var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمیدونم دقت کردین یا نه اما ما ایرانی ها تمام هفته و ماه منتظریم که به روزهای تعطیل برسیم ولی وقتی بهش میرسیم دیگه نمیدونیم باید چکار انجام بدیم!! چرا که اصولا هیچ برنامه ریزی براش نداریم و معمولا خیلی لوس و بی مزه این روزها رو از دست میدیم.  شاید به جرات بشه گفت دلچسب ترین تعطیلات ما مربوط به اغاز سال و عید نوروز میشه. در اینجا تصمیم دارم به چندتا روشی که میتونید این روزهارو خوب و دلپذیر بگذرونید اشاره کنم. البته طبیعیه شما همه اش رو نپسندید یا اصلا دلتون بخواد خیلی معمولی و همیشگی عیدتون رو به دید و بازدید و نشستن پای برنامه های لوس و خنگ شبکه های داخلی و خارجی بگذرونید و از پنجم فروردین هم برید سر کار. اگر اینگونه هستید حتما ادامه پست رو بخونید. شاید جرقه ای در ذهنتون زد تا باقی زندگی نکبتی تون رو بهتر سپری کنید. 

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۰۵
آقای پدر

۱۰:۳۵)

۱- متاسفم... باز امروز هم میخوام غر بزنم. یعنی رسما دلم میخواد به همه چیز گیر بدم. به بزرگه که چرا اینقدر سرده و بدتر از اون کم صبر و کم طاقت، به مادرم که فکر میکنه همیشه باید حرف خودش باشه، به ناظم که بعد  از ۵ روز که قرار بوده بیاد امروزم دو ساعت دیر اومده و من باز مجبور شدم جورشون بکشم، به مسوول پایه سوم و چهارم که بعد از ۲۰ سال کارکردن توی این مجموعه هنوز اگر دوساعت اضافه کار کنه از اون ور دوساعت کم تر کار میکنه! به خودم که واردکردن نمرات و گزارشات آماری دوماهه اخیر بچه هارو حواله من کردن و من گردن شکسته هم پذیرفتم، به مدیر که هرچی میکشم از مدیریت اونه، به دانش آموزای عقب افتاده ای که امروز اولین امتحان میان ترمشون تر زدن... و حتی تو که چرا از کاه کوه میسازی و اصلا چرا اینقدر ذهن داغون و بیمار منو درگیر خودت کردی عوضی...

۲- جواب آزمایشم قرار بود چهارشنبه آماده بشه که یحتمل آماده هم هست اما من هنوز نرفتم دنبال گرفتنش!!! میپرسید چرا؟ از همکارا و و مدیر کپک بپرسید. چهارشنبه نشد مرخصی بگیرم چون ناظم خان رو فرستادن اردوی شیراز،‌ پنجشنبه تا ۳ مدرسه بودم و درگیر نظامت و ثبت نمرات، امروز ظهر به بعد مرخصی گرفته بودم که دیروز خواهش کرد بندازم دوشنبه چون خودش و اون یکی مسوول پایه نیستن و... این داستان همینجور ادامه داره.

۳- غیر از گرفتن جواب آزمایش که حتما باید پیش متخصص برده بشه و هنوزم معلوم نیست اصلا امکانپذیر باشه یا نه، موندم که با توجه به اینکه هفته آخر سال هستش و آقایون پزشک و متخصص هم ماتحتشون یکم حجیمه و اساسا به سختی اخر سال پیدا میشن،‌ اگر جواب آزمایش مورد خاص و مشکوکی رو نشون بده که یحتمل هم میده من باید چه خاکی به سرم بریزم!!!

۴- دیروز مراسم عقدکنان پسته خانم بود و به سلامتی عروس شد. مراسم لوس و یخ و تکراری ای بود که هیچ نکته ویژه ای نداشت جز برگزاری معمولی و بدون دردسر و آبرومند. هیچ دقت کردین که ما ایرانی ها و اساسا جهان سومی ها و مردم گذشته نگر چه قدر از کارها رو به صورت تکرار و عادت و بدون هیچ منطق و دلیل خاصی برگزار میکنیم و اصولا هم هیچ توجیه خاصی براش نداریم جز اینکه "رسمه"!!! اخه لامصب اینقدرم شاخ و برگ و داستان و ماجرا داره که آدم حوصله اش سر میره و کلا هم اصل موضوع فراموش میشه. مختص عروسی و ازدواج هم فقط نمیشه. حتی مردن و عزاداری گرفتنمون هم قصه است و کلی ماجرا. حاضرم به جرات بگم برخی از افرادی که حضور پیدا میکنن حتی فاتحه یا ارزوی خیر هم برای سوژه مراسم نمیکنن. نه که نخوان، اصلا یادشون نیست که بابا اینجا مراسم سوگواری و عزاداری یا چه میدونم وصلت و شادی دوتا جوونه! میان میشینن، قوم و خویشاشون میبینن، تلگرام و اینستاشون چک میکنن، میوه و شیرینیشون میخورن و یا علی مدد. نهایت توجهشون به مراسم هم مربوط به کیفیت غذا یا اظهارنظر درباره کت و شلوار و آرایش عروس میشه.

۵- میدونید چی خیلی با مزه است؟ این که ما قبایل آفریقا یا آمریکای جنوبی و مرکزی رو به خاطر اداب و رسوم ازدواجشون مورد تمسخر قرار میدیم. مثل شکار شیر یا انداختن آب دهان از طرف پدر عروس یا کتک زدن داماد و از این دست. باورکنید برخی از مراسم های ما هم از نظر دنیا در همون اندازه است. فقط خودمون خبر نداریم چون بهش باور و اعتقاد که نه... قفط بهشون عادت کردیم.

۶- یک هفته دیگه عیده و من هنوز نمیدونم باید برای مناسبت های اخر سال چه هدیه ای برای بزرگه بگیرم. در حالیکه سالهای قبل تا این موقع خرید هم کرده بودم و ذوق اینو داشتم که زودتر بهش بدم. اما الان هیچ ذهنیتی ندارم. عادت هم ندارم وسایل خونه بگیرم بیشتر مربوط به وسایل شخصی خودش میشده. مثل گوشی موبایل، ادوکلن، سشوار و بابیلیس و از این دست کلا. حالا اما واقعا نمیدونم. همش منتظرم یه چیزی بهم الهام بشه.



۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۴۱
آقای پدر

باقیمانده از یکشنبه)

۱- قبل از پایان سال کلی کار داشتم که باید انجام میشد. مثل رسیدگی به ماشین، جواب آزمایشگاه، رفتن پیش متخصص،‌ خرید هدیه برای همسر، تعویض عابربانک، کارواش کلی برای ماشین و چندتا کار مهمتر دیگه مثل چندتا قرار...تصمیم داشتم چهارشنبه این هفته رو مرخصی بگیرم و یه روزه جمع و جورش کنم. اما ظهر فهمیدم که احتمالا موافقت نمیشه. پس اصلا هیچی نگفتم. فکر میکنید چرا؟ آقای ناظم از دوشنبه میره مرخصی تا اخر هفته!!!!! یعنی میخوام خرخره اشو بجویم... تازه بعد از اینهمه نیومدن میخواد مرخصی هم بگیره. اونم چهار روز!!!

۲- به همسر این قضیه رو میگم. خب اشتباه کردم که گفتم. بعد از کلی لیچار بار من و ناسزا بار آقای ناظم کردن، در نهایت حکم صادر کردن که من بی عرضه ام و باید برم "چهارتا حرف" بهشون بزنم. خب شاید حق داشته باشه اما من تا وقتی پا رو دمم نزارن کاری ندارم اما وقتی بزارن گاز میگیرمااااااا... این. تقریبا فهمیدن.


امروز

۱۱:۱۰)

۳- برنامه روزانه ام خیلی جالب شده. ساعت ۹:۳۰  ۱۰ میخوابم -یعنی خوابم میبره- و از اون طرف قبل از ۴ بیدار میشم! امروز صبح توی راه به این مساله  فکر میکردم. دلم برای دخترا سوخت. تقریبا هیچ وقت من همراهشون نیستم. سر بزرگه یا با گوشیش گرمه و یا در حال مکالمه با مادر و خواهر و دخترخاله و ایناشه و سر کوچیکه هم با کارتون و عروسکاش. گاهی هم که من باهاش بازی میکنم اینقدر بی حالم که تقریبا خوابیدم.

۱۴:۱۵)

۴- از حق نگذریم که آقای ناظم از امروز تا اخر هفته نیست. اما مرخصی نیست. ایشون با دانش آموزان متوسطه اول تشریف بردن اردوی شیراز. ناظم متوسطه دوم با دانش آموزان متوسطه اول!!! اینو من نمیدونستم. البته فرقی هم نمیکنه. کارش که گردن من هست. حالا میدونید فان قضیه کجاست؟ ایشون یک شنبه رو هم مرخصی گرفت... کلا رکورد هفته ای یه روز رو حفظ کرده.
۵- نمیدونم برای شما هم پیش میاد یا نه اما گاهی میخوام یه چیزایی بگم یا یه سوالاتی بپرسم اما حس میکنم ممکنه باعث سوبرداشت بشه یا اصلا سو برداشت نه، اما گفتنش یا پرسیدنش خوب نباشه. خلاصه اینکه دچار وسواس یا رودربایسی شدم.
۶- اگر بخوام خودم درباره نکته ۵ قضاوت کنم باید بگم که بیشتر از رودربایسی یا وسواس دچار ناامنی شدم. نه اینکه نگران این باشم که کسی از اشنایان منو میخونه یانه. کلا تو دوروبریام کسی احتمال اینو نمیده که من بتونم دوخط بنویسم چه برسه به وبلاگ. البته همسر میدونه وبلاگ دارم اما بعیده از چند و چونش چیزی بدونه. سوالی هم البته درباره اش نپرسیده. من نگران این نیستم. نمیدونم چی باید بگم اما اینجا ایرانه و ادم همش حس زیرنظر بودن داره.


ادامه دارد...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۸
آقای پدر
۸:۲۰)

۱- فردا شهادت دختر پیغمبر، فاطمه زهراست... مادر همه شیعیان. بد نیست در این دوروز مراعات یه سری چیزها رو بکنیم و به عقاید و احساس آدمها احترام بگذاریم. دستکم به شناسنامه خودمون.

۲- آقای مدیر کل هفته اخم هاش تو هم بود. نمیدونم این سردی و خشکی فقط شامل حال منه یا کلا اینجوری شده. از اون آدم ها هم هست که حال و هواش روی محیط اطرافش اثر میزاره. از اون انرژی و شور و حال سابقش کمتر اثری دیده میشه. ولی به طور کلی با من سر سنگینه. منم که کلا زیاد دور و برش نیستم و جز صحبت های کاری برخورد دیگه ای باهاش ندارم. خرده چندانی به نوع عملکردم نمیتونه بگیره، فقط مطابق سلیقه اش نیستم. احتمالا انتظار داره فرمایشات ایشون رو دربست و در آن واحد انجام بدم و خودمو بهش نزدیک کنم که منم اصلا تو این باغ ها نیستم. اینجور وقتا آرزو میکنم که امسال زودتر تموم بشه تا یا اون بره و یا من. به شخصه به چند نفر سپردم. هیچ مشکلی هم که نباشه هنوزم شرایط حقوقی اینجا خیلی مساعد نیست و ترجیح میدم جایی دیگه مشغول بشم. ناگفته نمونه همونقدر که احتمال جدایی من از مجموعه وجود داره، برای ایشون هم هست.

۱۰:۱۰)

۳- اول صبح که توی راه بودم حس دلشوره عجیبی داشتم. انگار قراره اتفاق ناخوشایندی بیفته. اما حتی همون موقع هم میدونستم که بی دلیله. از اون حس ها که گاهی بی دلیل و صرفا بواسطه ناهمگون بودن هورمون ها و انزیم ها و چه میدونم احساسات سطحی ایجاد میشه و اصولا بی اساسه. یکی از مزیت های کار و مشغله اینه که مانع فکر و خیال و استرس های واهی و بی دلیل میشه.

۱۶:۲۰)

۴- اینکه میگم یه جورایی احمقانه است اما یه مدتی هست که همسر هر روز به یه دلیلی دیر میره خونه و معمولا یه چیزی بین ۵:۳۰ تا ۷ میرسه. درحالی که قاعدتا باید تا قبل از ۴:۳۰ خونه باشه. یه بار ورزش، یه بار خرید مانتو، یه بار خیاطی، یه بار آرایشگاه . همینجور این لیست ادامه داره. تموم هم که میشه از اول شروع میشه. من آدم بد دل و شکاکی نیستم اما فکر میکردم یه مادرشاغل قاعدتا باید ترجیح بده بلافاصله بعد از اتمام ساعت کاری خودشو به فرزند دو سالش برسونه. لااقل خودم که همینجورم.

۵- من همچنان از پست های اینجوری بدم میاد. هنوزم حس میکنم سطح وبلاگ میاره پایین. شاید متوقفش کردم.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۲۱
آقای پدر

دوستی کامنتی برام گذشت که به نظرم با توجه به حرفی که زده بود و وقتی که براش گذاشته بود، کم لطفی بود که تو قسمت کامنت ها بمونه و احتمالا جز تعدادی انگشت شمار کسی اونو نخونه. هرچند آووردن اون نظرات توی وبلاگ من و با توجه به نوع ارتباط من و بزرگه، خیلی علیت نداشت و به شخصه چندان متوجه شان نزولش نشدم. اما کلیت موضوع و حرف "زیبا" برای بسیاری از زندگی ها سندیت داره. کما اینکه در دوروبر خودم هر دونوع زندگی رو شاهدم. دسته اول اون هایی که کلا خرج و مخارج بر عهده طرف مذکره و دسته دوم اون هایی که عایدی زوجه به کیسه زوج واریز میشه و ایشون نحوه هزینه کرد رو مشخص میکنن. اعتراف میکنم که بیشتری ها نوع اول هستن اما به این معنی نیست که اون شیوه درسته و دیگه غمی تو زندگیشون نیست. کما اینکه زندگی برادر همسر که به طور اکید از لحظه شروع از نوع اول بود، در کمتر از ۵ سال دقیقا به دلایل مادی بهم خورد. خود من به نظرات "زیبا" انتقاداتی دارم و از اساس هم اعتقاد دارم کمی مغرضانه و خشمگینانه طرح شده.

 و اما نظرات کامنتانه زیبا:

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۴۳
آقای پدر
9:48)
1- باور بکنید یا نه امروزم آقای ناظم تشریف نیووردن!!! همچنان یه طور جد اصرار دارن که رکورد غیبت یه روز در هفته اشون پابرجا باشه. فکر میکنید دلیل امروز چی باشه؟ نظر به اینکه در ماه ها و هفته های گذشته درد اقصا نقاط بدن به طور مجزا رو بهونه قرار دادن و هفته گذشته هم از ترکیب استفاده کردن و  ادعا کردن که همه بدنشون درد میکنه، منتظر شدم ببینم این دفعه معکوس میزنن یا میرن یه لول (Level) بالاتر که دیدم ایشون با یک توییست (Twist) ناگهانی کلا فاز ماجرا رو عوض کرد. آقای رییس فرمودن که "امروز حال خانومش خوب نیست و ممکنه نیاد!!!!" یعنی عاشقشم
2- طبیعتا مسوول نظامت افتاد گردن من. خوبیش به اینه که راحت ترین کار ممکنه. یعنی فقط باید زنگ بزنم بعد هم پشت شیشه دفتر وایمیستم تا بچه ها بدونن یکی هست و همدیگه رو تیکه پاره نکنن. حتی لازم نیست برم تو حیاط. تازه هرچند وقت یه بارم به یه بهونه واهی و غیر واهی یه گیری به یکی میدم تا خلائق یادشون نره که من هستم!! آهان اره، صبحگاه هم هست که خب خود بچه ها هستن و برگزار میکنن. تازه عنوانت هم معاون انضباتیه. دهن پرکن تره.
3- البته از حق نگذریم که آقای ناظم ما فعالیت های تربیتی و پرورشی و مراسمات هم انجام میده که من اگرم ناظم بودم خیلی اهل انجامش نبودم.
11:35)
4- تشریف آووردن. خدارو شکر. از بنده رفع مسوولیت شد.
5- چند سال قبل برای تقریبا 15 دقیقه ماشینم محل توقف ممنوع پارک کردم. اونم بین چندتا خودروی دیگه. وقتی برگشتم دیدم که دارن سوار یدک کش نیروی انتظامی میکننش، فقط خودروی منو!! وقتی مراحل ترخیص انجام میدادم دیدم که تقریبا هر روز دارم از یه خیابون جریمه میشم، چرا که کمی گوشه منطقه طرح ترافیک قطع میکنه. اون موقع کلی جریمه دادم اما یاد گرفتم و مهمتر از اون فهمیدم که داشتم چه خطایی انجام میدادم. توقیف ماشینم رو به فال نیک گرفتم و اونو نشانه ای برای جلوگیری از خسارت بیشتر دونستم. بابتش خدارو شکر کردم.
6- همه زندگی برای من نشانه است. هر حرکتی، هر حرفی، هر اتفاقی. حالا هم این کسالت پیش اومده قطعا بی منظور نیست. بهونه ای شد تا از پزشک بخوام که برام چک آپ کامل بنویسه. نسبت به دیروز ناراحتی کمتری دارم اما حس میکنم قراره با چیزی مواجه بشم. خدا همیشه از راه های نامتعارف برای من نشانه فرستاده. الحمداله که من مشاهده گر خوبی هستم و تقریبا توی همه چیز دنبال نشانه ها میگردم. حتی گاهی حالت مالیخولیایی به خودش میگیره. اما کاملا معتقدم هیچ چیز در دنیای ما اتفاقی نیست. خدا طاس نمی اندازه. در عین حال به تقدیر خدا حتی بیشتر از خود خدا اعتقاد دارم.


ادامه دارد...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۱۷
آقای پدر
10:35)

1- صبح تو حیاط با دوتا دانش آموز سال چهارم گپ میزدم. یکیشون (اون درس خوبه) اون اصطلاح عامیانه "شنبه خر است!" رو به کار برد. لبخند زدم و به آسمونی که به طرز غریبی آبی بود نگاه کردم و گفتم "من برعکس بقیه شنبه هارو دوست دارم... هروقت شنبه هارو دوست داشتی، بدون داری کار مورد علاقه اتو انجام میدی و ازش لذت میبری..." اره. من کارمو و محیط کاریمو و شنبه هارو و خانوادمو و شمارو و زندگی رو دوست دارم. حتی با وجود سختی ها و گرفتاریاش.

2- صدقه سر یه دوستی صاحب یه ماگ جدید شدم. تعداد ماگ هام به عدد سه رسید. اما قهوه خوردن تو این جدیده یه حس فوق العاده دورهمی زمستانه کتابانه عجیبی داره. پس یکی از قدیما رو آوردم سر کار. یه جورایی خرجمو از بقیه مجموعه سوا کردم. خداییش هم چای خوردن تو ظرف شخصی، حس بهتری هم بهم میده. اصلنم سوسول بازی نیست.

3- از دیروز متوجه کمی ناراحتی موقع... حالا بیخیال. هنوز خوشی اون حس صبحگاهی تو تنم بود که با یکم بررسی کردن نت، کلا اعصابم بهم ریخت. فقط همینو کم داشتم. روزم به گند کشیده شد. اینکه مشکلی دارم قطعیه فقط بحث سر چه جور و چه میزانه. امروز یا فردا متخصص و صبح روز بعدش هم آزمایش. همه مریض میشن، منم از این همه مستثنی نیستم. فقط من به بیماری هایی با منشا عفونی عادت ندارم. کلا اعصابم بهم ریخت.

۱۵:۲۹)

۴- کلا همه چی بهم ریخت. به بزرگه گفتم وقتی رفت خونه از درمانگاه نزدیک خونه برام وقت متخصص بگیره. حالا زنگ زده میگه ساعت 5 تا 6 هستش! بدبختانه من یه جلسه خصوصی برای ساعت 7 شب اون سر شهر دارم! حالا موندم چکارش کنم.

۱۷:۵۷)

۵- از یه زمانی که انتظارشو ندارید، اون سوال ها، اون حالت ها، اون مسایل و موارد خاص شروع میشه. اول جا میخورید و پوزخند میزنید. مرتبه های بعد باز هم لبخند میزنید اما بهش فکر میکنید. مهمترین سوالی که اون لحظه از خودتون میپرسید اینه: «واقعا؟ یعنی ممکنه؟ مگه من چند سالمه؟» شاید چندبار دیگه هم اون لحظه رو خاطره بار توی ذهنتون تکرار کنید. اما این تازه شروع ماجراست. کم کم بیشتر و بیشتر تکرار میشه و شما دیگه لبخند نمیزنید. دیگه به شوخی نمیگیرید. بهش عادت میکنید و این عادت باعث باورتون میشه... باور اینکه دیگه جوون نیستید، سنتون بالا رفته و دیگه توان خیلی کارها رو ندارید و درعین حال باید آمادگی خیلی چیزارو داشته باشید... شما دیگه جوون نیستید. من دیگه جوون نیستم.

۱۹:۰۴)

۶- تلفنی که سوال میکنی، اطلاعات میگه متخصص ساعت ۶ تا ۸ ویزیت میکنن. وقتی میرم از بخش نوبت بگیرم معلوم میشه که ایشون اساسا از ۷ تشریف میارن. وقتی ساعت ۷ میام و برگه نوبتمو نشون میدم، سرکار خانم میفرمایین: "بشینید، دکتر ساعت ۷:۳۰ میاد!" 


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۱
آقای پدر

۱۲:۴۵)

۱- هر جور حساب و کتاب میکنم، دخل و خرجمون جور در نمیاد. یعنی البته با حساب و کتاب من در نمیاد. با توجه به درآمد همسر خیلی هم خوب درمیاد. باورتون میشه در تمام این سال ها من هنوز نمیدونم دقیقا چقدر حقوق میگیره؟ حدودشو میدونم ها ولی ... البته ناگفته نمونه که از اونها نیست که بگه «حقوق من مال خودمه و ربطی به خرج زندگی نداره» اتفاقا برعکس، کاملا توی زندگیمون خرج میشه. البته به استثنای اژدها. بلاخره خرج بزک دوزکش باید از یه جایی دربیاد دیگه.

۲- آقای ناظم که معرف حضورتون هست؟! ایشون دیروز هم کسالت داشتن و کلا تشریف نیاوردن تا رکورد هفته ای یک روز غیبت ایشون حفظ بشه. این بار فکر میکنید کدوم قسمت بدنشون درد میکرد؟ سرش؟ کمرش؟ شکمش؟ نه نه، هیچ کدوم. ایندفعه کلا همه جاش درد میکرده!!!!

۳- یه حس بدی از دیشب پیدا کردم. وقتی رسیدم خونه، همسر خبر داد که فردا -یعنی امروز- با برادرش میرن کرج تا از خاله بیمارش عیادت بکنن و جمعه بر میگردن. در این سه هفته گذشته مادرزن جان دلسوزانه درحال مراقبت از خواهربد حالش بوده، از ذوقی که بابت نبودنشون بهم دست داد، یکه خوردم. (البته من دقیقا نمیدونم وقتی میگن «یکه خوردن» یعنی چی چی خوردن، فقط شان نزولشو میدونم!) خلاصه، بعد از یکه خوردن نشستم و برای خودم برنامه ریزی کردم که چه و چه و چه بکنم. طبیعتا به فیلم و کتاب و پیتزا و قهوه و اینستا و یحتمل چند نخ سیگار محدود میشه. ما از اوناش نیستیم که اینجور وقتا دور از چشم همسرشون... البته ناگفته نمونه که با ماشین من میرن!

۴- اینکه من نمیرم بیشتر به خاطر اینه که اگر من باشم احتمالا میخوان مثل مهمون باهام برخورد کنن و بیشتر تو زحمت میوفتن. طبیعتا تصمیم گرفتم بمونم خونه و از خلوتم لذت ببرم. 

۵- هنوزم در ادامه دادن این سبک پست ها تردید دارم...


۱۰:۳۰)

۶- تقریبا مطمینم همه مردای متاهل آرزوی تنهایی در چند شب از ماه رو دارن. نه اینکه بخوان کار خاصی بکنن، فقط هیچ زن و بچه ای دوروبرشون نباشه. کمترین مزاحمت و حرف و گفت ممکن... خلاصه اینکه کسی یا چیزی اطرافشون نباشه. باور نمیکنید؟ از همسر یا پدرتون سوال کنید.


۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۳۹
آقای پدر

۹:۱۰)

۱- روزها داره بدجوری میگذره. ساعت ۵ بیدار میشم، ۶ از خونه خارج میشم. تا ساعت ۶ بعد از ظهر سر کار هستم، حدود ۸ میرسم خونه. دقیقا تا لحظه بیداری فندق که دستکم ۱۱:۳۰  ۱۲ طول میکشه با ایشون مشغول کارتون دیدن و بازی ام. جالب اینکه حق هم ندارم دراز بکشم و حتما باید نشسته یا ایستاده باشم.... زندگیم داره به هیچی میگذره. حتی فرصت نوشتن پستای درست و درمون هم ندارم.

۲- دیروز دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و توی جلسه داخلی گفتم که «حجم نارضایتی بچه ها از اردو، حتی بیشتر چیزیه که تو نظرخواهی گفتن» قبلش هم حالشون گرفته بود، بیشتر تو ذوقشون خورد. نمیدونم چرا حس میکنم اخرش دودش تو چشم من میره. 

۳- کارمو، بچه هامو، همکارامو و کلا محیط کاریم رو دوست دارم اما نمیدونم چرا برای تموم شدن سال تحصیلی لحظه شماری میکنم... یا شایدم نمیکنم فقط از بعضی چیزا دلگیرم.از حقوق از بعضی رفتارها و از خستگی نافرمی که وقتی میرسم خونه دچارش میشم. 

۴- گاهی ... نه تقریبا همیشه اعتقاد داشتم و دارم که آدم مناسبی برای زندگی متاهلی نیستم. یه جوریم کلا. حتی اگر انزواطلبیم رو هم مهار کنم و در کنار دخترا باشم، باز هم میدونه که دارم برای این جور زندگی کردن تلاش میکنم و از روی علاقه ام و سرشت ذاتیم نیست. بدترین چیز اینه که من خانواده رو مزاحم کار و تفریحات و علائقم میدونم و نه کار رو مزاحم خانوادم!!!!

۵- نفس... اولین چیزیه که بعد از بیداری حسش میکنید و همینطور آخرین چیزی که قبل از خواب یادتون میاد... اما برای من چیز دیگه ای وجود داره. شاید مهمتر از نفس... عزیزتر از نفس... حیاتبخش تر از نفس!

۶- یکی ازسخت ترین کارهای دنیا درس دادن ریاضی به دانش آموزان رشته انسانیه!! بخصوص اگر اصرار داشته باشید که حتما تو مخشون بره...

10:08)

7- وقتایی که از مجموعه خارج میشم با خودم فکر میکنم که بر میگردم خونه و کارای مختلف انجام میدم. از خوندن کتاب گرفته تا دیدن فیلم یا تعمیرات جزیی خونه یا سرزدن یه پدربزرگ و مادربزرگم و کلا از این دست... اما تا برسم به خونه اون ته مانده انرژی رو هم از دست میدم و به سختی میتونم حالت حتی نشسته رو تحمل کنم، چه برسه به ایستاده!! گاهی به برخی همکارام حسادت میکنم که چطور مسافتا های تقریبا مشابه من رو هر روز طی میکنن و هنوزم سرپا و با انرژی هستن. نمیدونم، شاید اون ها هم توی خونه شبیه من میشن. خبر که ازشون ندارم.

8- یه حسی بهم میگه نوشتن پستای روزانه این چنینی سطح وبلاگم رو به طرز مسخره ای پایین آوورده. من روزانه نویس خوبی نیستم و واقعیت اینه که ترجیحم به موضوعی نوشتن هستش. به نظرتون بهتر نیست از این کار دست بکشم کلا؟

9- وقتایی که حسابی ذهنم خسته و داغونه یا درگیر فکر کردن به موضوعی خاص میشه که نگران کننده است و نباید در همین لحظه هم اقدامی براش انجام داد، رو میارم به فیلم و سریال. خودمو درگیر داستان و شخصیت ها و موضاعات میکنم تا از زندگی واقعی خودم دور بشم.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۱۴
آقای پدر

۹:۴۵)

۱-براوردی که قبلا درباره اردو کرده بودم درست از اب در اومد. رضایت مندی نسبی دانش آموز ها و نقطه نظرات جسته گریخته بچه ها، دقیقا همون دلایلی تایید کرد که باعث شد من از همراهی باهاشون منصرف بشم. برای خودم هم قابل باور نبود که چقدر درباره اردو -حتی در جزئیات- درست پیش داوری کرده بودم. القصه مربی های برگزار کننده اردو یعنی آقای مدیر و آقای ناظم بسیجی و مسوول پایه سوم به انضمام مسوول انفورماتیک دوست داشتنی مون بودن که صبح شنبه متفق القول بودن که خیلی اردوی خوبی بود و بهتر و راحت تر از سال های قبل حتی برگزار شد که اینو بیشتر از همه مرهون مدیریت و زحمات آقای ناظم میدونستن. اما اطلاعات من از بچه ها چیز دیگه ای رو نشون میداد. در واقع مسوولین بیشتر از دانش آموزا بهشون خوش گذشته بود. درنهایت وقتی یکشنبه نظرخواهی کتبی انجام دادن یه جورایی غافلگیر شدن. حس رضایت مندی بچه ها در اون حدی که این دوستان تصور میکردن نبود. حتی آقای ناظم یه جورایی بهش برخورد. این همکار عزیز به جای اینکه در برگزاری اردو دنبال علت یابی باشه، این مساله رو ناشی از سمپاشی چندتا از بچه ها که باهاش خیلی اوکی نیستن، دونست.

۲- واقعیتش حتی اطلاعات من از مشکلات اردو بیشتر از این دوستانه. چرا که بواسطه نوع برخوردم، بیشتر از بقیه در بین بچه ها نفوذ دارم و اساسا راحت تر باهام حرف میزنن. حتی قبل از به قول اقای ناظم سمپاشی فلانی و بهمانی هم، وقتی من با چندتا از بچه ها صحبت کردم مواردی عنوان کردن که نشان از نسبی بودن رضایت بچه ها بود. درواقع کمتر از حد انتظار. اما من...، عامدانه از وارد شدن به بحث اردو اجتناب کردم. دیروز حتی خیلی سخت جلوی خودمو گرفتم که چیزی نگم. نه اینکه مغرضانه حرف بزنم اما تصمیم گرفتم حتی عنوان هم نکنم. چرا بدون تردید تبعاتی برای من خواهد داشت. بامزه اینکه بعضی از چیزهایی که برگزارکننده ها جزو نکات خوب اردو میدونستن، از نظر بچه ها دقیقا برعکس و ازاردهنده بود. ظاهرا آقای ناظم اردوی یه مجموعه غیرانتفاعی رو با اردوهای بسیج و مسجد اشتباه گرفته و دقیقا همون سیستم رو پیاده کرده. در نهایت هم موجب نارضایتی شده.

۳- حالا شاید فکر کنید چرا این رضایتمندی برای مجموعه ما اینهمه مهمه. خب برای اینکه استراتژی مجموعه ما بر همین قرار داره که تا اونجا که امکان داره دانش آموزان و اولیاشون از عملکرد مجموعه رضایت داشته باشن. گاهی نتیجه گیری هم فدای همین رضایتمندی میکنن. برای همین اردو و نظر بچه ها اینهمه تحت تاثیر قرارشون داده.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۱۴
آقای پدر