یک عاشقانه تند
حالم را میپرسد، از کارم و روزم میپرسد، نمک میریزد، شوخی میکند، شیطنت میکند و... دست آخر کم میاورد : بهم بگو چته؟
این سه کلمه حس عجیبی در وجودم میپاشد، "بهم" برایم کلی تعبیر عاشقانه دارد. یکجور هایی انگار تمام خودش را معطوف تمام تو میکند. در تمام زندگیم دلبسته دخترهایی شده ام که از این کلمه استفاده میکردند. بهم بگو چی میخوای؟ بهم بگو چیکار کنم؟ بهم بگو کجایی؟ و بهم بگو چته؟
"چته" اما داستانش فرق دارد. یادم می آید تا سال دوم دانشگاه، فکر میکردم یک جور فحش است تو مایه های چه مرگته؟ خب البته احتمالا همین هم هست. "چه" از کلمه اول و "ته" از کلمه دوم.خدا میداند تا آن روز چه قدر از این اصطلاح "چته" بیزار بودم. اما از آنروز، برایم عادی شد. همان بار اول که از دهانش خارج شد قبحش ریخت و اتفاقا همان لحظه هم عادی شد. حالا حتی من هم میگویم.
- چرا دیر جواب میدی؟
از کلافگی ام میگویم و او از علتش می پرسد، از کاستی هایم میگویم و او از دلایلش، از رویاهایم میگویم و او از بدیهی بودن محال بودنش ...
اما همچنان کلافه و عصبی ام و او هم میداند چرت میگویم تا نگویم. آخر چطور بگویم...
آخر چطور بگویم که من هم ... که من هم یک کارهایی کرده ام. که کمتر از سه ماه بعد از عروسی, اجازه دادم که بیایند و مرا شریک شوند با او. حالا گیریم که ما ۶ سال است که باهمیم. ولی خب هیچوقت اینگونه نبود...اینگونه نشدم.
آخر چطور بگویم که من فقط همه حقیقت را نگفتم. چطور بگویم که نگفتم ازدواج کرده ام... حتی سوال اورا هم پیچاندم اساسی. بیچاره هیچکدام نفهمیدند راز مرا... یا شایدم خوش به حالشان.
آخر چطور بگویم که او هم عاشقم بود، چطور بگویم که پارتنر چندین ساله اش را رها کرد که با من باشد، چطور بگویم که در اوج مشغله کاری من، هرروز راهش را کج میکرد به طرف محل کار من تا فقط ۵ دقیقه مرا ببیند و آرام بگیرد. چطور بگویم که روزی ناگهان از پله ها بالا آمد وارد موسسه شد و ازخلوتی نیم روزاستفاده کرد و تنها مرا بوسید و رفت، بی هیچ حرفی. کل آمدن و رفتنش فقط ۳۰ ثانیه شد. چطور بگویم که... من فقط به اونگفتم، لعنتی ... به تو هم نگفتم.
چطور بگویم که درتمام آن ۶ ماه نگفتم که دوستش دارم، نگفتم که دیوانه اش شدم، نگفتم که بهترین حسی را که تا به حال تجربه کرده ام به من میدهد، نگفتم که چه لذتی میبرم از اینکه وقتی با او هستم انگار دنیارا نمیبیند و سرانجام نگفتم که ازدواج کرده ام... خدایا پس من اصلا چه به او میگفتم؟
آخر چطور به تو بگویم که وقتی همکلاسی دانشگاهش یا وقتی همسایه طبقه پایینی اشان، خواستند که به جهتی وقتی از او بگیرند، من به روی مبارکم نیاوردم. چطور بگویم که من فقط خندیدم وقتی که... وقتی که مرا به کافه ای برد، خنداند، خودش را لوس کرد، شیرین زبانی کرد و سرانجام قسمم داد که عصبانی نشوم از چیزی که میخواهد بگوید و او میخواست بگوید که همان پسری که از او متنفری ازم خواستگاری کرده است... وسرش را پایین انداخت. درتمام آن ۶ ماه فقط همان یکبار سرش را پایین انداخت و منتظر فریاد من شد...ومن خندیدم، تبریک گفتم و دستش را نوازش کردم, و او گیج و منگ و آشفته نگاهم کرد. آخر چطور بگویم که تا این حد توانستم پست باشم، نمی توانستم کار دیگری بکنم، حتی حقش را هم نداشتم.
سردومی دیگر خودش را اذیت نکرد، خیلی راحت و بی تکلف از پسر همسایه و دعوتش به ناهار گفت و من... فقط گوش کردم.
آخر چطور بگویم که آنروز ناگهان، احساس و فکرش را توی صورتش کوبیدم. او فقط خسته امتحانات و شلوغی کارمن و کنترل غرایزش بود. چطور بگویم که باورش نمیشد که پشت تلفن بدون کوچکترین حسی، خواستم که حتی دیدار آخری هم نداشته باشیم و همینجا و همین لحظه تمامش کنیم و او بعد از 10 ثانیه عجیب ترین "باشه" دنیارا گفت. آخر چطور بگویم که هنوز که هنوز است با هر "باشه" شنیدنی یاد او میوفتم.
آخر چطور بگویم که باید و حتما باید نجاتش میدادم. او نباید میفهمید، نباید عقب میماند، نباید فرصتش را میسوزاند، نباید پسر همسایه عالی اشان را از دست میداد... و نداد.
آخر حالا چطور به تو بگویم که او، آن سر دنیا، دقیقا آن سر دنیا اولین کسی است که عکس فرزندمان را لایک میکند! و من در این میمانم که در تمام آن ۶ ماه منو او فرزندی خیالی داشتیم که او عاشقش بود...
آری... آن قدر دوستتان داشتم که رهایش کنم تا تورا داشته باشم.