سوالات درماندگی
سوال اول:
یک روزهایی بی هیچ دلیل خاصی حالتون خوب نیست. عاقل باشید و دنبال علت جویی و پیداکردن مسببن بدبختیتون نباشید. تنها موجودی که میتونه مارو بدبخت کنه، خودمونیم نه کسی دیگه. حالا یا بخاطر عملکرد ضغیفمون یا تنبلیمون یا انتخاب اشتباهمون و یا بی هیچ دلیلی فقط حس «خود بدبخت پنداری» داریم. به علاوه طبع و میل و نیاز ما آدمها تمومی نداره و بعد از رسیدن به هرچیزی، حسرت بقیه اش رو میخوریم. حسرت، اندوه رو در پی داره و درنهایت به افسردگی منجر میشه. پس جسارتا هروقت حالتون مثل الان من بوی گند میداد، بستنی بخورید یا سیگار بکشید یا برید مستراح!! البته کارای دیگه هم میتونید بکنید که حالا من خیلی وارد جزئیاتش نمیشم. ولی واقعا دلم میخواد بدونم گند و زنگار روانتون چطوری پاک میکنید؟
سوال دوم:
زمانی فکر میکردم که زندگی ایده آل و مناسب اینه که مدرک و شغل ثابت ترجیحا اداری با ساعت کاری و مزایای معین داشته باشم و همسر و یک یا نهایتا دوتا فرزند و هردو صبح بریم سرکار و عصر برگردیم و پیاده یا سواره دوری توی شهر بزنیم و بگردیم و بخوریم و بخریم و بخوابیم و ماهی، دوماهی یه بار هم مسافرتی بریم و هر چند سال یکبار هم مسافرت خارجی داشته باشیم و پیر بشیم و بمیریم و تمام! یه زندگی متوسطِ نرمالِ سادهِ کم استرس. خب تا این مقطع سنی به اون هایی که باید، رسیدم. اما خدا گواهه تو تمام این سالهایی که گذروندم به این حد آشفته و پریشان و افسرده و رقت انگیز نبودم! حس اینو دارم که دقیقا تمام مراحل زندگیم اشتباه کردم. درس خوندن اشتباه، رشته اشتباه، ازدواج اشتباه، روابط اشتباه، همسر اشتباه، شغل اشتباه (درمورد این یکی خیلی هم اشتباه نبوده) شاید حتی فرزنددار شدن اشتباه...، خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیزی رو پیدا کنم که اشتباه نبوده. در نهایت فقط به وجود فندق میرسم. لعنتی، این یکی حتما باید اتفاق میوفتاد. (احتمالا یه روزی اینهم یه اشتباه دیگه قلمداد میکنم).
حالا سوال اینه که فقط من اینجوری ام یا هستن آدمهای دیگه ای که حس منو به زندگی خودشون داشته باشن؟
سوال سوم:
ظاهرا همه چیز به راهه. خرید و مسافرت و رستوران و پیاده روی و مهمونی و عکس سلفی و هر کاری که در ظاهر زن و شوهرا باهم انجان میدن... اما ما باهم حرف نمیزنیم جز در رابطه با فندق، بهم نگاه نمیکنیم جز... خب من گاهی نگاه میکنم. تماس فیزیکی با هم نداریم و رابطه زناشویی نداریم و کنار هم نمیخوابیم جز در هنگام مسافرت و به علت کمبود جا، عنصر حفظ کننده ما بهم تعامل بود که اونهم محدود شده به «انجام درصورت عدم انجام دیگری» ونه همکاری و همراهی... یکی به من بگه چرا اعتراض نمیکنه؟ چرا سروصدا راه نمیندازه؟ بابا چرا نمیره؟ یعنی تصور و خواست اون از زندگی همینه؟ گاهی فکر میکنم که بزرگه فقط همسر و فرزند و خانه و ماشین مناسب میخواست... خب به همه اش رسیده. الان تنها چیزی که ظاهرا نیاز داره، گوشی همراهشه!
سوال چهارم:
تف به ذاتتون! من هرچی بخوام میگم و هرطور که بخوام مینویسم. شما هم اگر خوشتون نمیاد، میتونید نخوندید یا بخونید و خاموش بمونید یا نظرتون رو بگید و ایراد بگیرید. میتونید قضاوت کنید و فحش و لیچار هم بار من بکنید... هیچ کدوم از اینها منو آزار نمیده. حتی تعداد خواننده ها و کامنت ها. اما فقط یه چیز رو درک کنید. اینجا وبلاگ شخصیه منه و هرکاری دلم بخواد میتونم باهاش انجام بدم! تورو خدا اینو بفهمید.
در همون راستا میتونم «پلاک۴» بزنم و رمز بزارم و به هیچکس هم ندم! جلب توجه؟ اخه این چه کوفتیه که میگید؟ من توی تمام زندگیم دلمخواسته اصلا دیده نشم. حالا توی یه فضای مجازی، برای یه سری آدم مجازی، حتی با وجود افکار مجازی شون بخوام جلب توجه کنم؟!!!!!!!