var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

9:05)

1- امروز مافوق تر از من توی دبیرستان نیست! کلا فقط من هستم و یکی از خدمتگذارها و مسوول اداری و مدیر ابتدایی و یکی دوتا دبیر و چندتا دانش آموز سال چهارم!! بعد از صبحانه خدمتگذار دوست داشتنیمون با لهجه غلیظ اذری اینو بهم یاداوری میکنه: "امروز کاری ندارین یراتون انجام بدیم آقای مدیر؟" بیشتر از دو ساله که کسی با این عنوان صدام نکرده بود. از این بابت خوشحالم که دیگه درگیر اون مشغله احمقانه کسب سود بیشتر نیستم. گاهی فکر می کنم من فقط برای کارمندی ساخته شدم.

2- دوسال پیش در چنین روزهایی یکی از بهترین پیشنهادات کاریمو فقط و فقط به خاطر حس تعهد ابلهانه ام به مدیر اون زمانم از دست دادم. تعهد بی معنی و کوری که تنها حاصلش خسارت روانی و مالی به خودم و خانوادم بود. امروز اما علیرغم اینکه اوضاع مالی و زندگیمون به مراتب بهتر از اون روزاست، تصمیم دارم با یکی دو نفر برای سال بعد و اضافه شدن به مجموعه های دیگه صحبت کنم و به قول معروف بسپرم بهشون! بعیده برای سال بعد آبم با مدیر و ناظم تو یه جوب بره. به علاوه اگرم بره بازم بعیده با حاج آقا سر مسائل مالی توافق کنم.

3- اژدهای عزیز و دلبر دیروز صبح تشریف مبارکشون بردن ولایت. خب باید عرض کنم که در رفتنشون هم جای بحث وجود داره. این موجود شریف حدود ده روز مهمون ما بودن (درستش وبال گردنه) اما دقیقا همون روز که ممکن بود خواهرشون بهش نیاز داشته باشه یه جورایی فلنگو بست. دیروز برای نظافت کارگر داشتیم و مادر بنده هم کار داشتن و خونه نبودن تا از فندق نگهداری کنن و طبیعتا فندق فضول و شیطون هم که نمیشد خونه نگه داشت. مجبور شدم صبح بیدارش کنم و ببرم خونه خاله همیشه درصحنه و همراهم و عصر هم برم برش گردونم. یادمه وقتی دو روز قبلش بزرگه بهم گفت که چهارشنبه کارگر داره خوشحال شدم که اژدها هست و کمک حالش میشه. حالا نه اینکه کاری هم بکنه ها، فقط همین که مراقب فندق باشه. اما ظاهرا من خیلی خوش خیال تشریف دارم. حاضرم به تمام ملائک و قدیسین سوگند بخورم که احتمالا به خاطر قرار کافی شاپ یا مهمونی فلان دوستش داره میره. یا حتی دیدن استیج امشب که میدونه خونه ما پارازیت داره و نمیتونه ببینه!


12:00)

4- این جور که از شواهد بر میاد اردو رفته ها خیلی بهشون خوش نگذشته. اینو از چندتا تماس تلفنی و اخبار جسته گریخته ای که دانش آموزام بهم دادن، فهمیدم. نمیگم که دلم خنک شد ولی برام قابل پیش بینی بود که با توجه به حال و هوای مربی های همراه بچه ها این وضعیت پیش میاد. نمیگم که اگر من بودم وضعیت بهتر میشد اما حالا که نرفتم دستکم مجبور نیستم انتقادات و گوشه کنایه های بچه ها رو تحمل کنم. هرچند از همین الان بعضی هاشون عنوان میکنن که اگر من بودم بیشتر خوش میگذشت. نمیدونم چرا توی نحوه بیان و صداشون حس نکردم که دارن تعارف می کنن. بیشتر یه جور گله از نیومدن من بود. درکشون میکنم. وجود من به واسطه همراهی بیشتر ، فضای راحت تری برای بازی و دورهمی شون فراهم میکرد. دستکم میتونستن ورق و بطری بازیشون انجام بدن!! به علاوه لابد آقای ناظم هنوزم فکر میکنه این اردوی مسجده که بتونه با تفریحات و بازیهای ساده و معمولی و کم خرج و ایجاد فضای دورهمی و بازیهای گروهی من در اووردی، همه رو راضی نگه داره. اینجا یه مجموعه غیرانتفاعیه و سلیقه و نظر و شخصیت متفاوتی بین بچه ها وجود داره تا بسیج مدرسه و به راحتی قانع و راضی نمیشن. اصلا قصد قضاوت و حکم دادن درباره اینکه کی خوبه و کی بده ندارم. فقط میخوام بگم تفاوت وجود داره. موقع برنامه ریزی پیش از اردو متوجه شدم که متاسفانه آقای ناظم که ید طولایی در برگزار کردن اردوهای بسیج داره متوجه این تفاوت نیست. پس ترجیح دادم به جای اومدن و حرص خوردن و نشستن پای انتقاد و درددل بچه ها، کنار بکشم و اجازه بدم مدیر و ناظم باهم حال کنن.

22:50)

5- به طرز احمقانه ای عصبی و پرخاشگرم. خودم از خودم حالم بهم میخوره. فردا دوباره کارگر داریم. امروز بزرگه تمام روز مشغول بوده. وقتایی که میبینم اینجوری میوفته به جون خونه بیشتر عصبی میشم. بابا من همسر خونه دار و کدبانو نمیخوام. نمیدونم شایدم ربطی به این نداره. دیشبم همینجوری گند بودم. احتمالا فردا هم هستم. تکلیف جمعه ها که معلومه. بدترین روز هفته!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۰۵
آقای پدر

۱۱:۵۵)

۱- به همون چیزی که مدتی بود آرزوشو داشتم رسیدم. یعنی تعطیلی بی دغدغه در روز عادی هفته. به لطف اردوی مشهد و تعطیلی دبیرستان، من هم آزاد و رها شدم. کلا تعطیلی در ایام هفته رو دوست دارم، بخصوص وقتی دلم شور کارو نزنه که طبیعتا وقتی همه تعطیل باشن شور زدنی نداره. گاهی افسوس آدم هایی رو میخورم که میتونن بی دغدغه و فارق البال مرخصی بگیرن. من نمیتونم. هر روز که مرخصی ام تا قبل از ساعت ۳ و تعطیلی بچه ها همش نگران و منتظرم تا اتفاقی بیفته که به نبودن من مربوط بشه. برنامم اینه که بزنم بیرون و یکم پیاده روی کنم و کارای شخصیمو انجام بدم.

۲- تا الان خونه بودم. فکر میکردم لابد اژدها در طول روز با فندق مشغوله. اما تا الان که چیز خاصی ندیدم. یه تخم مرغ اب پز کرد و گذاشت جلوی فندق بیچاره تا خودش پوست بکنه و بخوره. یه لقمه نون و پنیر گردو براش گرفت که نخورد و اژدها هم هیچ اصراری نکرد. از چای و عسل هم خبری نبود! مخصوصا کنار وایسادم ببینم اوضاع چطور پیش میره. سفره صبحانه که توی هال پهن شده بود بعد از گذشت یک ساعت و نزدیکای ظهر جمع شد. اژدها جان هم در تمام مدت با گوشی موبایلشون مشغول بودن. دلم برای بچم سوخت. امروزم تا الان نزدم بیرون و برای فندق کتاب خوندم و یکم بازی کردم.

۳- وقتایی که با فندق بازی میکنم بیشتر از همه چیز افسوس اینو میخورم که نمیدونم تو ذهن دختر کوچولوم چی میگذره. به چیا فکر میکنه و چه رویاها و خواسته هایی داره، اصلا خوشحال هست و از اوضاع و احوالش رضایت داره یا نه. 

۴- خدا منو ببخشه بابت این. ما رسما طلاق جنسی داریم. بیشتر از یک ماه و نیمه که ارتباط جنسی نداشتیم و تلاشی هم برای برقراریش نمیکنیم. مدتهاست اوضاع همینه، از اوایل بارداری همسر. دقیقا هردومون شبیه هم رفتار میکنیم اما اعتراف میکنم که من اخیرا اینجوری شدم. وقتی عدم تمایل از طرف بزرگه میبینم سرد میشم و دیگه حتی بهش فکر هم نمیکنم. زیاد برامون فرق نمیکنه که کنار هم بخوابیم یا سوا. رابطه عاطفیمون هم خوب پیش میره و ظاهرا جوره جوریم. البته صرفنظر از اون یه قلم که کلا حذفش کردیم. حذفش کرد...

۵- هفت سالی که از زندگیمون میگذره همیشه اینجوری بوده که ما دومین قبض برق از نظر مبلغ رو برمیداشتیم و پرداخت میکردیم. این دفعه هم همین کارو کردیم (مبلغ این بار ۵۷۰۰۰). اما اخوی روز بعدش اومد و گفت نخیر، قبض شما این بار بیشتر اومده! (مبلغ ۶۸۰۰۰) خلاصه شاکی شدم و برای اولین بار هرچهارتا قبض برق ساختمون گرفتم و رفتم پای کنتورها که دیدم ای دل غافل... اصلا از اساس ما داشتیم اشتباه پرداخت میکردیم. نه اینکه همه قبض ها به نام پدر میاد ما همیشه و بدون فکر داشتیم دومین قبض (از نظر مبلغ) رو برمیداشتیم و پرداخت میکردیم، غافل از اینکه دومین قبض مربوط به راه پله و پارکینگ و شوفاژخونه است! قبض ما با توجه به کنتور سومین قبضه (۲۱۰۰۰). هیچی دیگه. ظاهرا ۷ سال طلبکاریم!

۶- حالا زیاد حرص خوردن هم نداریم. اخه ما شارژ که نمیدیم، قبض اب و گاز هم که پرداخت نمیکنیم. اساسا اجاره هم نمیدیم! حالا یه قبض برق اضافه بدیم. طوری نمیشه که. ابوی خیلی حق به گردن ما دارن. والا به خدا.

۱۳:۳۵)

۷- روزهایی که عجله ندارم ترجیح میدم به جای مترو یا اتومبیل شخصی با اتوبوس این طرف و اون طرف برم. بهم فرصت فکر کردن و حتی خوندن میده. به خصوص برای من که از طریق موبایل و تبلت میخونم و مینویسم زمان بیشتر و اسوده تری در اختیارم قرار میگیره. اما عمده افرادی که در طول روز از شرکت واحد و دوستان استفاده میکنن، زنان و مردان میانسال و کهنسال هستن. بازنشستگانی که به اندازه کافی توی زندگیشون دوندگی و تلاش کردن و حالا دیگه چندان برای چیزی عجله ندارن و به علاوه با این سوال فلسفی مواجه شدن که «خب اصلا برای چی؟» آرزو میکنم که هیچوقت به مرحله ای نرسم که این سوالو از خودم بپرسم و به جاش گرم خوندن و نوشتن و کاری مشخص و دلپذیر باشم.

۸- فندق دفتر نقاشی خودشو اوورده پیشم و داریم عکسای حیوونای پشت جلدشو از هم میپرسیم. تقریبا همه رو بلده. حتی تمساح و مار و پاندا و جوجه تیغی و تقریبا همه رو. بزرگه میگه کاش میتونستیم براش یه حیوون بگیریم. میگم "من که از گربه خوشم نمیاد... سگ هم تو اپارتمان ما و محله ما نگهداریش خیلی مشکله، صدای همه در میاد..." یاد گذشته میوفتم که همسر به شوخی میگفت «یا بچه بیاریم یا برام یه بزغاله بخر!!» ادامه میدم: " بزغاله خوبه، هم بامزه و شیطونه هم فندق دوسش خواهد داشت... تازه تو هم دوست داری." کسی چیزی نمیگه. رو میکنم به فندق و بهش میگم: "باباجون چه حیوونی برات بخریم؟" وایمیسته، لباشو بهم فشار میده و فکر میکنه و میگه: "اوووووممممم... برام فیل بخر... فیل صورتی!!!" بزرگه و اژدها بلند میزنن زیر خنده که چه دختر بانمک و شیرینی دارن اما من... افسوس حس و رویای بچمو میخورم که آرزوی داشتن یه فیل رو داره. ارزویی که دل کوچیک و شیرینش صرفنظر از رنگش نمیتونه بهش برسه. به پشتی مبل تکیه میدم و زل میزنم به صفحه تلویزیون که پوکویو رو نشون میده که داره با الی بازی میکنه... با یه فیل صورتی...


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۱۸
آقای پدر

۱۲:۱۰

۱- غرور گناه مورد علاقه شیطانه... دقیقا همون لحظه که به خودتون ایمان و اعتقاد پیدا میکنید، شیطان نقطه قوت شما رو نشونه میگیره و کمر خودتون و زندگیتون میشکنه. پس بی زحمت هیچ وقت در نهان به خودتون غره نشید و از اون بدتر هیچ وقت در عیان فخرفروشی نکنید. (میتونید فیلم "وکیل مدافع شیطان" با بازی آل پاچینو، کیانوریوز و چارلیزترون رو ببینید)

۲- امشب تمام کادر دبیرستان و نیمی از دانش آموزان میرن مشهد. اردوی اصلی این سال تحصیلیه. تنها کسی که از رفتن شونه خالی کرد من بودم. پشیمون نیستم. در حالیکه از ابتدای سال براش لحظه شماری میکردم اما از دو هفته پیش این تصمیم گرفتم و اعلام کردم. حس کردم حضور من تبعاتی در پی خواهد داشت.با عقاید آقای ناظم صد در صد بسیجیمون در برگزاری اردو موافق نیستم.ایشون بیشتر فکر میکنن اینم اردوی مسجده و سعی دارن به همون سبک و سیاق برگزارش کنن. طبیعتا دانش آموزای عمدتا متمول مجموعه ما خیلی استقبال نمیکنن. انصافا دوسش دارن اما با خلق و خوی بسجیش خیلی کنار نمیان. این جور مواقع پشت سر من جمع میشن که میدونن ازادتر و راحت تر و روتین تر رفتار میکنم. آقای مدیر هم زیاد وارد موضوع نمیشه، چرا که به ناظمش احتیاج داره و چشم طمع به دانش آموزای پایگاه بسیج آقای ناظم داره. این دلیل و چندتای دیگه باعث شد که از رفتن طفره برم. تازه حالا خیلی هم خوشحالم. چون دوروز مدرسه تعطیله و میتونم کمی هم به خودم برسم.

۳- احساس میکنم سمت راست کاناپه امون داره ازبین میره. ازبس اژدها به طور بیوقفه هیکلش انداخته روش. یعنی تا همین الان حدود ۸ روز. اینقدر هم بد میشینه که قسمت جلو کاناپه به جلو خم شده. خدایا کمکککککککک

۱۶:۴۲

۴- یکم فکر کردم به اینکه برای همسر چه کادویی بخرم. دست آخر عقلم به جای خاصی نرسید که به جیبم هم بخوره. یادم افتاد چند وقت پیش درباره باببلیس وفر مو و این چیزا حرف میزد. نتیجه اینکه دیشب که صحبت افتاد سر ولنتاین ازش پرسیدم دلت میخواد من یه چیزی به سلیقه خودم برات بخرم یا همون بابیلیس که پسندیده بودی؟ طبیعتا و خوشبختانه دومی انتخاب کرد. قرار شد به خرج من سفارش بده.

۵- میدونم که خیلیا اعتقاد چندانی به ولنتاین و این قرتی بازیا ندارن اما برای من مساله اصلا اعتقاد نیست. حتی موضوع سر خوشحال کردن یه آدم دیگه هم نیست. برای من موضوع ولنتاین یا مناسبت های اینچنینی تنها و تنها خودم هستم. اینکه بتونم به این بهونه کسی رو خوشحال کنم که به عنوان همراه و همکار و همسر انتخاب کردم و با این خوشحالی اون، حس بهتری نسبت به خودم پیدا کنم. درواقع اونقدر از خودراضی و از خود متشکر هستم که سبب هدیه دادنم، پیدا کردن حس بهتر در خودمه!

۵- مورد قبلی رو میتونستم خیلی متملقانه و چاپلوسانه بنویسم اما ترجیح دادم از مظلوم نمایی و تعریف از خود، اجتناب کنم. خب من اینجوریم دیگه. 

۶- هی سعی میکنم وارد بعضی مسایل نشم ولی با خودم میگم که شما که نه منو میشناسین و نه قراره بشناسین. برای همین هی مینویسم و پاک میکنم. بعد فکر میکنم رمزدار بنویسم... یا اصلا چه لزومی به گفتنش هست؟! خلاصه هی کلنجار میرم باخودم.


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۲۱
آقای پدر

۱- اول اینو بگم که خوب نیستم. سرکار اوضاع خوب پیش نمیره، پرسپولیس باخته. اخر ساله و جیبم خالیه و چندتا خرج عمده مثل بیمه ماشین و ولنتاین و عید و چندتا چیز دیگه در پیشه و در نهایت دلی دارم که خوش نیست!

۲- اساسا ناخوشی روانی یا همون افسردگی های ما موقتی و گذرا و الکین. بیشترش حتی دلیل خاصی هم ندارن جز تغییرات هورمونی و بیولوژیکی. وگرنه اکثر مواردی که ما درحالت ناخوشیمون نام میبریم، بقیه وقتا هم هستن. راستی میدونستید مردها هم در مقاطعی از ماه دچار پریود میشن! حالا نه جسمی اما از نظر روانی یه جوری میشن که به همه چیز و همه کس گیر میدن و بهونه میگیرن و کلا نمیشه خیلی بهشون نزدیک شد. عصبی و پرخاشگر و افسرده میشن. پس اینجور وقتا مراعاتمون بکنید تا مراعاتتون بکنیم!

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۲۸
آقای پدر

۶:۰۶)

۱- دیشب نرفتیم کرج. به لطف ترافیک وحشتناک که تقریبا در تمام بزرگراه ها و معابر شهر وجود داشت، بعد از گذشت تقریبا یک ساعت فقط چیزی حدود ۱۵ دقیقه از خونه دور شده بودیم و GPS هم نشون میداد که تقریبا تمام معابر شهری و بین شهری تا کرج در وصعیت قرمز یا در بهترین حالت نارنجی قرار دارن. پس برگشتیم.

۲- چند دقیقه پیش که گلاب به روتون رفتم دستشویی، صحنه ای دیدم که میخواستم از خشم فریاد بزنم. شیرآب به قدری باز بود که برام قابل باور نبود! نه اینکه چکه بکنه، دقیقا به قطر یه بند انگشت از شیر، آب میومد! یعنی حداقل ۶ ساعت همینجوری باز بوده. اصولا خانواده همسر وقتی پیش ما هستن خیلی به بستن در یا خاموش کردن لامپ و بستن کامل شیر اب اعتقادی ندارن. خیلی شیک و مجلسی یه برگه برداشتم و روش نوشتم: «... محترم لطفا پس از استفاده از سرویس بهداشتی شیرآب دستشویی، درب دستشویی و لامپ دستشویی را ببندید!» و چسبوندم به در توالت. (به جای نقطه چین اول جمله، نام خانوادگی همسر گذاشتم)

۳- کوچکترین تردیدی. ندارم که کار اژدهاست. اخه مگه موجودی بی مصرف تر و بی قید تر و بی تفاوت تر از اون تو زندگی من و همه ادم های اطراف خودش وجود داره!؟

۴- دلم برای همسر میسوزه. گاهی خودش هم کم میاره اما سرسختانه از خانوادش دفاع میکنه. دفاعی که هیچ لزومی نداره. چون اولا خودش قبول داره اشتباهشون رو و دوما هیچ وقت ذره ای اون هارو به همسرم تعمیم ندادم. وقتی بیدار بشه سر ابن موضوع اوقات تلخی خواهیم داشت.


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۰۶:۲۳
آقای پدر

تصمیم گرفتم که از این به بعد هر روز یا دستکم بیشتر روزا براتون (یا شایدم برای خودم) ور بزنم. نه اینکه حالا روزانه نویسی کنم و شرح ماوقع بدم، ولی از افکار و اتفاقات و شاید حوادث، خیلی مختصر بگم. نه اینکه حالا شرح و بسط بدم اما خیلی مختصر یکی دوخطی دربارشون بنویسم. تنها ایراد قضیه اینه که من وقتی شروع به نوشتن میکنم (نه گفتن، کلا آدم حرافی نیستم) سخت متوقف میشم. بعد هی فکر میکنم و بسط میدم و یهو یه نتیجه فلسفی ازش در میارم. سعی می کنم جلوی خودم بگیرم و زیاد کش ندم ولی اگرم دادم، دیگه تحملم کنید. اهان یه خاصیت این پستا اینه که در طول روز و به طور تدریجی نوشته و کامل میشه. پس احتمالا تا اخر روز ادامه داره. دیگه به بزرگواری خودتون ببخشید. من گاهی مطالبی در حد یه جمله به ذهنم میرسه که میزارم تا بعدا یه پست کامل ازش دربیارم ولی یا فراموش میکنم یا از زمانش میگذره یا کلا میمونه گوشه ذهنم و خاک میخوره و روان من رو نیز هم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۴۰
آقای پدر

زیاد راست گفتن دقیقا به اندازه دروغ گفتن مخرب و ویرانگر و چه بسا خانمان بر اندازه. چه کاریه اصن؟! نمیدونم تا حالا آدم هایی رو دوروبرتون دیدین که خیلی علاقه دارن بیان و راست و درست هرچیزی رو بگن؟ حتی با اینکه ازشون سوال نشده یا اصلا حتی مورد سوال هم قرار نگرفتن! خودشون میدونن خط قرمزو رد کردن یا لااقل لمس کردن و هی جلوی شما عقب و جلو میکنن تا ازشون سوال کنین. وقتی از بی توجهی شما به تنگ میان، آب دهنشون قورت میدن و میان راست شما میشینن و با گوشه لباس یا انگشتاشون بازی میکنن و میگن مثلا تکالیفشون ننوشتن، یا در فلان درس نمره کمی آوردن یا فلان ظرف که یادگار اجدادتون از دوره زندیان بوده اشتباهی زدن شکستن... اینا همونان که بزرگ و بالغ هم که شدن میان راست همسرشون (مونث و مذکر) وایمیستن میگن: "عزیزم من خیلی دوستت دارم و تو همه زندگی من هستی ولی من یه دفعه بهت خیانت کردم! منو ببخش..." بعدش هم کلی حدیث و آیه براتون نازل میکنن تا شما خوب شیرفهم بشید که چقدر صادق و درست هستن و نمیتونستن با عذاب وجدان عمل وقیح و شنیعشون کنار بیان و چه بسا اعتراف بکنن که اصلا آلت مبارکشون از اون وقت، دیگه کاراییشو از دست داده و شرمساره مثلا!!! نه عزیزای من، این دوستان نه صادق و راستگوان و نه شرمسار و پریشون. فقط ابلهن!!

هدف این دوستان از راستگوییشون بیشتر پزدادن و خودنمایی کردنه که "ببین... من میتونم" پس حواست باشه و کاری نکن که دوباره این کارو انجام بدم. حالا مهم نیست این عمل از دختربچه ۱۲ سالتون سر میزنه یا زن یا شوهر چهل و اندی ساله. خلاصه اینکه گوشی دستتون باشه.

و اما خودشما، اصلا مجبور نیستید چیزی رو اعتراف کنید یا برای کم شدن بار عذاب وجدانتون اقرار کنید. چرا که معمولا تبعات بعدی براتون داره و احتمالا هر از گاهی به رختون کشیده میشه. خیانتو که اصلا، حرفشم نزنید. بریزید توخودتون انبارش کنید. اصولا برای فرار از عذاب وجدانتون اعتراف و اقرار فایده نداره، تنها کافیه فراموش کنید.


۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۴۴
آقای پدر

میدونم که مدت زیادی میشه درباره فندق خانم ننوشتم. در این مدت هم متوجه شدم که اتفاقا پستای ماهنامه فندق طرفدارای خاص خودشو داره که اتفاقا توی کامنت ها هم بهش اشاره کرده بودن. پس موارد جسته گریخته ای که از این فرشته کوچولو به ذهنم میرسه بدون هیچ ترتیب و نظمی مینویسم. باشد که مقبول خلائق افتد.

۱- مهمترین کاری که بلافاصله بعد از تموم شدن دوسال فندق انجام شد، گرفتن ایشون از پوشک و آموزش توالت بود. اعتراف میکنم که مرحله سخت و خیسیه!  گرفتاری اصلی کودک و اولیا اتفاقا مربوط میشه به کیفیت بالای پوشک ها. اول اینو بگم که ما با هاگیز و پریما شروع کردیم اما دیدیم که مولفیکس تقریبا همون کیفیت رو داره و قیمت پایین تری هم داره. نتیجه اینکه نزدیک یک سال ونیم از همون برند پوشک استفاده کردیم، شما هم بکنید، خوبه. اماااااا... اتفاقا بزرگترین سختی گرفتن از پوشک همین مساله کیفیت پوشک هاست. چرا که وقتی نوزاد کارشو در پوشک انجام میده بواسطه جذب بالا، اون سختی و عذابی که ما زمان خودمون میکشیدیم حس نمیکنه. طبیعتا چون آزاری هم نداره بچه نمیفهمه چرا باید ازش جدا باشه و چرا وقتی جیش یا پی پی داره باید اعلام بکنه تا ببریمش و نباید زرتی مثل قبل خودشو در اون بسته گرم و نرم تخلیه کنه. یادتون نره که زرتی پوشک از بچه نگیرین. اول فقط تو خونه و موقع های بیداری نداشته باشه و مرتب هم ازش سوال کنید. موقع هایی که بیرون میبرینش یا موقع خواب حتما پوشک باشه. این مرحله رو تا جایی ادامه بدین که موجود مفلوک یادبگیره نیازشو اعلام بکنه. بعد از اون یواش یواش موقع بیرون رفتن هم بدون پوشک باشه.

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۳۹
آقای پدر

میدونم که خیلی وقته چیزی درباره محیط کاریم ننوشتم. در ابتدای این هفته اتفاق بکر و جالبی افتاد که به نظرم درجش خالی از لطف نباشه. رییس نسبتا جوان و شکمو و دوست داشتنی ام به طور مبسوط و مکتوب به من فیدبک یا به قول خودش رنجنامه داد. از این لفظ ابدا خوشم نیومد و اینو خیلی صریح بهش گفتم. وقتی پاکتنامه سفیدرنگ به دستم داد ازم معذرت خواهی کرد و گفت "یه مقدار نگران واکنشتون هستم . لطفا ببرید خونه و اونجا بازش کنید." خب شاید حق داشت. چون من عموما در این جلسات انفرادی گاه و بیگاهمون کمی تند و کوبنده برخورد می کردم و حتی خودشو هدف می گرفتم. اصولا بهتر بلدم تو مشاجرات یا مباحثات این چنینی با ملت طرف بشم. چرا که هم سرعت فکر کردن نسبتا بیشتری از اطرافیانم دارم و هم دید وسیع تر. نتیجه اینکه معمولا از جایی میزنم که اصلا انتظارش نمیره و اتفاقا در مباحثات کلامی حریف آقای رییس میشدم. نمیدونم ولی شاید برعکس چیزی که گفته، مشکل زمان نبوده و این روش بهتر دونسته تا باهام طرف بشه. القصه بعد از اینکه از مجموعه زدم بیرون، یه گوشه توقف کردم و سیگاری روشن کردم و مشغول خوندن مرقومات آقای رییس شدم و اما رنجنامه ایشون:

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۰۲
آقای پدر