حکایت اول:
مادر گرامی ما در معیت زن داداش محترمشون چند صباحیه که هفته ای یکی دو روز جهت همکاری و تیمار سالمندان، تشریف میبرن آسایشگاه سالمندان کهریزک (خیلی هم خوب). حالا دیگه اونجا اسم و رسمی بهم زدن و برای خودشون کاره ای شدن، علی الخصوص زن دایی جان که اصولا دست به هرکاری میزنه، طلا ازش میباره اینجا هم یه جورایی مدیریت میکنه. حالا ایناش زیاد مهم نیست. ماجرا از اونجایی شروع میشه که آسایشگاه کهریزک به جهت ترغیب و تشویق و قدردانی از این دوستان خیر و زحمتکش سالانه برنامه های تفریحی براشون ترتیب میده و مثلا میبردشون اردو!! اردوی امسال شهر نشتارود بود. برای اونایی که از شمال فقط آمل و بابل و چالوس و رامسرو میشناسن عرض میکنم که نشتارود یه شهر کوچیکه ساحلیه بین تنکابن و عباس آباد... حالا یکی بیاد بگه این دوتا کجان!؟ هیچی بابا، برده بودنشون شمال. یعنی در واقع ۴۰ تا بانوی بین ۲۰ تا ۵۰ سال ریختن تو دوتا مینی بوس و یا علی مدد. البته بد به دلتون راه نیاد. خود آسایشگاه اونجا ویلای بزرگ و درست و درمون دارن و نسوان محترم الاخون والاخون نمیمونم. خلاصه اینکه ظاهرا خیلی هم بهشون خوش گذشته بوده. اما...