var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

حکایت اول:

مادر گرامی ما در معیت زن داداش محترمشون چند صباحیه که هفته ای یکی دو روز جهت همکاری و تیمار سالمندان، تشریف میبرن آسایشگاه سالمندان کهریزک (خیلی هم خوب). حالا دیگه اونجا اسم و رسمی بهم زدن و برای خودشون کاره ای شدن، علی الخصوص زن دایی جان که اصولا دست به هرکاری میزنه، طلا ازش میباره اینجا هم یه جورایی مدیریت میکنه. حالا ایناش زیاد مهم نیست. ماجرا از اونجایی شروع میشه که آسایشگاه کهریزک به جهت ترغیب و تشویق و قدردانی از این دوستان خیر و زحمتکش سالانه برنامه های تفریحی براشون ترتیب میده و مثلا میبردشون اردو!! اردوی امسال شهر نشتارود بود. برای اونایی که از شمال فقط آمل و بابل و چالوس و رامسرو میشناسن عرض میکنم که نشتارود یه شهر کوچیکه ساحلیه بین تنکابن و عباس آباد... حالا یکی بیاد بگه این دوتا کجان!؟ هیچی بابا، برده بودنشون شمال. یعنی در واقع ۴۰ تا بانوی بین ۲۰ تا ۵۰ سال ریختن تو دوتا مینی بوس و یا علی مدد. البته بد به دلتون راه نیاد. خود آسایشگاه اونجا ویلای بزرگ و درست و درمون دارن و نسوان محترم الاخون والاخون نمیمونم. خلاصه اینکه ظاهرا خیلی هم بهشون خوش گذشته بوده. اما...

۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۹
آقای پدر

پرده اول: کرج منطقه حصار

زن جوان با خوشرویی به ما اجازه ورود میدهد. بسته های خواروبار و ظرف های غذا را از ما نمیگیرد، حتی برای گرفتن آن ها جلو هم نمی اید، خودمان میگذاریمش کنار ورودی آشپزخانه کوچکش و می نشینیم. فرشهای لاکی نخ نما و پشتی های کهنه و وارفته برایمان جا باز میکنند. دخترک چهار پنج ساله اش گوشه تنها اتاق خانه خوابیده است، برروی بالشی زرد شده . نیم چادری کهنه که از استفاده و شستن زیاد نازک و کمرنگ شده است، رویش کشیده شده. طوری که حتی صورتش را هم نمی بینیم.

چندسالی است که از همسر معتادش جدا شده است و با تنها فرزندش به سختی روزگار می گذرانند. به لطف کمک مالی مختصر موسسه و کار بسته بندی ای که در خانه انجام میدهد چندسالی دوام آورده اند. اما با بزرگتر شدن دخترک و بالاتر رفتن مخارج به فکر راه علاج افتاده. باز موسسه به دادش رسیده است و با حمایت و وام آنها حرفه ارایشگری آموخته و مغازه کوچک کنار خانه را اجاره کرده و قرار است از هفته آینده کارش را شروع کند... در چشمانش، در خنده شیرینش و در شورو حالش امید به آینده موج میزند... امید برای فرزند خفته اش

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۲
آقای پدر

میخوام یه چیزایی بنویسم که دیگه نتونم نشونی این وبو به هیچ کدوم از فک و فامیل های قراضه ام بدم. فرق نمیکنه فامیل بابای فندق باشن یا مامانش. هرچند آقای پدر با در نظر گرفتن جمیع موارد، رای به خانواده مادری میده. چنین مردی هستم من.

فندق از هر چیزی یه دونه داره. یه دایی، یه عمو، یه خاله و یه عمه. دقیقا به همین ترتیب سنی. اصولا این دوستان موجوداتی معمولی نیستن. یعنی یکم با بقیه آدمها متفاوت به نظر میرسن. باز عمه خانم جون که علیرغم مسوولیت خطیری که تا پایان زندگی خودش و حتی بعدتر از اون، در قبال فندق بر عهده داره، اما به آدم های نرمال نزدیکتره. این دوست لاغر و کشیده و پر رنگ و بو با اون چیزی که من تو بچگیم به عنوان خواهر میشناختم تفاوت میلیونی داره. یعنی وقتی به عکسای بچگیمون نگاه میکنم ، همش فکر میکنم نکنه اون یکی دیگه است، مثلا بچه باغبونی، کلفتی یا حتی یتیمی چیزی از جایی اولیاء گرانقدر ما ابتیاع کردن و جای خالی خواهر نداشته مارو پرکردن. آخه اینی که الان هست که اون نیست.

۴۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۵۰
آقای پدر

چهارشنبه هم با همه خوبی هاش تموم شد و من از اول صبح امروز یه طورایی اساسی دلم شور میزنه...

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۳۲
آقای پدر

همیشه بعد از پست های ماهانه فندق، بعد از اینکه کامنتارو میخونم، معمولا اولین چیزی که به ذهنم میرسه حال گندم زمان بارداری همسرمه. اینکه چقدر عصبی و کلافه و سرد بودم. اینکه وقتی خبر بارداریشو بهم داد، خیلی بی تفاوت رومو برگردوندم و گفتم "احتمالا اشتباه میکنه، شاید بی بی چک مشکلی داره" شاید کمترین توجهی که لایقش بود رو بهش ارائه کردم، برق نگاه و صورت شکفته اش رو میدیدم اما مثل مجسمه روی کاناپه، شق و رق نشسته بودم و حتی فکر هم نمیکردم. میترسیدم که فکر کنم...

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۵۵
آقای پدر