var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

یک عاشقانه تند

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ق.ظ

حالم را میپرسد، از کارم و روزم میپرسد، نمک میریزد، شوخی میکند، شیطنت میکند و... دست آخر کم میاورد : بهم بگو چته؟ 

این سه کلمه حس عجیبی در وجودم میپاشد، "بهم" برایم کلی تعبیر عاشقانه دارد. یکجور هایی انگار تمام خودش را معطوف تمام تو میکند. در تمام زندگیم دلبسته دخترهایی شده ام که از این کلمه استفاده میکردند. بهم بگو چی میخوای؟ بهم بگو چیکار کنم؟ بهم بگو کجایی؟ و بهم بگو چته؟

"چته" اما داستانش فرق دارد. یادم می آید تا سال دوم دانشگاه، فکر میکردم یک جور فحش است تو مایه های چه مرگته؟ خب البته احتمالا همین هم هست. "چه" از کلمه اول و "ته" از کلمه دوم.خدا میداند تا آن روز چه قدر از این اصطلاح "چته" بیزار بودم. اما از آنروز، برایم عادی شد. همان بار اول که از دهانش خارج شد قبحش ریخت و اتفاقا همان لحظه هم عادی شد. حالا حتی من هم میگویم.

- چرا دیر جواب میدی؟

از کلافگی ام میگویم و او از علتش می پرسد،  از کاستی هایم میگویم و او از دلایلش، از رویاهایم میگویم و او از بدیهی بودن محال بودنش ...

اما همچنان کلافه و عصبی ام و او هم میداند چرت میگویم تا نگویم. آخر چطور بگویم...

آخر چطور بگویم که من هم ... که من هم یک کارهایی کرده ام. که کمتر از سه ماه بعد از عروسی, اجازه دادم که بیایند و مرا شریک شوند با او. حالا گیریم که ما ۶ سال است که باهمیم. ولی خب هیچوقت اینگونه نبود...اینگونه نشدم.

آخر چطور بگویم که من فقط همه حقیقت را نگفتم. چطور بگویم که نگفتم ازدواج کرده ام... حتی سوال اورا هم پیچاندم اساسی. بیچاره هیچکدام نفهمیدند راز مرا... یا شایدم خوش به حالشان.

آخر چطور بگویم که او هم عاشقم بود، چطور بگویم که پارتنر چندین ساله اش را رها کرد که با من باشد، چطور بگویم که در اوج مشغله کاری من، هرروز راهش را کج میکرد به طرف محل کار من تا فقط ۵ دقیقه مرا ببیند و آرام بگیرد. چطور بگویم که روزی ناگهان از پله ها بالا آمد وارد موسسه شد و ازخلوتی نیم روزاستفاده کرد و تنها مرا بوسید و رفت، بی هیچ حرفی. کل آمدن و رفتنش فقط ۳۰ ثانیه شد. چطور بگویم که... من فقط به اونگفتم، لعنتی ... به تو هم نگفتم.

چطور بگویم که درتمام آن ۶ ماه نگفتم که دوستش دارم، نگفتم که دیوانه اش شدم، نگفتم که بهترین حسی را که تا به حال تجربه کرده ام به من میدهد، نگفتم که چه لذتی میبرم از اینکه وقتی با او هستم انگار دنیارا نمیبیند و سرانجام نگفتم که ازدواج کرده ام... خدایا پس من اصلا چه به او میگفتم؟

آخر چطور به تو بگویم که وقتی همکلاسی دانشگاهش یا وقتی همسایه طبقه پایینی اشان، خواستند که به جهتی وقتی از او بگیرند، من به روی مبارکم نیاوردم. چطور بگویم که من فقط خندیدم وقتی که... وقتی که مرا به کافه ای برد، خنداند، خودش را لوس کرد، شیرین زبانی کرد و سرانجام قسمم داد که عصبانی نشوم از چیزی که میخواهد بگوید و او میخواست بگوید که همان پسری که از او متنفری ازم خواستگاری کرده است... وسرش را پایین انداخت. درتمام آن ۶ ماه فقط همان یکبار سرش را پایین انداخت و منتظر فریاد من شد...ومن خندیدم، تبریک گفتم و دستش را نوازش کردم, و او گیج و منگ و آشفته نگاهم کرد. آخر چطور بگویم که تا این حد توانستم پست باشم، نمی توانستم کار دیگری بکنم، حتی حقش را هم نداشتم.

سردومی دیگر خودش را اذیت نکرد، خیلی راحت و بی تکلف از پسر همسایه و دعوتش به ناهار گفت و من... فقط گوش کردم.

آخر چطور بگویم که آنروز ناگهان، احساس و فکرش را توی صورتش کوبیدم. او فقط خسته امتحانات و شلوغی کارمن و کنترل غرایزش بود. چطور بگویم که باورش نمیشد که پشت تلفن بدون کوچکترین حسی، خواستم که حتی دیدار آخری هم نداشته باشیم و همینجا و همین لحظه تمامش کنیم و او بعد از 10 ثانیه عجیب ترین "باشه" دنیارا گفت. آخر چطور بگویم که هنوز که هنوز است با هر "باشه" شنیدنی یاد او میوفتم.

آخر چطور بگویم که باید و حتما باید نجاتش میدادم. او نباید میفهمید، نباید عقب میماند، نباید فرصتش را میسوزاند، نباید پسر همسایه عالی اشان را از دست میداد... و نداد.

آخر حالا چطور به تو بگویم که او، آن سر دنیا، دقیقا آن سر دنیا اولین کسی است که عکس فرزندمان را لایک میکند! و من در این میمانم که در تمام آن ۶ ماه منو او فرزندی خیالی داشتیم که او عاشقش بود...

آری... آن قدر دوستتان داشتم که رهایش کنم تا تورا داشته باشم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۲۸
آقای پدر

نظرات  (۳۵)

۲۸ دی ۹۴ ، ۱۰:۲۱ گلشن(جین)
انگاری داری میگی تو هم این کارو کردی.....ای خداااا
چی بگم هیچی ندارم بگم فقط دچار حسی شدم که از خودم بدم میاد
معذرت میخوام 
پاسخ:
اره تا حدودی. اما سریع برگشتم سر مسیر اصلی
زمانی که میخواستم به شوهرم بله بگویم دقیقا دقیقا عاشق یک پسر دیگری بودم حتی چادری که سر سفره عقدم پوشیدم همان چادر نازک سفید پرگلی بود که معشوقم برای سفره عقد خودمان گرفته بود ولی برای کس دیگه ای پوشیدمحتی شبی که عقد کردیم بهش زنگ زدم و دیگهههههه قرار شده فردا بیاید خواستگاری و کلی ارزو چیدیم وخبر نداشت که من همان شب عقد پسر دیگری بودم و بماند که چه ها کشیدم حالا زن مردی شده بودم که اهل ابراز نبود اینطور برایت بگویم من دیوانه شدم به معنای واقعی و آن پسر هم امتحان دکترایش را فدا کرد و بیمارستانی شد این را از خاله اش فهمیدم که فقط ناسزا حواله ام میکرد آقای پدر اما حالا دیگر به هیچ چیز جز خودم و همسر عزیزم و دختر نازنینم فکر نمیکنم باور کن این را شوهرم باور کرد
خوب کاری کردی که اینجا توی خونه خصوصی ات خودت را فاش کردی امیدوارم همدم خوبی برایت باشیم راحت باش جناب پدر
پاسخ:
دمت گرم لیلی... چقدر ارامش بخش هستی.
۲۸ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۱ گلشن(جین)
خب حالا چی شده آقای پدر?چی شده که یادش افتادی?الان ..... الان تو مامان فندق رو دوست داری یا اون دختر? یا هردو?شاید الان کمبودها باعث شده یاد اون بیوفتی? فکر کنی اگر با اون بودم زندگیم چطور بود?
خب شما بعد از ازدواج با اون خانوم آشنا شدین? اون موقع اونو بیشتر از مامان فندق دوست داشتین?
پاسخ:
با توجه به اینکه اصلا قصد واکاوی خودم رو ندارم فقط به یکی از سوالات جواب میدم.
دیشب عکس جدیدی از فندق توی پیج اینستاگرامم گذاشتم که بهونه همین شد.
اگه پیشت بودم ی سیلی میزدم تو گوشت
تو حق نداشتی علاقت رو ازش مخفی کنی،از مردایی مثل تو متنفرم
جمله اخرتم فقط برای گول زدنه خودته
پاسخ:
آنا همه چیزایی که گفتم فقط برای رسیدن به اون جمله آخر بود.
ببین ! همون جمله آخر خوبه. تمومش کن. یه وقتایی یادت میوفته طبیعیه اما بی خیال تمومش کن اونم اون سر دنیا داره زندگیشو میکنه این حقشه که زندگیشو بکنه
چرا همون اول نگفتی که ازدواج کردی واقعا?
پاسخ:
اون سر دنیا یعنی واقعا اون سر دنیا. درضمن خیلی وقته تموم شده.
۲۸ دی ۹۴ ، ۱۴:۰۹ دختربنفش
صب کن ببینم وقتی متاهل بودی با اونم بودی؟؟؟
پاسخ:
یه مدت کوتاهی
خوبه که هرچی بوده تموم شده.
ولی اون تندی عاشقانه کاملا ملموس بود من هم برای این جریان حسش کردم هم زندگی الانتون.

پاسخ:
مینو میخوای بهم بگی منظورت چیه؟
 من شخصا" اگه این جریان هنوز تموم نشده بود نمی پسندیدم این کار رو اما نمی خوام برای اون برهه ی زمانی هم نظری بدم یا متهمتون کنم. اون موقع شما اونقدر درگیر اون رابطه و همون عاشقانه ی تند بودین که توانایی ابراز خیلی چیزا رو نداشتین شاید اخلاقا" درست نباشه ولی هیچ کس مثل خودتون حال اون موقع رو درک نمیکنه.درواقع اون عاشقانه ی تند هم مزه ی عاشقی رو بهتون چشونده و هم رها کردن برای یه عاشقانه ی تعهدی دیگرو . رها کردنی که هم شیرینه هم تلخخخخخخ
منظورم رسوندم ؟
پاسخ:
منظورت کاملا رسید. من هنوزم میگم باید وبلاگ داشته باشی. خیلی خوب از عهده اش برمیای.
من خیلی عصبانی بود کامنتم نمیدونم چرا.البته میدونم اما مهم نیست.
امیدوارم با فندق و مامانش خوش باشید
ی سوال بی ربط
گفتی هر مردی ی بار ب طلاق  و حداقل ی بار ب طلاق فکر میکنه.خب تو اولین بار چند وقت بعد ازدواج ب طلاق فکر کردی؟
پاسخ:
فکر میکنم اولین بار یکسال پیش بود اما چندان هم ربطی به همسرم نداشت. بیشتر بواسطه ضعف خود من بود.
بهم بگو چته؟  هههه
پاسخ:
خخخخخخخ... شیطون
آوا من میدونم که تو گاهی از گفتن نظرت اجتناب میکنی. اما نه صرفا کامنت گذاشتنت، بلکه حرفی که توش میزنی به شخصه برام مهمه.
۲۸ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۶ گلشن(جین)
حالا امیدوارم با یک عاشقانه تند ، قصد دودر کردن دیگاه فندق رو نداشته باشی برادر
پاسخ:
هه، فندق که اصل کاریه. شماره جدیدش اخر ماه منتشر میشه. دااااااااااغ...
۲۸ دی ۹۴ ، ۱۸:۰۷ گلشن(جین)
منظورم ناراحت کردن خودته اونو تمومش کن.بخشیدیم?
پاسخ:
مگه ناراحت شده بودم که بخوام ببخشم؟!
خودم هم ناراحت نیستم. فقط یه خاطره مونده و هیچی دیگه.
این پستت رو دوست نداشتم (میدونم دوست داشتن من مهم نیست)
به مردها شک داشتم همیشه
هر روز هم بدتر میشم حس میکنم دائم در حال خیانت هستند
پاسخ:
باور کن حست رو میفهمم الی. اما واقعیت امر یکی از دلایلی که باعث شد اینو بنویسم این بود که بگم لزوما خیانت باعث بد بودن یه مرد یا یه زن نمیشه. بلکه علاقه  و تکراره که پستی اون آدم رو مشخص میکنه.
من اصلا سرزنشت نمی کنم حتی خود من هم اگه متاهل می بودم همچین علاقه ای خیلی برام اغوا کننده بود و بهش پا می دادم،چون ادم همیشه دوست داره مورد علاقه و توجه باشه ولی تو حق نداری با جمله ی آخر منت بذاری سر همسرت،چون شاید اصلا بحث دوست داشتن نبود،شاید تو ترسیدی از دشواری های طلاق یا چون پایبند شده بودی موندی یا معذورات اخلاقی نگهت داشت،علاقه خیلی متفاوته:)
پاسخ:
اصلا و ابدا قصد منت گذاشتن نداشتم. یعنی حتی به این موضوع فکر هم نکردم. فقط مثل گناهکارها اعتراف کردم. صرفنظر از اینکه شاید به هر کدوم از اون دلایل تصمیم گرفته باشم، اعتقاد دارم تصمیم درستی گرفتم.
کتاب من او را دوست داشتم از آنا گاوالدا فکر میکنم بود،چن هفته پیش خوندم،نوشتتون دوباره حکایت اون کتاب رو برام تداعی کرد با تمام حسایی ک اونموقع تجربه کرده بودم
پاسخ:
سال پیش من این کتاب خوندم و با اینکه کتاب خوبی بود, حس خوبی در من ایجاد نکرد. حالا که یاداوری کردی به نظرم دلیل اون حس ناخوشایند فهمیدم.
ممنون از حضور ذهنت
خب این جوابی که به کامنتم دادی اینقدر حس خودشیفتگی درمن ایجاد کرد که مجبور شدم چندبار بخونم و هی ذوق کنم هی ذوق کنم....من جنبه ندارم، اصولا کمتر زنی پیدا میشه که جنبه داشته باشه.
بگذریم، خب در جواب احترام به تعریفتون....میدونی دوحالت داره : یا بشم از این همیشه مهربونای مجازی و بگم خب پیش میاد و اصلا معذب نباش چیزی که گذشنه و....
یا لبه ی تیز انتقاد و بگیرم سمتت و بگم خیلی....هستی که باوجود تعهد به همسرت بهش خیانت کردی حتی با اون دختر هم بازی کردی.
اما واقعا هیچکدوم از اینا حس و نظر من نیست...ی دهه شصتی شیطون ، شیطنت کرده و از این شیطنت آرامش گرفته ، از اونجایی که بدذات نبوده ادامه نداده بخاطر هر سه شون...خودش اون دختر و همسرش.
برخلاف نظر اکثریت که معتقدن بعد از ازدواج نباید این اتفاقا بیفته من معتقدم برا آقایون بیشتر بعد از ازدواج پیش میاد و اصلا نظر خیانت ندارم روش بنظرم کنجکاویه بیشتر...وقتی یکیشو داره کنجکاو میشه ببینه اونا دیگه چجورن....اوهوم؟  
ی پست شد بجا کامنت....تا تو باشی دیگه از من تعریف نکنی
ولی بهم بگو...
پاسخ:
خخخخخ... دیدی خیلی حرف داشتی!؟
متاسفانه بازار من بعد از ازدواج داغتر بود. نمیدونم این ادما قبل از ازدواج کجا بودن. بیچاره همسر. دوهفته بعد از عقد یکی از اون آسای دانشگامون که نصف دانشگاه رو رد کرده بود و نصف دیگه جرات نکرده بود بره سمتش... به من پیشنهاد داد خره!! خنده دار اینه که یه دفه عکسای کوهمون به پدرجان نشون دادم، یهو دست گذاشته رو عکس همون، میگه: نمیخوای ازدواج کنی؟ ببین این خوبه ها...!!!
ببین واقعا نباید اتفاق بیفته. من هم اشتباه کردم. ولی خیلی دفه ها هم اشتباه نکردم. مثه همین که الان گفتم. اونچیزی که بیشتر دردناکه اصرار بر ادامه و تکرارشه

۲۹ دی ۹۴ ، ۱۱:۰۹ آذرمیدخت
والا منم خیلی برام خوشایند نیست این خاطره البته خب دیدگاه یک مرد با یک زن خیلی فرق میکنه. ولی خب احساس میکنم در حق همسرت یک جور اجحافه. البته من اصلا قصدم این نیست که نمک رو زخم بپاشم ها چون کنار گود نشستن و داد کشیدن که لنگش کن خیلی کار آسونیه . آدم تا تو شرایطش قرار نگیره نمیتونه صاحب نظر باشه
پاسخ:
اون زخم دیگه کاملا ترمیم شده. ولی اره، ادم وقتی در موقعیتش قرار نگیره نمیتونه کاملا درک کنه. نوع برخورد ماست که در اون شرایط نشون میده به چه حد از پختگی و عقل رسیدیم.
خب من نرسیده بودم. وگرنه ازدواجم مخفی نمیکردم و بقیه داستان شروع نمیشد.
سلام من یه مدت کوتاهیه که خاموش میخونمتون هنوز به سبک نوشتنتون عادت نکردم یه جاهاییش برام گنگه ... و  اما این پستتون به فکر برد منو ... 
پاسخ:
طوری نیست , من خودم هم خیلی عادت ندارم!
اصولا من مینویسم تا بقیه فکر کنن و اونو بیان کنن تا من بفهمم چه چیزایی رو درنظر نگرفتم.
هر وبلاگ نویسی از کامنت یه خواننده جدید خوشحال میشه. ممنون از روشناییتون
برام جالبه که کلا این روابط داره عادی میشه و همه بخصوص خانم ها خیلی راحت میان می گن خب پیش میاد و طبیعیه
پاسخ:
برای اینکه بیشترشون تقریبا این تجربه رو دارن. نمیگم یه روابط نامتعارف و به اصطلاح ممنوع شروع کردن، اما دستکم ته دلشون دچار احساسات خاص به فرد یا افرادی بودن. فراموش نکن که اون ها تایید نمیکن، فقط همزادپنداری و همدلی از خودشون نشون میدن.
ساده ترین کاردنیا متهم کردن آدمهاست و جار زدن اشتباهاتشون . چند وقتیه نوشته هاتونو میخونم . فرصت کامنت گذاشتن نداشتم ولی ذهنم درگیر این نوشته تون بود . 
بعد از خوندنش طبیعی ترین واکنش دنیارو داشتم به نظرم . نگرانی . برای زندگی مشترکم
پاسخ:
واقعیتش متوجه منظورت از خط اول نشدم.
ممنون که منو میخونی و همچنین از کامنتت.
به شخصه اعتقاد دارم من به تدریج از نظر روابط با همسرم رشد کردم صرفنظر از اینکه قبل از ازدواج هم ۶ سال باهم بودیم. مطمینم بسیاری از زوج ها هم به این مرحله از رشد فکری و روانی میرسن که شریک زندگیشون در اولویت قرار بدن. دیگه نه تمایلی و نه تصوری از انجام چنین اشتباهی ندارم.
شاید اگر وبلاگ لیلی رو هم بخونی با این نظرم موافق باشی
۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۲۵ نازلی ( طعم گس زنانگی )
نمیدونم کامنت قبلم رسید یا پرید چون نتم قطع شد پس دوباره مینویسمش
راستش منم مثل همه زنهای دیگه با خوندن پستت اولین حسی که تجربه کردم خشم و ناامیدی بود . نامیدی از اینکه : ای بابا ، اینم ؟!!!!!
همین نوشتن از ماجرا یعنی روی قلبت سنگینی میکرده
خوشحالم که باعض رشد و نزدیک شدنت به همسرت شد 
واقعیت اینه که هنوز خدا مردی رو خلق نکرده که در طول زندگیش حداقل یکبار راه فرعی رفتن اینچنینی تجربه نکرده باشه
ولی نمیدونم چرا ما زنها با علم به این موضوع بازم امیدواریم خلاف این رو ببینیم
چنین موجودات مثبت نگری هستیم ما خخخخ
اما من یک نکته دیکه هم اضافه میکنم
ترس بهت کمک کرد
ترس از اینکه اون بدونه متاهلی باعث شد نگی
زنهایی که این ترس رو در مرد از بین میبرن و مرد حس میکنه با دونستنش احتمال موندنشون زیاده دیگه خیلی سخت به خودشون میان و از رابطه خارج میشن

پاسخ:
نه، فقط این رسیده.
با اون قضیه ترس موافقم، جالب اینه که تو طرف دوم معیار قرار دادی و ترس از دونستن اونو مطرح میکنی. خب درست هم میگی. نمیخواستم بدونه، نمیخواستم شمایلم براش فرو بریزه.
تحلیل انتهایی هم کاملا درسته. امیدوارم بقیه هم اینو بخونن.
۲۲ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۶ خواننده خاموش

یعنی چی واقعا این پستتون اقای پدر؟؟؟

دیده منی که اززندگی تاهل هیچ تجربه ای نداشتم و دیدم نسبت به اقایون طوسی بود رو کاملا تیره وتار ومشکی کردید.این رو بهتون بگم شما دیگه اجازه ندارید یاداوره اون خاطراتتون بشین و حتی یه لحظه تو ذهنتون دوباره اون خاطراتو تداعیش کنیدو یاحتی یه لبخند بشینه رو لباتون از خاطراته مصلن خوشه اون دوران وگرنه میگم اون هیولا سفیده که عکسشو گذاشتید شبا وقتی تنهایید بیاد بخورتتونااااا

لازم به ذکره که همین الان گوشی پدره چهل و خوردی ساله ام را چک کردم و چشم و گوش برادرم رو بازکردم و تذکر دادم که زنها فقط وفقط یکبار میتونن رو خیانت و نامردیه مرد قصه هاشون چشم ببندن و همچنین مادرمو نسبت به پدرجانم محتاط تر کردم....ببینید چه بساطی داریم ما!!!

پاسخ:
بیاد بخورتم!!!
خب خوبیه اون خاطره اینه که الان دقیقا اون سر دنیا داره زندگی میکنه و منم دیگه حوصله این کارا و بازیارو ندارم.
اینو از من قبول کن که بعضیا یه بار تصادف میکنن که ممکنه حتی شدید هم باشه، ولی بعضیا کلا دست فرمونشون بده و مرتب به این طرف و اون طرف میزنن.
امیدوارم متوجه منظورم بشی.
درضمن خواننده های خاموش از کی تاحالا خط و نشون میکشن؟!!
۲۲ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۹ خواننده خاموش

رگه مونث بودنم به قلیان اومدو خونمم به جوش واقعا نتونستم دیگه خاموش بمونم....

چقدر عالی که دیگه حوصله اینکارا و بازیارو ندارید

پاسخ:
خب پس خطر از بیخ گوشم گذشت

فقط می تونم بگم خیلی پست و رذل و عوضی هستید !

و مطمئن باشید روزی این اشتباه گریبان گیرتون میشه آثارش و نه خودش !

توبه برای خوده گناه هست ولی آثار گناه با توبه از بین نمیره !


پاسخ:
آه... امیدوارم این طور که شما میگید نشه.
به علاوه خدا همواره توبه پذیره
خب ، مجذوب شدنِ به نوشته ها گاهی باعث میشود که امتحان سختِ فردایت را رها کنی و بنشینی مقابل صفحه لپتاپت و زُل بزنی به قابی که جملات در آن نقش گرفته اند .
 به صورت نرمال با خواندن این نوشته باید مثل یک خانم متعصبانه
انگشت محکومیت به طرفتان بگیرم و با احساساتم شما را متهم کنم به اینکه چقدر بی وجدان هستید و . . .
اما خب متاسفانه آنقدر خانم نرمالی نیستم که این حرکات را انجام بدهم و حقی هم در محکوم کردن شما ندارم و نخواهم داشت .
اما با خواندن این خاطره تنها چیزی که به یادم نیامد همسرتان بود و بیشتر دلم به حالِ دلتان سوخت و میتوانم درک کنم که قرار گریفتنِ بینِ احساسات برزخی برای آدم درست میشود و چقدر تصمیم گیری در آن لحظات  سخت خواهد بود .
من تجربه عشق را نداشتم ولی مطمئنن عشق شیرین ترین چیز میتواند در این دنیا باشد که نمی توان به راحتی از آن گذشت . . .
پاسخ:
اره ماریا، همینطوره. عشق بهت شور و حال و انرژی و انگیزه میده، هر چند به همون اندازه هم ازاردهنده و دردناک و گاها غذاب آوره.
خوش حالم که تو نرمال نیستی. ادم های معمولی دیگه خیی زیاد شدن

چقدر این نوشته قشنگ بود عجیب به دلم نشست . فکر کنم همه ما این تجربه رو داشتیم گاهی چه اشتباه های کردیم چقدر اشتباهی بودیم 
پاسخ:
پست مورد علاقه خودم هم همینه...من خیلی به اشتباه بودنش اعتقاد ندارم. یه حادثه بود... ناخوشایند هم نبود.
یکبار فکر کن شاید اگر گفته بودی چه میشد؟ 
اون دختر میرفت ولی ماجرا علارغم سختیش علارغم دردناکیه دروغش واسش تمام میشد.تو از دل و افکارش خبر نداری
بدترین حالت انتظار امید واهی داشتنه.اینکه تا آخر عمر فکر کنی شاید باید بیشتر تلاش میکردی.شاید سوتفاهم بود .شاید....
ولی اونجور میدونست شایدی در کار نیست و باید بره.
شنیدی میگن یه پایان تلخ بهتر است از یه تلخیه بی پایانه؟؟؟؟
واسه اون هنوز تمام نشده این و مطمین باش و تمام نمیشه
پاسخ:
اووووووممممم... خب میدونم که برای اونم مثل من تموم شده. از این موضوع مطمینم. شاید یه روزی درباره اش گفتم. اما من از اون وضعیت دلخور نیستم. اما واقعا ترجیح میدادم پیش نمیومد.
هزاران سوال توی سرم وول میخوره و دارم خودم رو کنترل میکنم که حرف بدی نزنم و قضاوت نکنم.
فقط ته دلم امیدوارم شاید مثل یکی از ادمای این دنیای مجازی لعنتی باشی که راست و دروغ بهم میبافن و امیدوارم این دروغ باشه.
پاسخ:
تا همین الان من حقیقت رو گفتم . شاید همه اشو نگفته باشم اما چیزایی که گفتم ...
لطفا کامنت ها رو هم بخون.
به علاوه من بارها در نوشته هام گفتم که ابدا مشکلی با هیچ قضاوتی ندارم. پس راحت باش
تا حد زیادی خوندم کامنت ها رو 
اما دیگه اعصابم نکشید :|

اصولا من دید خوبی به ازدواج ندارم....مثل دخترای همسن و سالم نیستم که زندگی مشترک رو از روی ابرای پف پفی صورتی تصور کنم.همسر و همراه شدن خیلی سخته و صدالبته پر از چالش های تموم نشدنی.

اولش صداقتت برام جالب بود.
بیشتر از اینکه ناراحت همسرت باشم ناراحت اون دختر بودم که تو بهش دروغ گفتی و پنهانکاری کردی.دروغ خییییییییلی بده.

و اساسا همیشه یک سوال بزرگ بی جواب توی ذهنم مونده که چی میشه که توی یک زندگی مشترک، زن یا مرد کشیده میشه سمت دیگری....مطمئنا یک خلا و شکاف ایجاد میشه که هر دو در بوجود اومدنش مقصر هستند،ولی چرا متعهد موندن انقدر سخته؟
شاید اون همسر بعد از مدتی جذابیت هاش رو از دست میده؟
چی میشه واقعا؟
پاسخ:
خب دقیقا میفهمم چی میگی ولی نمیتونم جوابی توی دوسه تا جمله بهت بدم. شاید اگر در سه سال گذشته تدریجی با من وچندتا وب دیگه همراه بودی، یه کشفیاتی میکردی... در حد درک خودت.
خیالت از بابت اون دختر راحت باشه. ازدواج کرد. چندسال خارج از کشور گذروند. برگشت و صاحب فرزند شد. تا اونجایی که من از طریق اینستا اطلاع دارم خوب و خوش و راضیه. خیلی بیشتر ازمن.
و کوچکترین ارتباطی هم بین ما وجود نداره.
من شاهد خیلی از زندگی های مشترک بودم از نزدیک
و صدالبته شاهد فروپاشی هم بودم.
یسری کشفیات داشتم که خروجیش شده این دید تاحدی منفی من

اینجا که گفتی درحد درک خودت....حس کردم منو خیلی بچه میبینی :))

بله علی الظاهر الان خلی هپی اندینگ شده براش
اما شما هیچ وقت نمیتونید اون زخم روی روحش رو ببینید....هیچ وقت فروپاشیش رو ندیدی.
اشنا شدن با هر ادمی و هر رابطه ای (لزوما رابطه ی عشقی و خاص مدنظرم نیست)یسری تبعات برامون داره.
یسری رَد باقی میذاره روی روحمون.....ردهایی به یادگار......
پاسخ:
خب پس با توجه به تجربه هایی که دیدید خودتون شناخت دارین.
منظورم ابدا این نبود. بیشتر اشاره به این داشتم که هرکسی برداشت و تصور و دیدگاه مختص خودش رو داره و یه سری چیزای خاص رو درک و ضبط میکنه. سن و سالت برام مهم نیست.
حرفت رو درباره اون ردها کاملا قبول دارم. حتی اعتقاد دارم بعضی وقت ها صرفا رد نیست و تبدیل به زخم و خراش میشه...اما مطمینم برای اون این اتفاق نیوفتاده. مطمین باش.
یه توصیه: اگر میخوای یه پست خوب بخونی میتونی «توخالی» و یا «مرد، پدر، پسر» رو بخونی.

بعد چند سال دارم کامنتامو میخونم ، چقد خر بودم  این حرفا چیه زدم

پاسخ:
هیچ وقت چیز بدی نگفتی جین جان.
امیدوارم سلامت و روبه راه باشی

چرا چیز بدی گفتم، با عقل ناقصم نسخه هم پیچیدم . توصیه هم کردم . اونقدر زیاد با الان من فاصله داره که باورم نمیشه من نوشتم . چه با حوصله و مودبانه هم جواب دادی آقای پدر. چیزی که ازش رنج مداوم میبرم نادانی خودمه اما با این حساب میتونم امیدوار باشم دو سال دیگه شاید عاقل تر باشم . ممنون

پاسخ:
به نظرم این فاصله از گذشته برای خیلی ها پیش میاد. مثلاً خود من وقتی پست های گذشته ام رو میخونم، حس نمیکنم که خودم نوشتم! اصلا الان بلد نیستم اونجوری بنویسم. انگار کلا یه نفر دیگه نوشته.
شرایط روحی و روانیمون، وضعیت افکار و عقاید مون ممکنه در طول زمان مثل ظاهرمون عوض بشه. سوای همه اینا... ما پیرتر میشیم و عاقل تر

همینطوره

پاسخ:
🙂
۱۷ دی ۰۱ ، ۱۱:۴۴ فاطمه. ش. د

با یه بار خوندن خیلی متوجه نشدم، ولی با خوندن کامنتا، چرا یه کم گوشی دستم اومد.

انگار دارم رمان میخونم. یعنی واقعیته؟ باورش سخته برام که همچین چیزایی توی که همش توی داستانا و فیلما بوده برای یه نفر واقعا اتفاق افتاده.. و فکر میکنم چه قدررر پختگی و بزرگ شدن براتون به همراه داشته. و خنده داره  که بگم ولی به این بزرگ شدن و درکی که الان دارید حسودیم شد خخخخ..

پاسخ:
بزرگ شدن! درک! نمیدونم شاید ما فقط پیر میشیم. اما اینکه یاد میگیریم یا نه... 
زندگی همیشه غافلگیرت میکنه.
چیزای دراماتیک تری هم برام اتفاق افتاده.
۱۷ دی ۰۱ ، ۱۴:۱۲ فاطمه. ش. د

حتی پشت این بزرگ شدن و درک و پیر شدن و یادگیری که میگین، یه دنیای دیگه حس میکنم که پر از تجربه ست.‌ که برای من گنگه.

موافقم.‌ در واقع خیلی موافقم.

به شدت مشتاقم بقیه متناتونم بخونم.

پاسخ:
پر از اتفاقه، پر از داستانه. داستان هایی که منو، مارو میسازه.
خوشحالم که برات جالب بوده.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی