سرد است...
تو نیستی؟
هیچ تماسی با من نداری... کمتر پیش می آید که عضوی از تو با عضوی از من تماسی نداشته باشد، تازه اگر کلا در اغوشم نباشی!
دست میکشم به جای خالی ات روی تخت. نیستی! باز نیستی! حواسم جمع تر می شود... جای خالی ات را لمس میکنم تا بفهمم تازه رفته ای یا بیشتر. انگشتانم به لبه تخت میرسد. سرد است... نیستی!
دیگر تکان نمیخورم. میدانم کجایی. همان دفعه اول، فهمیدم که نیستی و آمدم سراغت، دفعه دوم هم. دفعه سوم فقط نگاهت کردم که همانجا نشسته بودی، بیصدا برگشتم و منتظر ماندم تا برگردی... و آمدی. باز هم می آیی. میدانم برمیگردی، میدانم...
روی کاناپه پذیرایی چهارزانو نشسته ای و دست هایت را بین پاهایت در هم گره زده ای به آنها زل زده ای! گاهی یک ساعت یا بیشتر در همان حال میمانی، بعد برمیگردی و خودت را میچپانی زیر پتو و نگاهم میکنی... بدون هیچ تماسی. بدون هیچ حرفی ، بدون هیچ بوسه ای... آنقدر نگاهم میکنی تا واقعا خوابم میبرد. وقتی بیدار میشوم، هستی. آرام و بی صدا... ولی هستی.
آمدنت طول می کشد... کلافه شده ام. تا نباشی خوابم نمیبرد. اصلا میدانی تا نباشی خوابم نمیبرد؟!
غلتی میزنم، عمدا نفس بلندی میکشم، صدای تخت را در میاورم. شاید به این بهانه یادت بیاید که تنهایم گذاشته ای...می آید!
میشنوم که از روی کاناپه بلند میشوی، صدای گامهایت را میشناسم وقتی که میایی، اما... نمی آیی! طول می کشد، دیگر باید آمده بودی... نیامدی! چشم هایم را باز میکنم, آنقدر روشن شده است که اگر بیایی چشمهای بازم را ببینی اما... نمی آیی!
در خانه بسته میشود...
تو نیستی!
خوش آمدی آقای پدر کرگدن
مثل همیشه دنبال پی نوشت بودم چیزی ندیدمف میدونم کلا توی پی نوشتمف شاید چیزی ازش بفهمم
دوست دارم فکر کنم حالت خوبه، خویه دیگه؟