...Some Stuff
۲- نمیدونم "یک عاشقانه تند" من یادتون هست یا نه؟ به هر حال در این ماه صاحب فرزند شد و اونهم مثل من دختر دار شد. براش خوشحالم. اینکه اینو اینجا میگم به این معنی نیست که حس خاصی دارم فقط...هیچی، همین.
۳- یکی از مسایلی که همیشه محل مناقشه بین دختر و پسر، زن و مرد و کلا هر رابطه متشکل از دو جنس میشه، تفاوت دیدگاهشون به کل مقوله ارتباطه. فرق نمیکنه رابطه بین دو نفر تا چه حد پیشرفت کرده باشه. این تفاوت همچنان وجود داره و مرد و زن به دو شیوه کاملا متفاوت و حتی متناقض به پیوندی که بینشون وجود داره نگاه میکنن. اشتباه نکنین. این ربطی به میزان علاقه و دلبستگیشون نداره و فقط از تفاوت سرشت و خلقتشون ناشی میشه. جاییکه رابطه عاشقانه عمده زندگی زن رو تشکیل میده، برای مرد فقط بخشی از زندگیه که میتونه هم نباشه اصلا. نمیخوام قضاوت کنم که این بهتره یا اون، فقط دارم میگم اینجوریه.
۴- اوضاع سر کار و خونه یه جور خاصیه که من تا به حال تجربه نکردم. اصلا یه طوریه که حس میکنم من نیستم که تو این زندگی هستم. هیچ چیز، هیچ حس و حال خاصی نداره، نه بده و نه خوب. همه چیز خاکستریه. تو بخش جدید، دوتا پروژه کاری بهم محول شده که به طور عادی باید برام فان باشه... اما نیست! توی هردوش موندم و ذهنم کار نمیکنه. همکارها و مدیر در نهایت همدلی و همراهی و حسن نیت رفتار میکنن، طوری که برام عجیبه. درواقع من الان در بخشی از مجموعه هستم که همه دلشون میخواد باشن و فضا و آرامش و نوع کارکردشون برای کارمندهای قسمت های دیگه رشک برانگیزه. اما من هنوز هماهنگ نشدم. حالا که از متوسطه دوم جدا شدم فهمیدم که مدیر سابق تا چه حد با جاه طلبی و زورگویی و ریاست طلبی اش، چوب لای چرخ بقیه قسمت های مجموعه میذاشته و برای بقیه سوسه میومده. اصلا دور از انتظار نیست که رفتارهاش نتیجه بده و باعث استعفای مدیر فعلی بشه. ظاهرا اون آدم نمیتونه سرش به کار خودش باشه و باید قدرتش رو به همه اعمال کنه و در این راه از «برادر ناتنی حاج آقا» بودن داره استفاده میکنه. شاید همین که من مرعوب این آدم نشدم باعث شد منو کنار بذاره و اگر نیاز متوسطه اول و مهمتر از اون حمایت غیرقابل باور خود حاج آقا نبود، الان من دیگه در این مجموعه نبودم. حس خوبی ندارم. فکر میکنم امسال قرار نیست اتفاقات خوبی برای کل مجموعه بیفته. علیرغم اینکه به طرز خارق العاده ای ثبت نام رشد کرده.
۵- دیروز فندق خانم برای اولین بار تشریف بردن مهد کودک. کل مدت نگران بودیم که نکنه وسط روز خانم فیلش یاد هندستون بکنه و سروصدا راه بندازه و سراغ ننه باباش رو بگیره. اتفاقی نیفتاد تا حدود ۲ که بلاخره با بزرگه تماس گرفتن که تشریف بیارین بچه تون ببرین... مهد رو گذاشته روسرش!! اما نه به اون دلیل. دقیقا برعکس. ظاهرا وقتی عزیزمش (مادرمن) میره سراغش که برش گردونه خونه، سرکار خانم پاشو میکنه تو یه کفش که الا و بلا من برنمیگردم خونه و میخوام اینجا بمونم. درنهایت هم بزرگه به طمع خرید بستنی و پازل از مهد کشیدش بیرون. والا ما بچه بزرگ کردنمون هم با آدمیزاد فرق داره. تازه داستان به اینجا ختم نشد. به محض ورود به خونه فرمودن: بیا بازی کنیم... حوصلم سررفت!!!!
۶- کتاب پرفروش سال ۲۰۱۵ پاولا هاوکینز به نام «دختری در قطار» دست گرفتم و فعلا هم حسابی درگیرش شدم. ظاهرا ایشون توان قابل ملاحظه ای در نوشتن داستان های پرتعلیق و موزاییکی دارن. کتاب جدید ایشون «درون آب» به تازگی توسط انتشارات میلکان به چاپ رسید. اگر اهل مطالعه هستین این دوتا رو هم به فهرست انتظارتون اضافه کنید.