حکایات مرد بدبخت
حکایت اول:
مادر گرامی ما در معیت زن داداش محترمشون چند صباحیه که هفته ای یکی دو روز جهت همکاری و تیمار سالمندان، تشریف میبرن آسایشگاه سالمندان کهریزک (خیلی هم خوب). حالا دیگه اونجا اسم و رسمی بهم زدن و برای خودشون کاره ای شدن، علی الخصوص زن دایی جان که اصولا دست به هرکاری میزنه، طلا ازش میباره اینجا هم یه جورایی مدیریت میکنه. حالا ایناش زیاد مهم نیست. ماجرا از اونجایی شروع میشه که آسایشگاه کهریزک به جهت ترغیب و تشویق و قدردانی از این دوستان خیر و زحمتکش سالانه برنامه های تفریحی براشون ترتیب میده و مثلا میبردشون اردو!! اردوی امسال شهر نشتارود بود. برای اونایی که از شمال فقط آمل و بابل و چالوس و رامسرو میشناسن عرض میکنم که نشتارود یه شهر کوچیکه ساحلیه بین تنکابن و عباس آباد... حالا یکی بیاد بگه این دوتا کجان!؟ هیچی بابا، برده بودنشون شمال. یعنی در واقع ۴۰ تا بانوی بین ۲۰ تا ۵۰ سال ریختن تو دوتا مینی بوس و یا علی مدد. البته بد به دلتون راه نیاد. خود آسایشگاه اونجا ویلای بزرگ و درست و درمون دارن و نسوان محترم الاخون والاخون نمیمونم. خلاصه اینکه ظاهرا خیلی هم بهشون خوش گذشته بوده. اما...
اما در راه بازگشت یکی از مینی بوس ها همینجور شاخ به شاخ با یک عدد جرثقیل راهداری (دقت کنید، راهداری!) که اتفاقا داشته سبقت هم میگرفته مواجه میشه و همینجوری خیلی سفت از هم لب میگیرن و میرن در اغوش هم!! بعععععلللله تمام سرنشینان سابق و مصدومین فعلی به سرعت به بیمارستانی در کرج فرستاده میشن و یه چندتاییشون هم بلافاصله به اتاق عمل ارجاع داده میشن، الحمداله کسی نمرد اما احتمالا یه چند نفریشون به همون آسایشگاه کهریزک برای ادامه بقا منتقل بشن. به هرحال چند سالی همون جا زحمت کشیدن و حق آب و گل دارن. البته طبیعیه که حدس زده باشید بستگان محترم ما جزو سرنشینان اون یکی مینی بوس بودن و بعد از اینکه از ساعت ۱۰ صبح تا ۶ بعداز ظهر در بیمارستان کرج به ارائه عملی واحدای گذروندشون در اسایشگاه، به دوستانشون گذروندن، بلاخره حدود ۸ شب به خونه رسیدن... صحیح و سالم (الحمداله).
ظاهرا که حساب کتاب اون بالاها بهم ریخته و عقوبت و جزا و پاداشا قاطی شده وگرنه این دوستان که چشمداشتی نداشتن. همون اردو براشون بس بود که از کت و کول و دست و پا و سرو صورت و ریه و طحالشون در اومد.
حکایت دوم:
چند ساعتی وقت آزاد پیدا کردم و هم میکشم میرم پارک لاله که مثلا خیر سرم یکم درس بخونم تا فردای قیامت (شما بخونید پایان ترم) انگشت نمای عام و خاص و استاد و دانشجو نشم. یه ساعتی مشغولم که یهو یه خانم محترم حدودا پنجاه ساله جلوم سبز میشه و ازم میخواد یکم وقتمو بگیره! اولش هول کردم، گفتم لابد میخواد بلندم کنه اما یکم که گذشت متوجه شدم فقط میخواد آمارمو بگیره!! ادمای مریض... چقدر ذهنتون بیماره، نه از اون آمارا... آمار واقعی. خلاصه به بهونه چندتا سوال درباره برندهای مختلف موبایل و تلویزیون و مونیتور و اینا یه دفترچه ۱۲ صفحه ای در قطع A4 گذاشت جلوی من و شروع کرد به پرسیدن از کیفیت ساخت و امکانات و فن آوری و تبلیغات و هزار کوفت و زهرمار دیگشون. خلاصه نیم ساعت از وقتم پرید.
برگشتم سر کارم، فلسفه. هنوز خوب گرم نشده بودم که یه آقایی که داشت از کنارم رد میشد یه دفه مکث کرد و ذوق و شوق کنان گفت : "عه، چه جالب! شما دارید فلسفه میخونید؟ ما همین الان اونور داشتیم درموردش بحث میکردیم..." حالا انگار اصلا برای من مهمه اونور (کدوم ور آخه؟) درباره فلسفه حرف میزدن یا فضائل اخلاقی امیرقلعه نوعی یا کیفیت فیلمای پورن دوران جوونیشون. سرمو که بلند کردم با یه آقای چهل و خورده ای ساله قد کوتاه با کت پاییزه خاکستری (تو اون گرمای نیمروز) و کیف سامسونیت قدیمی مواجه شدم. از رشته و شغل و تحصیلاتم پرسید و همون اول با کلی معذرت خواهی و بلانسبت گویان گفت که به نظرش همه روانشناسا خنگ و کم هوش و بیسوادن!! بعد هم کلی درباره فلسفه و روانشناسی و عرفان و مذهب داد سخن سر داد و منم عین چی چی خلا نشستم به بحث و مناظره باهاش. تقریبا بعد از ده دقیقه فهمیدم طرف تعطیله و احتمالا بیکاری بهش فشار اوورده و رفته یه چیزایی خونده و حالا هم توی پارک ول میگرده تا یه بدبختیو پیدا کنه و همونارو براش بلغور کنه. جالب اینکه ادعای ورک شاپ و تز و نظریه و مقاله های علمی ای رو داشت که برای اولین بار از طرف ایشون مطرح میشدن. اتفاقا یه نمونه اش رو هم بهم نشون داد. مجله یوگا!! خلاصه دقیقا یک ساعت وقت با ارزش و شریف بنده به گوش کردن به لاطائلات این آدم شیرین عقل گذشت. تازه اونم با احتساب اینکه بعد از یه ربع از شروع بحث من به وضوح نشون میدادم که علاقه ای به بحث ندارم ولی آقای همه چیز دان ظاهرا علاقه داشت. رفت امااااا... مدیونید اگر فکر کنید داستان همینجا تموم شد. خیر، دقیقا دو دقیقه بعد، یعنی اینقدر که من حتی فرصت نکردم سیگارمو درارم تا جهت لختی تمدد اعصاب دودی بگیرم که یه "ببخشید" دیگه غافلگیرم کرد!
اما اینبار... خب اینبار ظاهرا خدا دلش به حالم سوخته بود و میخواست از دلم دراره. چون سه تا دختر بیست پنج شش ساله محترم جلوم ایستاده بودن و میخواستن وقتمو بگیرن و یکم باهام صحبت کنن!!! ترکیب عجیب و غریبی بودن. یه دختر لاغر و عینکی و چادری، یه دختر با مانتو و شلوار و مقنعه و هدبند مشکی و البته لبای شدیدا سرخ و یه دختر مو رنگ کرده با مانتوی باز و شلوار جین و شالی که نمیدونم دقیقا وظیفش چی بود، چون بیشتر مدت در حکم شالگردن بود. خلاصه اعتراف میکنم این ناهمگونی در ظاهرشون، به شدت منو جذب کرد. اون خوی وحشی تحلیل و آنالیزم یه دفه رم کرد اصن.
"خب بفرمایید... قراره درباره چی صحبت کنیم؟" بوضوع اخمام تو هم رفته بود و به قول معروف خودمو گرفته بودم. بخصوص برای آخری که کلا در هر شرایطی "قلقلک بده" بود. دومی جواب داد: "درباره لکنت..."
- درباره چیییی؟
اولی توضیح داد و سومی هم ادامشو گرفت. وقتی توضیح دادن دیدم این بار هم رو دست خوردم. هر سه تای اون دخترا که انصافا هم ازشون خوشم اومد از بچگی لکنت زبان داشتن و حالا هم چندسالی بود که دوره های گفتاردرمانی میگذروندن. ازشون خواسته شده بود که برن و با مردمی که نمیشناسن صحبت کنن... خب من وقتی کلمه گفتاردرمانی از دهنشون خارج شد تا ته قضیه رو گرفتم. بیشتر مکالممون درباره نحوه برخورد با افرادی بود که از این مشکل رنج میبردن. دخترای اولی و بخصوص سومی انصافا خوب حرف میزدن و جز اینکه کمی شل و نرم کلمات رو بیان میکردن گرفتاری خاصی نداشتن و حتی اقرار کردم بهشون که اگر خودشون نمیگفتن شاید اصلا متوجه نمیشدم و نرم حرف زدنشون میزاشتم به حساب بازی زنانه اشون. حواسم بود که نگم شل و از کلمه نرم استفاده کنم. به هرحال اونا حرفاشون زدن و من هم یه چیزایی از نحوه برخورد بهتر با دوستانی که مشکلات اینچنینی دارن یاد گرفتم. بعد از بیست دقیقه بلند شدن و تشکر کردن و خوشحال از گفتگو با من رفتن پی کارشون. هرچند صحبت باهاشون ، بخصوص سومی دلچسب بود!!
اینا که رفتن یه نگاهی به دورو برم انداختم، وسایلمو تند تند جمع کردم و فلنگو بستم. با این اوصاف بهتره برم چند واحدی حذف کنم. دردسرش خیلی کمتره...