هم تو اینکار داره.

۳- موقع رقص تمام حاضرین باید برای ایشون دست بزنن. موبایل، کتاب یا هر کوفت دیگه ای که دستتون باشه، ازتون میگیره که یه وقت کاری غیر از تشویق ایشون انجام ندین. خودشیفته!!

۴- اسم و لقب تمام دوروبریاش رو میدونه و به سبک خودش تلفظ میکنه. عمو، عمه، خاله، دایی... ازهمه باحالتر اون خاله اژدهاشو صدا میکنه. "خایه" یعنی من میخندمااااا... اتفاقا یه وقتایی خودم هم سوسه میام.

۵- ماست!!! علاقه افراطیش به این خوردنی دلچسب داره جای شام و ناهارو میگیره. به اضافه اینکه یکمی هم در کیفیت پی پی اثر میزاره. دستور دادم! که از کنار وعده های غذاییش حذف بشه و به عنوان میان وعده یه کاسه کوچیک بهش داده بشه. 

۶- استفاده از شکلات تلخ موثر بود. با اینکه میدونه کجاست و اتفاقا دوست هم داره ولی گیر نمیده که بهش بدیم.

۷- با خوردن دوتا چیز مارو غافلگیر کرد. دلستر!! یه کاری کرد که ما دیگه جز دوغ هیچ نوشیدنی نمیخریم. دومیش ساندویچه. بیشتر از طعمش، نحوه دست گرفتن و گاز زدن براش جالبه.

۸- به نظرم باید شمارو با تجربه شومینه آشنا کنم. با یه پست کامل توضیح میدم.

۹- از غفلت عمه اش استفاده کرد و اولین آرایشش رو تجربه کرد. (عکس پیوست)

۱۰- یه آشنای دوری داریم که کار مطبوعاتی انجام میده. عکسایی که از شش ماهگی فندق تو آتلیه گرفته بودیم به دستش رسید و پیشنهاد کرد که کل عکسارو برای کار توی مجله خاص کودک بهشون بدیم. سه تا از عکس ها تو شماره اخیرشون چاپ شد.(عکس پیوست)

۱۱- از آدمایی که مرتب به فندق میگن نکن و دست نزن و از این چیزا حرصم میگیره. آخه احمقانه است. ما سینی چای رو میزاریم جلوی صورت بچه و میخوایم اون مثل گوسفند بشینه و نگاه کنه. بچه ها تو این سن بیشتر بز هستند و باید شیطنت کنن. این ماییم که باید اول خودمون و بعد کودک مدیریت کنیم. چرا بعضیا یه چیزایی رو نمیفهمن و زور میزنن تا با تذکرات پرتعداد و ازاردهنده نفهمی خودشون مخفی کنن!؟

۱۲- خواب فندق به صورت یک وعده ۲ تا ۳ ساعته در روز در اومده. تجربه نشون داده اگر خودمون کنارش بخوابیم، خواب طولانی تری خواهد داشت.

۱۳- این ماه یه حرکت احمقانه انجام داد. سینه اشو روی لبه حفاظ تختش اهرم کرد و خودشو پرت کرد بیرون. با صورت به طرف سنگ شیرجه زد. بابای بدبختش هم از طرف مقابل شیرجه زد و در فاصله ۲۰ سانتی زمین دستشو زیر سر درحال سقوطش قرار داد و با کمی چرخش باعث شد فندق به ارومی فرود بیاد و خیلی خوشحال بلند شه بره پی کارش. اما بابای فندق همونجوری بهت زده و با مچ ضرب دیده فقط به این فکر میکرد که خدای نکرده اگر موفق نمیشد، الان چه اتفاقی افتاده بود. به نظرم پدرومادرا تنها نیستن، لااقل تا دو سه سالگی همراهای غیبی هم دارن. والا بچه ها میل عجیبی به خودکشی دارن.

۱۴- علائمی از بد غذایی رو داره از خودش نشون میده. اما خب، ما فشار محسوسی بهش نمیاریم. فقط هیچ چیز دیگه ای بهش نمیدیم. نهایتا نیم ساعت بعد ته ظرف درمیاره.

۱۵- یه اشتباهی که گاها مرتکب میشیم اینه که فکر میکنیم بچه باید مرتب بخوره. میوه، بستنی، نون خالی، خشکبار یا خیلی چیزای دیگه. قدیمیا فکر میکردن بچه هرقدر بیشتر بخوره بهتر و بیشتر و سریعتر رشد میکنه. خب نظرتون محترم. گورپدرتون...

۱۶- وقتی میان وعده ها، متعدد و متنوع تکرار میشه، اشتهای کودک برای خوردن وعده های اصلی کاهش پیدا میکنه. بچه بینوا به بدغذایی و هزار عیب و ایراد دیگه متهم میشه. به علاوه چون بی نظم و کم خاصیت غذا خورده، دچار سوء تغذیه هم میشه. 

۱۷- باور کردنی نبود برام که فندق ۱۷ ماهه موبایل رو برمیداره، قفلشو باز میکنه (گوشی هیچکدوم ازما رمزنداره) وارد گالری میشه و دقیقا اون چیزی رو که میخواد پیدا میکنه و پلی میکنه.... ولی باور کنید این کارو میکنه. خیلی متاسف شدم.

۱۸- پازل استوانه ایشو که بر اساس اندازه مرتب میشه، خودش و بدون آموزش دستوری یاد گرفته و انجام میده. 

۱۹- ....


پی نوشت:

- فندق گاه این ماه کم رمقه. شاید بخاطر جریانات این چندروز ماهی که حسابی حالموگرفته. تازه آنای آمین هم تعطیل کرد.

- از دوستانی که به صورت خصوصی برای پست قبلی کامنت گذاشتن، ممنونم. از قضای روزگار این دوستان بیشتر لطف داشتن.

- از همتون ممنونم. ممنونم که منو میخونید و باهام دربارش حرف میزنید.

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۰۹:۲۵
آقای پدر

حالم را میپرسد، از کارم و روزم میپرسد، نمک میریزد، شوخی میکند، شیطنت میکند و... دست آخر کم میاورد : بهم بگو چته؟ 

این سه کلمه حس عجیبی در وجودم میپاشد، "بهم" برایم کلی تعبیر عاشقانه دارد. یکجور هایی انگار تمام خودش را معطوف تمام تو میکند. در تمام زندگیم دلبسته دخترهایی شده ام که از این کلمه استفاده میکردند. بهم بگو چی میخوای؟ بهم بگو چیکار کنم؟ بهم بگو کجایی؟ و بهم بگو چته؟

"چته" اما داستانش فرق دارد. یادم می آید تا سال دوم دانشگاه، فکر میکردم یک جور فحش است تو مایه های چه مرگته؟ خب البته احتمالا همین هم هست. "چه" از کلمه اول و "ته" از کلمه دوم.خدا میداند تا آن روز چه قدر از این اصطلاح "چته" بیزار بودم. اما از آنروز، برایم عادی شد. همان بار اول که از دهانش خارج شد قبحش ریخت و اتفاقا همان لحظه هم عادی شد. حالا حتی من هم میگویم.

- چرا دیر جواب میدی؟

از کلافگی ام میگویم و او از علتش می پرسد،  از کاستی هایم میگویم و او از دلایلش، از رویاهایم میگویم و او از بدیهی بودن محال بودنش ...

اما همچنان کلافه و عصبی ام و او هم میداند چرت میگویم تا نگویم. آخر چطور بگویم...

آخر چطور بگویم که من هم ... که من هم یک کارهایی کرده ام. که کمتر از سه ماه بعد از عروسی, اجازه دادم که بیایند و مرا شریک شوند با او. حالا گیریم که ما ۶ سال است که باهمیم. ولی خب هیچوقت اینگونه نبود...اینگونه نشدم.

آخر چطور بگویم که من فقط همه حقیقت را نگفتم. چطور بگویم که نگفتم ازدواج کرده ام... حتی سوال اورا هم پیچاندم اساسی. بیچاره هیچکدام نفهمیدند راز مرا... یا شایدم خوش به حالشان.

آخر چطور بگویم که او هم عاشقم بود، چطور بگویم که پارتنر چندین ساله اش را رها کرد که با من باشد، چطور بگویم که در اوج مشغله کاری من، هرروز راهش را کج میکرد به طرف محل کار من تا فقط ۵ دقیقه مرا ببیند و آرام بگیرد. چطور بگویم که روزی ناگهان از پله ها بالا آمد وارد موسسه شد و ازخلوتی نیم روزاستفاده کرد و تنها مرا بوسید و رفت، بی هیچ حرفی. کل آمدن و رفتنش فقط ۳۰ ثانیه شد. چطور بگویم که... من فقط به اونگفتم، لعنتی ... به تو هم نگفتم.

چطور بگویم که درتمام آن ۶ ماه نگفتم که دوستش دارم، نگفتم که دیوانه اش شدم، نگفتم که بهترین حسی را که تا به حال تجربه کرده ام به من میدهد، نگفتم که چه لذتی میبرم از اینکه وقتی با او هستم انگار دنیارا نمیبیند و سرانجام نگفتم که ازدواج کرده ام... خدایا پس من اصلا چه به او میگفتم؟

آخر چطور به تو بگویم که وقتی همکلاسی دانشگاهش یا وقتی همسایه طبقه پایینی اشان، خواستند که به جهتی وقتی از او بگیرند، من به روی مبارکم نیاوردم. چطور بگویم که من فقط خندیدم وقتی که... وقتی که مرا به کافه ای برد، خنداند، خودش را لوس کرد، شیرین زبانی کرد و سرانجام قسمم داد که عصبانی نشوم از چیزی که میخواهد بگوید و او میخواست بگوید که همان پسری که از او متنفری ازم خواستگاری کرده است... وسرش را پایین انداخت. درتمام آن ۶ ماه فقط همان یکبار سرش را پایین انداخت و منتظر فریاد من شد...ومن خندیدم، تبریک گفتم و دستش را نوازش کردم, و او گیج و منگ و آشفته نگاهم کرد. آخر چطور بگویم که تا این حد توانستم پست باشم، نمی توانستم کار دیگری بکنم، حتی حقش را هم نداشتم.

سردومی دیگر خودش را اذیت نکرد، خیلی راحت و بی تکلف از پسر همسایه و دعوتش به ناهار گفت و من... فقط گوش کردم.

آخر چطور بگویم که آنروز ناگهان، احساس و فکرش را توی صورتش کوبیدم. او فقط خسته امتحانات و شلوغی کارمن و کنترل غرایزش بود. چطور بگویم که باورش نمیشد که پشت تلفن بدون کوچکترین حسی، خواستم که حتی دیدار آخری هم نداشته باشیم و همینجا و همین لحظه تمامش کنیم و او بعد از 10 ثانیه عجیب ترین "باشه" دنیارا گفت. آخر چطور بگویم که هنوز که هنوز است با هر "باشه" شنیدنی یاد او میوفتم.

آخر چطور بگویم که باید و حتما باید نجاتش میدادم. او نباید میفهمید، نباید عقب میماند، نباید فرصتش را میسوزاند، نباید پسر همسایه عالی اشان را از دست میداد... و نداد.

آخر حالا چطور به تو بگویم که او، آن سر دنیا، دقیقا آن سر دنیا اولین کسی است که عکس فرزندمان را لایک میکند! و من در این میمانم که در تمام آن ۶ ماه منو او فرزندی خیالی داشتیم که او عاشقش بود...

آری... آن قدر دوستتان داشتم که رهایش کنم تا تورا داشته باشم.

۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۰
آقای پدر

- چندروزی میشه که چندتا درگیری مختلف دارم. یکی از یکی مهمتر. میخواستم بگم گندتر ولی دیدم خداییش بیشتر از اینکه گند باشن، مهمن. خلاصه همین باعث شده کمتر اینطرفا -یا حتی اونطرفا- آفتابی بشم ولیکن همچنان زنده ام و به قول ترمیناتور : بازخواهم گشت.

- گیجم، منگم، احساس خنگ بودن میکنم... احساسی که صبح بعد از مستی بهش دچار میشید... هم خوبید و هم ناخوب. نمیدونم دارم چیکار میکنم یا اصلا چیکار کردم. فقط میدونم یه کاری کردم و این کاری که کردم ، کاری بوده که نباید انجام میشده، قرار نبوده انجام بشه. اصلا حتی دلیلی برای انجامش وجود نداره... اه چقدر گنگ شد. ولی خب خودم که میدونم یعنی چی.

- تو این یک هفته باقیمونده تا پایان دی، وضعیت شغلیمو تثبیت میکنم. فندق به قدری بزرگ شده که امکان نگهداریش برای دیگران فراهم بشه. هرچند همچنان میگم ریسک بزرگیه که خودتون برید سرکارو بچتون ننه باباتون بزرگ کنن. چون در بهترین حالت میشن نسخه ضعیف تر از خودتون. حالا چرا ضعیف تر؟ خب واضحه چون دوره پدرومادریشون تموم شده وتوی تربیت کودک شلخته و سربه هوا و زیادی مهربون عمل میکنن.

- نمیدونم این چیزی که میخوام بگم از روی عقل زیاده یا عقل کم. فقط میدونم عقل هم درش دخالت داره. یه فکری به ذهنم افتاده که برم راننده آژانس شیفت عصر بشم. اینجوری من تا ۲ فندق نگه میدارم و همسر از ۴ به بعد. حالا اون ۲ ساعت ظهرو پیش هرکسی بمونه زیاد مهم نیست چون وقت خوابشه. برای فندق این عالی میتونه باشه ولی ایرادش اینه که خیر سرم من ۴-۵ سال مدیر بودم و همیشه ۱۷-۱۸ تا خدم و حشم داشتم، یا به قول خودم رعیت. نه اینکه راننده آژانس بودن ایرادی داشته باشه، نه به خدا. فقط با سابقه من جور نیست.

- این آمار بیان یکم عجیبه. با اینکه به ظاهر دقیق و با سند و مدرک میرسه، اما بالاتر از واقع به نظر میرسه. یعنی خب تو این دوهفته که اومدم اینور همه کسانی کامنت گذاشتن، همونا بودن که از بلاگفا باهام اومدن! این خاموشا خیلی بدجنسن. لااقل از اون تیک لایک و دیس لایک زیر پستا استفاده کنید و یه انگشت بزنید و اعلام انزجار یا ارادت بکنید. به خدا راه دوری نمیره.

- آوا آوا آوا... خیلی ازت معذرت میخوام، باید یه کاری برات انجام میدادم که داره دیر میشه. حتما تو همین هفته اطلاعاتشو برات میفرستم.

- آنا من چندتایی از کامنت هاتو تایید نکردم چون ربطی به موضوع نداشت و خب شخصی بود و طبق روال سابق درحال تخطئه و محاکمه من بودی. باتوجه به اینکه وبلاگ نداری شاید بهتر باشه از طریق ایمیل مکاتبه کنیم. حالا من اینو میگم باز تو میای چهارتا حرف به من میزنی که من اصلا مکاتبه ای با تو ندارم و اینا...

- بعد از پست "این گروه خشن" یه اتفاق جالبی افتاد. دوتا وبلاگ اول و اخری که دربارشون صحبت کردم دوتا سیر مختلف در پیش گرفتن. آنا سیر نزولی گرفت و جین به طرز باورنکردنی جذاب شد. جین عزیز قصد ازدواج نداری؟!

- دارم یه مطلبی مینویسم که کلی فحش خورش ملسه : "ویژگی های همسر آینده ام" 

- وقتی کفگیرتون میخوره کف دیگ یعنی ارزوهاتون و بعد حتی عاداتتون دونه دونه میمیرن! رفتم قهوه خریدم. خب اینکه اصلا عجیب نیست، من هرماه میخرم اما اینبار چی خریدم؟ قهوه اندونزی! به شما هم توصیه میکنم نخرید (اینو به سبک تبلیغات تلویزیونی بخونید) خیلی رنگ داره، خیلی بو داره ولی نه طعم داره و نه مزه. کلا داد میزنه مال شرق اسیاست. من چجوری قهوه ترش اتیوپی کیلو ۱۰۰هزار تومن بخرم؟ حتی دیگه کلمبیا هم نمیتونم بخرم. اصلا کوفت بخورم.

- یاد یه موضوعی افتادم. پسر عمه جانم که الان با عهد و عیالش مونترئال تشریف دارن، به ذهنشون خطور کرده بود که ...حالا اصلا نمیدونم چی به ذهنشون خطور کرده بود، خلاصه برای اولین بار رفته بودن قهوه بخرن. فروشنده پرسیده بوده چقدر و این دوستان هم که تو باغ نبودن فرموده بودن ۲ کیلو!!!! دقت بفرمایید ، ۲ کیلو قهوه برای مصرف شخصی!؟ خلاصه ایرانی بازی در اوورده بودن اساسی. صرفنظر از اینکه دوره افتادن و یک کیلو نیمشو به این و اون از جمله ما بخشیدن، ولی کلی سوژه خنده شدن. یعنی دمت گرم مهدی کلی خندیدیم... خیلی دلم واسه چهارتاشون تنگ شده...

- خب حالا اینارو داشته باشید درباره فندق کلی حرف دارم که دیگه اخر ماه میگم. ایشالا "دی گاه فندق"

پی نوشت :

پینوشت نداریم ماهی!!


۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۰۸:۴۹
آقای پدر

اینکه شما روانشناس خوبی در مقام مشاوره باشید به این مربوط نمیشه که چقدر حرفای خوب بلد باشید. اصولا نباید به این دلیل یعنی شنیدن حرف های خوب و راه حل های خاص به روانشناس مراجعه کنید. قرار نیست شمارا پند و اندرز بدهد و نصیحت کند که فلان کار را انجام بدهید یا بهمان کار را نه. این کار را دوستان ریزو درشتتان به درست یا غلط، انجام میدهند. او فقط گوش میدهد و مهمترین کار را انجام میدهد...پرسیدن سوال های درست و سپس تحلیل آنچه از پاسخ شما بدست می آورد. در واقع او با سوالاتش شمارا به سمت پاسخ مورد نیازتان راهنمایی میکند. بدون اینکه خودش به شما راهکار بدهد.

از مینو متشکرم که مستقیما سوال کرد که منظورم از عنوان پست قبلی چیست؟ جالب اینکه تا اینجا در هیچکدام از نظرات و پاسخشان از آن کلمه استفاده نشد. هیچ کس نگفت طلاق، هیچ کس نگفت جدایی. اما مهمتر از همه خودم بودم که نمیدانم به چه دلیل از این دو واژه استفاده نکردم. حتی وقتی مینو و بعدتر آنا هم سوال کردند. 

تحلیلش برایم کاملا روشن است. من، ناخودآگاهم اصلا تمایلی به این امر ندارد و هنگام صحبت درباره موضوع این واژه هارا فیلتر میکند. نه... حتی اگر خودم هم جدایی بخواهم، ناخودگاهم اصلا خوش ندارد از آن بشنود.

پی نوشت :

دوستان قدیمی ترم احتمالا یادشان می اید که من خیلی هم با زندگی مشترک میانه خوبی ندارم اما به هر ضرب وزوری هست، رل همسر و پدر خوب را بازی میکنم. به نظرم رسید این را باید یادآوری کنم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۵
آقای پدر
باید نزدیک یک سال باشه که این فکر به سرم زده. روز به روز هم بیشتر قوت میگیره، اما حمله های شدید و ناگهانی اش وقت هایی اتفاق می افته که خانواده همسر بیشتر دوروبرمان هستند. حالا اصلا فرقی نمی کند که ما به خانه آنها برویم یا آنها بیایند. این حس یا شایدم این فکر هربار بر روان من چنبره میزنه و مرتب سبک و سنگینش میکنم تا مزایا و معایبش رو لیست کنم...
حالا نه اینکه خانواده من سی تموم باشن، نه خدا شاهده. ولی اینا دیگه خیلی رو مخن... تراژدی غمبار من وقتی قدرت میگیره که شاهد هم پیمانی یا دربهترین حالت انفعال همسرم در مواقع رویارویی ماست. اونم در حالیکه در اصل موضوع با نظر من موافقه.
۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۵
آقای پدر

اه لعنتی... چقدر خوب بود.

پست آخرش را که خواندم ، رسما دچار ارگاسم شدم. سرم ذوق ذوق میکرد و چشمانم گرد شده بود. حالا البته همه چیز، آن بالا ها و توی سرم اتفاق افتاده بودها، ولی همچین کمتر هم نبود. دختره لعنتی... چه جوری اینقدر خوب همه چیزو جفت و جور میکنه. با اینهمه مشغله، مینشیند و به کله مبارکش فشار میاورد تا این چیزها تراوش کند و بعد بارها و بارها بازنویسی میکند تا این میشود؟ یا نه واژه ها همینجوری یهویی ازش میریزند بیرون و او فقط با دست جمعشان میکند و میریزد توی وب؟ دلم میخواهد روبه رویش بنشینم و حسابی سوال پیچش کنم که چه شده که این شده و بعدتر چه میکند که اینگونه میشود...

صرفنظر از اینکه چند خط بالایی را برای کدام وبلاگ و وبلاگ نویس نوشته ام، تصمیم گرفتم در دو نوبت و دو پست وبلاگ های خوبی که باهاشان برخورد کرده ام را معرفی کنم تا هم یک ادای دینی کرده باشم بابت خواندنشان و هم خسته نباشیدی گفته باشم بابت زحمتشان. نکته جالبش اینست که احتمالا چندتاییشان هیچ وقت از این پست باخبر نمیشوند. خب آخر من برایشان خاموشم که البته دلایل خودم را دارم. طبیعتا لزومی ندارد با من هم نظر و هم عقیده باشید، چون اینجا وبلاگ شخصی من است و از هرکسی دلم بخواهد میگویم. شما هم اگر از این وبلاگ ها خوشتان نمی اید، لطف کنید تشریف ببرید و به خودشان بگویید، چون من که به هرحال ازشان دفاع نمیکنم.

ابتدا میروم سراغ وبلاگهایی که نویسندگان مونث دارند. اول باید این را بگویم که به هیچ عنوان سراغ وبلاگ های تخصصی و علمی و تجاری نرفته ام. کارکرد این پست برای وبلاگ های شخصی است که از روزمرگی و جامعه و کلا آن چیزهایی میگویند که هر انسان عادی روزانه با آن ها مواجه میشود. فقط مساله نوع دید و نوع نگارش و مهمتر از همه تاثیری است که خواندن آنها روی شما میگذارد. هیچ اولویتی وجود ندارد که مثلا این وبلاگ از آن یکی بهتر است الا سلیقه من نگارنده. پس قضاوت های الکی پلکی و ابلهانه انجام ندهید. بروید و بخوانید و ... دیگر باقیش با خودتان.

از یک زندگی ساده شروع میکنم. وبلاگی که گاها خود نویسنده اش را هم غافلگیر میکند. نوع موضوعات کاملا عادی و ملموس است اما زاویه دید آنا و سبک نگارش خصمانه اش یک جورایی خواننده اش را می بلعد. کافیست سری به کامنت ها بزنید، خواننده ها در حالتی خلسه وار گاها حتی نمیدانند چه باید بگویند، فقط میدانند که باید بگویند. اما چه فایده!؟ بیشترشان -دقت کنید نمیگویم همه اشان- نمی توانند آنگونه که آنا خودش یا موضوع را تجزیه میکند ، اینکار را انجام دهند و سطح کامنت ها ، بدجوری حالگیری است. بدتر از همه اصرار عجیب وبلاگ نویس به پاسخگویی است. اما در هر صورت خود پستها خیره کننده اند. به نظرم آنا، جانی کش(Jahnny Cash) وبلاگ نویس هاست (البته از نوع روزمره و شخصی اش). به همان اندازه تاثیر گذار و آزاردهنده و البته لذت بخش. همه چیز آنا شمارا میگیرد، هنرش، چه در نقاشی و چه در نوشتنش... زندگی اش باهمه غیرعادی بودنش... شغلش و برخوردی که با آن دارد و حتی زندگی و همسر و فرزندش. اما فراموش نکنید که اصل موضوع شیوه روایت آناست.

باید وبلاگ فرزند پنجم را بخوانید تا بفهمید چه میگویم. نویسنده این وبلاگ همان قدر که با همه آدمها متفاوت است، بهشان شبیه است. آنچیزی که در اولین برخورد با پست های الهام شاهدش هستید، کلی غرغر و عجزولابه یا به قول خودش "چسناله" است. احتمالا خیلی وبلاگ های اینچنینی دیده و یا خوانده اید و زرتی هم گذاشته اید کنار، اما این یکی فرق دارد. الهام -احتمالا ناخودآگاه- تمام خصوصیات منفی بشریت را دونه دونه از نهاد موجودی به نام انسان جدا میکند و روی سینی جلویتان پهن میکند. زبان تند و تیز و بی پروا، تشبیهات محیرالعقول و جذابیت شرورانه ای که در هر پست موج میزند، مشخصه بارز این وبلاگ است. خیلی مختصر و مفید و بی رحمانه به موضوع "چسناله" هایش میتازد و غافلگیر کننده هم تمامش میکند. اصولا خواندن هیچ پستی بیش از دو دقیقه طول نمیکشد اما یک حس عحیب طغیانگری را در شما تزریق میکند. جذابیت نوشته های الهام نه از موضوعات و نه از دیدگاه و نه حتی از نثر گاها مبتذلش نشات نمیگیرد، بلکه مستقیما از وجود خود نویسنده است. (یک فکر عجیبی مدتهاست به سرم افتاده که اورا ببرم و بزارم روی میز مدیرگروه و به عنوان پروپوزال معرفی کنم!!)

وبلاگی بعدی را باید نخواند! چون اگر بخوانید، معتادش میشوید. خواندن او یکی از تکالیف روزانه اتان میشود، آنهم در چند نوبت... شاید ده ها بار صفحه اش را رفرش کنید (به اعتراف خوانندگان) و هر آن منتظر پست جدید و واقعه جدیدی باشید.نویسنده هم به خوبی میداند چگونه خوانندگانش را با خودش همراه کند. مرتب آپ میکند، گاهی حتی یک خط. تمام کامنت هارا پاسخ میدهد، هرچند مختصر و مهمتر از همه به وبلاگ خوانندگانش سر میزند. این چیزی است که اورا از دووبلاگ نویس دیگر به شدت متمایز میکند : توجه به مخاطب. چندان هم دور از انتظار نیست، ناسلامتی نویسنده درسش را خوانده است. اصلا او اینکار را نکند پس که بکند؟ خوانندگان را درگیر موضوع میکند، ارتباطشان را با موضوع ایجاد میکند و دست آخر حتی سوال هم مطرح میکند. موضوع وبلاگ خیلی روشن است. یک زن خانه دار از نمیدانم کی روزمرگی هایش را مینویسد. از زندگی شخصیش، از دخترخردسالش و تربیت و روند رشد او، از همسرش و اخلاق و رفتار و خصوصیاتش، از دوستانش و کلا همه چیزی که در زندگی اش جریان دارد. اماااااا... اشتباه نکنید، یک وبلاگ خاله زنکی را نمیخوانید. دستکم تا وقتی سراغ نظرات نرفته اید. هنر نویسنده در دیدگاه اندکی تحلیلی است که به زندگی خودش دارد. همین آن را از خیل عظیم روزانه نویسی ها جدا میکند. یک ویژگی دیگر هم در این وبلاگ، انتخاب عنوان پست هاست. ارتباط شیرین عنوان و نوشته اصلی که گاها همه مفهوم و هدف پست را درخود دارد. احتمالا حدس زده اید که از ماهی و وبلاگ روزهای من صحبت میکنم.

در انتهای هر تورنمنت والیبال، اصطلاحا ترین ها را معرفی میکنند : بهترین پاسور، بهترین دفاع، امتیازآورترین و همینجور الی آخر. یکی از عناوین اصلی هم ((کاملترین بازیکن)) است. این کاملترین بازیکن، کسی است که هیچ کدام از عناوین را نمیبرد اما در همه قابلیتها، درصد بالایی از توانایی را ازخود نشان میدهد. یعنی اصولا در هیچ چیز بهترین نیست و کلا هم خیلی خوب است. حالا احتمالا این بهترین معرفی از وبلاگ من جین هستم است. گلشن مهربان و دوست داشتنی و شیطان، نه به خوبی آنا مینویسد و نه به اندازه ماهی در جذب خواننده موفق است، اما هم نگرش و دید منحصر بفرد آنا را دارد و هم روزمرگی های تحلیلی و عناوین خاص و متناسب ماهی و هم به اندازه الهام غر میزند و البته شوخ طبعی به خرج میدهد. 

پی نوشت: 

- این پست اونقدر پی نوشت داره که نیاز به یه پست کامل دیگه دارم. از الان شما را به ادامه برنامه در پست بعد جلب میکنم. فعلا کار دارم.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۲
آقای پدر

خدایا...

خدایا سپاسگزارم بابت هر آنچه به من داده ای، همه آنچه به من عطا فرموده ای. میدانم که شایسته اش نیستم اما قدردانش خواهم بود. این بنده حقیر و ناچیزت که جز خورده ای گرد و غبار در بیکران هستی تو نیست، در گوشه ای از دنیایت تو را میخواهد. به تو و حکمتت، و نه رحمتت، چشم دوخته است. می داند که هیچ نیست و هیچ هم نخواهد بود اما در میانه این دو هیچ فقط تو را دارد. چگونه تو را مدح گویم که در حد بضاعت اندک این ذره غبار، حق مطلب ادا گردیده باشد. خدایا دوستت دارم...


پی نوشت:

این تحمیدیه مورد علاقه منه. به نظرم لازم نیست مثل قرن ۴ و ۵ هجری از کلمات و تعابیر محیرالعقول استفاده بشه تا دلنشین باشه. فقط کافیه حسش کنید و باهاش ارتباط برقرار کنید. هرکسی باید تحمیدیه خاص خودش داشته باشه.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۰۹:۰۵
آقای پدر

ما یک اصلی در روابط فردی داریم با این مضمون :

                                                      رها کن و بگذر

این عبارت یکی از مهارت های روابط اجتماعیه و چه کتاب ها و چه مقالاتی که در این باره نوشته نشده.

این اصطلاح اصولا وقتی به کار میره که یه کسی یه گندی به شما زده و به فکر تلافی هستید، یا شما به یه کسی گندی زدین و به فکر ماست مالی هستین.

الان من در وضعیت دوم قرار دارم. یعنی اشتباهی کردم که خب... به هرحال تصمیم دارم متوقف بشم، دیگه هیچ رفتاری در جهت بازگشت به وضعیت سابق انجام ندم و معذرت خواهی کنم و تموم. 

"دوست خوبم بابت اینکه رنجوندمت، باعث ناراحتیت شدم ، ازت معذرت میخوام. هیچ عمدی درکار نبود و من دچار خطا شدم. برات از صمیم قلب ارزوی موفقیت میکنم."

به نظرتون همینو بهش بگم کافیه یا باید فتیله اشو بکشم بالاتر؟

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۰۶:۰۰
آقای پدر

من هیچ وقت ادم حسودی نبودم... هیچ وقت به حسادت، بخل، کینه و تنگ نظری متهم نشدم...

الان هم نشدم...

اما دچار حسادت شدم...

پیر شدم؟ دارم تغییر میکنم؟ شاید همیشه بودم و نمیدونستم؟ 

شاید فقط یه احمقم؟


۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۰۸:۵۹
آقای پدر

- خواهر زن جان تشریف میارن تهران... اگر تصور میکنید که یه خانم سی و چند ساله کپل و اخمو و پرحرف و جیغ جیغو ،خلاصه از این زن شمالیهای نوستالژیک تو ذهنتونه(تو مایه های مادر عموپورنگ)، سخت در اشتباهید... خوش هیکله، خوش پوشه، کم حرفه، خنده قشنگی داره و اصولا کلی دافه... و البته کلی نفرت انگیز!!

مدیونید اگر برای کار واجبی بخواد بیاد. اصولا جز برای گردش و تفریح و لاس زدن با دوستان دختر یا پسرش، کار مهمتر دیگه ای نداره. یعنی اصلا دغدغه دیگری جز اینا که گفتم و البته وول زدن توی سایت ها و پیج های برندهای لباس، چیز دیگه ای در زندگیش وجود نداره. معمولا یه پروژه جوی هم داره. پروژه های جوی یعنی اینکه در برهه های زمانی خاص، یک چیزی -فقط یک چیزی- به برنامه زندگی ایشون اضافه میشه که همه چیز تحت الشعاع قرار میده. درواقع میره تو جو اون کار. دوتا مساله  اینجا وجود داره. اولیش ((یک چیز)) هست. یعنی امکان نداره بتونه دوتا کار عمده انجام بده. حالا یا سیستم فکریش یاری نمیکنه یا به احتمال قریب به یقین حالشو نداره. مثلا نمیتونه هم درس بخونه و هم اتاقشو تمیز نگه داره!! شاید براتون خنده دار باشه که گاها مسایل عادی روزمره اش هم مختل میشه. مثلا یادمه اون موقع ها که برای ارشد میخوند، نمیشد رفت توی اتاقش از بس بوی عرق میداد!! نه اینکه همش درحال درس خوندن باشه ها، نه، اتفاقا سریال های ترکیش از دست نمیداد یا مکالمات دو سه ساعتش رو، فقط به نظرش میرسید حمام کردن جز اون مواردیه که انرژی زیادی میخواد و نمیشه هم برای نظافت وقت گذاشت و هم درس خوندن. البته یک جورایی حق هم داشت، آخه حمام رفتن ایشون کمتر از دوساعت طول نمیکشید. به جان خودم غلو نمیکنم، واقعا حداقل دوساعت در حمام باقی میموندن. حالا من نمیدونم این مدت به چه کاری اختصاص پیدا میکرد، شستشوی بدن یا رفع نیازهای داخل بدن!! اصلا به من چه؟

مورد دوم خود موضوع این پروژه های جوی و نحوه مواجهه اش با اونا بود. بزارید چندتاشو نام ببرم. کنکور ارشد، اکستنشن مو، یوگا، تغذیه سالم، انتخابات ۸۸، بدن سازی... اصولا این پروژه های جوی برای ایشون در سرلوحه همه امور قرار میگیره و البته... برای اطرافیان نگون بخت ایشون. با اینکه ماهیت این پروژه ها فقط برای شخص ایشونه که مفیده. مثلا همین بدنسازی. به شخصه شاهد بودم که با چه ترفند و شیوه های متملقانه ای همسر بنده رو خر نمودن تا برای ایشون تشک و وزنه و کفش و چندتا خرت و پرت دیگه تهیه کنن، طبیعتا مارکدار. بعد پدر گرامی ایشون که از وقتی باز نشسته شده ، کلا شده آژانس سرکار خانم. یعنی هر روز سر ساعت مشخصی باید ایشون ببره باشگاهی که اون سر شهره و بر گردونه. تازه از همه خنده دارتر قسمت ... خب نمیدونم اینو چطور باید بگم اما ظاهرا هرکی میره بدنسازی، خیلی علاقه مند به بیرون انداختن کت و کول و پروبازوش میشه. ایشون هم از این قاعده مستثنی نیستن البته.

یکی دیگه از خصوصیات بارز شخصیتی ایشون ، پرخاشگریه. این پرخاشگری شامل حال نزدیکان میشه. مثلا دادوهوار سر پدر بخاطر دیدن فوتبال زنده به جای سریال ترکی ای که حداقل سه بار دیگه بازپخش داره، غرغر به همسر بنده بخاطر خریدن اون چیزی که خودش میپسنده و نه ایشون، دعوا و مرافعه سر مادر بخاطر شام یا ناهار یا حتی دکوراسیون خونه اش. البته اساسا صدای ایشون فقط برای نزدیکانش بلنده و نه بقیه مردم... و البته من. فکر کن که بخواد از این دست رفتارا با من هم داشته باشه؟ من اساسا توی هیچ مساله ای بازیش نمیدم، نظرش رو نمیخوام. یا حتی به حرف زدنش توجه هم نمیکنم. یه جورایی سطح برخوردم با ایشون از نحوه برخوردم با مبل فراتر نمیره. فقط روش نمیشینم!!

اما... بارزترین وجهه شخصیتی ایشون همانا خودخواهی، خودمحوری، خودراضی و اساسا هر کلمه ایه که با خود شروع میشه، احتمالا حتی خودارضائی!! یعنی طرز رفتارش با همه چیز در دایره تامین نیازهای شخصیش قرار میگیره. قرب و منزلت هر کسی هم با معیار سرویس دهی بی وقفه و بدون چشم داشت به ایشون مورد ارزیابی قرار میگیره.

لازم به ذکره که کلید واژه پاراگراف قبلی، ((بی وقفه)) است. این مورد بزرگترین دلیل نفرت من از این خانومه. امیدوارم درک بکنید که برای آدمی که ارامش و لذتش در ایجاد احساس خوب و خوشایند برای دیگران خلاصه میشه، سروکله زدن با چنین موجودی چقدر میتونه عذاب اور باشه. در این شش سالی که وارد خانواده همسر شدم شاهد اقداماتی از طرف این خانوم بودم که فقط میتونم از اصطلاح جنایت استفاده کنم. مثلا برای دوره ارشد، شهراصفهان (الحمداله برای تهران امتیازلازم نیوورد) انتخاب کرد و برای اقامت سه ساله اش خونه ای رو اجاره کرد که دقیقا هزینه اش به اندازه حقوق بازنشستگی پدرش بود!!!

حالا شاید این سوال براتون پیش اومده باشه که چرا با اینکه ایشون یه شهر دیگه زندگی میکنن و طبیعتا سطح مراودات باید از حد عادی پایینتر باشه، من اینقدر روش حساسم و البته شناخت دارم؟ عرض میکنم.

کمتر از دوهفته از عروسی ما نگذشته بود که ایشون به بهونه شرکت در کلاسای دوره ارشد تشریف اووردن منزل ما و از دوسال اول زندگیمون ، ۱۸ ماه رو اینجا اطراق نمودن. (ماروهم نمودن!!) یه اتاق رو کامل اشغال کردن و دقیقا مثل پرنسس ها زندگی کردن. مدیونید اگر دست به سیاه و سفید زده باشه. یعنی تو اون مدت حتی ظرف غذا یا لیوان آب خودش هم نشست. با این که یه چایخور حرفه ایه اما منتظر میموند تا همسر عصر از سر کار برگرده وبراش چای دم کنه یا حتی ناهار بهش بده!! از بوی گند عرق هم نمیشد از جلوی اون اتاق رد شد. توی هر مهمونی و تفریح و رستوران و کوفت و زهرماری هم وبال گردن ما بود. خلاصه یه سرخر واقعی. حالا من اصلا کاری ندارم که حضور ایشون توی منزل یه زن و شوهر جوون و عاشق، کار درست و منطقی هست یا نه. میدونید این قضیه کجاش خیلی دردناکه؟ اینکه شما شب عروسی خواهربزرگتون، به بهانه شرکت در جشن پیروزی انتخاباتی نماینده اتون (که وسط راه هم فهمید نشده!)، تهران رو ترک کنید و برای پاتختی نمونید اونم با اینکه میدونید خواهرتون فامیل زیادی توی تهران نداره و بین قوم شوهر تنهاست. درحالیکه که همون خواهرتازه عروستون، روزقبل از عروسیش، نیمی از روز رو به گشتن تو مزونای بالای شهر، برای خرید لباس شما صرف کرده. اون روز خیلی دلم برای همسر سوخت...

مخلص کلام اینکه وقتی تمام نیازها و خواسته های فرزندتون بی دریغ و بی وقفه و بی مغز و بدون پلان مناسب فراهم میکنید و این تصور رو دارید که تربیت کودک یعنی برطرف کردن بدون تفکرتمام نیازهای کودک، شما به طور رسمی تر زدید!!

پی نوشت :

- اگر یه جاهایی از دایره ادب خارج شدم، برمن ببخشید. فشارخون بالا از عوارض نفرته.

- قبلا هم جندباری مطالبی در وصف ایشون نوشتم که خب، خودم خوشم نیومد و دست آخر بلاتکلیف تو وبلاگ قبلی جاموند.

- دلم میخواست درباره ایشون هم به طنز بنویسم اما باورکنید وقتی بهش فکر میکنم، اصلا طنزم نمیاد.

- این مطلب بعد از اینکه فهمیدم ایشون دارن تشریف میارن کمی هول هولکی و بدون بازنویسی و اینا نوشته شده. همینجوری پشت سرهم و بدون طرح قبلی.

- میدونم که خیلی این مطلب خاله زنکی شد ولی سعی کنید منو درک کنید و فقط باهام همدردی کنید.

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵
آقای پدر