var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

تو خالی

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۱۰ ب.ظ


در محوطه مورد علاقه ام تو پارک لاله نشستم و دارم سعی می کنم خودمو روی درسی که اتفاقا مورد علاقمه متمرکز کنم. کار سختیه. حواسم جای دیگه است. وسط زندگیم!

به ۳۵ سال زندگی که پشت سر گذاشتم فکر میکنم...میشه گفت احتمالا نیمی از تمام زندگیم. نیمه پر زندگیم. نیمه ای که لحظه به لحظه اش پر از آرزوهای کوچیک و بزرگ و خوب و بده. نه، همش خوبه. مگر آرزویی هم پیدا میشه که خوب نباشه؟ مگر تا به حال کسی تونسته آرزویی بکنه که خوب و روا و شایسته نباشه؟ اصلا خاصیت آرزو و رویا همینه. خوب بودن...

میگن سه روز در تاریخ زندگی هر فرد وجود داره که نقاط عطف حیاتش به حساب میاد:

روز تولد. روزی که چشم و گوش و دهان برروی جهان باز میکنه و میشه بخشی از اون. روزی که به طور خاص چندان اختیاری در تحققش نداره و دوتا آدم دیگه در زمانی و مکانی تصمیم گرفتن اونو عمل بیارن تا شاید رنگ و رویی جدید و نو به زندگی خودشون ببخشن... ویا نه اصلا؛ چون فلسفه زندگی و حیات با تولید نسل باید همراه باشه... باید بچه دار شد! ممکنه همینقدر بی معنا باشه. همینقدر ساده، همینقدر معمولی، همینقدر بی محتوا... چون باید بچه دار شد.

روز ازدواج. خب این یکی به نظر متفاوت میرسه. چرا که تصمیم به شریک شدن در زندگی یک نفر دیگه و بالتبع شریک کردن اون یک نفر دیگه در زندگی خود، در خواسته ها، در حیات، در بقا و سرانجام در همون آرزوها، چیزی نیست که بشه بدون رغبت و اختیار و میل قلبی به اون رسید. لااقل تو این دوره نمیشه یا نباید بشه که بدون تمایل دو طرف شکل بگیره. این روز رو بیشتر از قبلی و حتی بعدی یک نقطه عطف در زندگی هر بشری میدونم. البته فقط برای خود شخص و گرنه که تحقق نیافتن این موضوع دخلی به دنیا نداره و شاید اگر از خود دنیا سوال بشه روز اول و آخر رو مقوله مهمتری تا ازدواج بدونه. دنیا میدونه که تولد و مرگ در اختیار خودشه و برای همین ممکن نیست درش گند بزنه. کاری که بشر در مهمترین انتخاب سرنوشت ساز زندگیش ممکنه انجام بده و انجام میده.

و سرانجام مرگ. دوست دارم و ترجیح میدم که تصور کنم در این روز، در اون هنگام هیچ چیز تموم نمیشه. فقط ماهیتش تغییر پیدا میکنه. روز مرررررررگ... وقتی بچه بودم ازش نمیترسیدم ولی حالا... عاقلتر نشدم، حتی ربطی به مسوولیت و خانواده و همسر و فرزند هم نداره. فقط میترسم! چون از کنترل من خارجه. ما به داشتن کنترل عادت کردیم و اتفاقا همه توان دنیویمون در جهت داشتنه همین یک واژه است. ولی او لحظه دیگه از قدرت اراده ما بیرونه. چون اون لحظه و احتمالا پس از اون دیگه هیچ عذر و بهانه و مکر و دروغ و ترفندی -یعنی همه چیزهایی که برامون کنترل بیشتر به همراه داره- کارساز نیست. دیگه شانسی وجود نداره. فقط یه چیزو نمیدونم. آیا اون لحظه هنوز امیدی و آرزویی وجود داره؟ میتونم توی چشم هاش نگاه کنم و امیدوار باشم از سر تقصیراتم بگذره؟ میتونم این آرزو رو با خودم حمل کنم که با سبیل رحمت با من برخورد کنه و بزاره یواشکی از گوشه در رد بشم؟ میتونه منو ببخشه؟ لطفا ببخش... ببخش و همین لحظه به نفس کشیدنم خاتمه بده. 


بهم نگاه کنید... من همینم. دروغگو، خائن، غافل، بی توجه، بی اراده، سست، ضعیف و سرانجام نا امید و توخالی...

سی و پنج سال پیش در یک خانواده متوسط و مذهبی و گرم متولد شدم. باهوش و سروزبون دار و محبوب بودم. بزرگتر شدم و در بهترین مدارس اون وقت تهران، جاهایی که آرزوی خیلی از همسن و سال هام و پدرومادراشون بود، درس خوندم. فعال و درسخون و معتقد بودم. دانشگاه رفتم و سرکار رفتم و ازدواج کردم. خوشنام و خوش اخلاق و محترم بودم... اما یک اتفاق دیگه هم افتاد. اختیار و انتخاب...

کلی با خودم فکر میکنم که یادم بیاد کی و چه موقع و به چه نحو اولین انتخاب توام با اختیار نادرستم رو انجام دادم؟! و بعدتر کی به اینجور انتخاب ها عادت کردم؟ میدونم بزرگترین هاش -اون هایی که بیشتر روی خودم و روانم و زندگیم اثر گذاشت، کدوما هستن. اما اولیش رو به یاد نمیارم. میدونم چرا به یاد نمیارم. چون اونقدرها برام مهم نبوده و شاید حتی واقعا هم خیلی مهم نبوده ولی همین بی توجهی راه رو برای انتخاب های اشتباه بعدی هموار کرده. اگر توجه میکردم، اگر بهش به همون اندازه که باید، اهمیت میدادم قطعا جلوی انتخاب ها و تصمیمات بعدی رو که زنجیروار در پی اون اومدن، میگرفتم. حالا  اما من معمولی و ضعیف و آشفته و ناکامم! حالا من اینم... 

در تمام طول زندگیم، هروقت به آینده و سال های بعد فکر کردم، تصویری رویاگونه از خودم و موقعیتم و زندگیم خلق شد. همیشه به برهه های بعدی زندگیم که چه باشم و چه بکنم فکر میکردم. اما حالا، در تولد ۳۶ سالگی زندگیم، وقتی به ۴۰ سالگیم فکر میکنم... هیچ چیز وجود نداره جز پرده سیاه و تاریک و توخالی... مثل خودم. یک چیزی آن اعماق وجودم، با صدایی آرام و بی احساس، با پوزخندی آزاردهنده بهم میگه که «لازم نیست خیلی خودتو مشغولش کنی، تو به اون روز نمیرسی...»


پی نوشت:

- اشتباه برداشت نکنید. شاید ازدواج برای من اشتباه بود اما انتخاب همسرم به هیچ عنوان اشتباه نبوده. اون از معدود انتخاب های درست زندگیم به حساب میاد. کاش برای اون هم این باشه....

- این یکی از خسته کننده ترین و البته احساسی ترین مطالبی بود که در تمام طول زندگیم نوشتم.

- دخترم... نفسم... امیدم... از اینجا برو. از این شهر و کشور و جامعه برو. از جاییکه پدرت به این نحو در اون زندگی کرده برو و فراموشش کن. من رو هم فراموش کن. شاد باش، با اخلاق باش و پر از آرزو باش. خدا یعنی همین...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۳/۱۸
آقای پدر

نظرات  (۴۲)

خوب می‌دانم که گریه‌های بزرگی در انتظارم است. 
وقتی مادرم بمیرد من سخت گریه خواهم کرد. 
این را از همین حالا می‌دانم. 
یعنی سال هاست که می‌دانم. 
از یادآوری‌اش به وحشت می‌افتم اما هیچ روزی را بدون فکر کردن به آن نگذرانده‌ام. 
اگر طوبی- خواهرم- بمیرد من باز هم گریه خواهم کرد به شدت. 
شانه‌های من از گریه بر گور او خواهند لرزید و من فکر خواهم کرد که دنیا به آخرین نقطه‌اش رسیده است.
نرسیده است، اما هیچ مرگی دنیا را به آخرین نقطه‌اش نخواهد رساند.
ما را اما شاید برساند...


📚من گنجشک نیستم 
👤 مصطفی مستور

قبل از اینکه بیام خونتون داشتم این متنو میخوندم 
به اخر حرفاتون که رسیدم دیدم سرم رو دستامه و میزم پره بارون ... 

هیچ حرفی این موقه ها تسکین نمیشه ... 
ببخشید کلمه ها ناتوانن ...
پاسخ:
ممنون که منو باز یاد مصطفی مستور انداختی. چقدر از هر واژه اش خوشم میاد. و چقدر اینجا شان نزول داشت
بنظرم نقطه عطف این پست که به زیباترین شکل بیانش کردین آخرین کلماتشه:
شاد باش، بااخلاق باش و پر از آرزو باش. خدا یعنی همین...
اما یه توصیه کوچیک هم به خودتون که به این خوبی به خودشناسی رسیدین:
خداوند ستارالعیوب و غفارالذنوب و الرحم الراحمینه و انشاءالله توبه ما رو تو این روزا بپذیره و با رحمش باما برخورد کنه نه با عدلش.
التماس دعا...
http://rooznegareman.blogsky.com
پاسخ:
ممنون ناهید. خیلی وقته که حال خوشی ندارم و بدتر اینکه میدونم چطور میتونم به حال خوبی برسم. شاید به همون روشی که تو گفتی
سلام
شما تو سن ۳۶ به تو خالی بودن رسیدید من شش سال پیش یعنی در سن ۲۵ سالگی به توخالی بودن رسیدم از این نظر شما نسبت به خیلی ها وضعیتتون بهتر با این تفاوت که من حتی جوونی هم نکردم تا یادم میاد همش سرم تو درس بود الان که به دوستان و اطرافیان نگاه میکنم تو زندگیشون دنبال به قول معروف عشق و حال بودن الانم وضعیتشون خیلی خوبه و از من جلوترن  دایما تو ذهنم این جمله رو نشخوار میکنم نه دنیا داشتم نه آخرت حرف زیاده طولانی شد  خواستم یکم درددل کنم چون هر کی منو میبینه و رفتار و حرکاتم  رو ، فکر میکنه چقدر خوشبختم هر چند دوست دارم که ذهنیتشون همیشه همین باشه
پاسخ:
برای همین من نمیخوام فشاری به فندق بیارم برای زیاد درس خوندن و دانشگاه و این حرفا. همینقدر که بتونه گلیمش از اب بکشه بیرون کافیه. ترجیح میدم به جای درس به حرفه ای یا هنری که ممکنه علاقه داشته بپردازه.
طاهره من دوسال قبل بلاخره رفتم سراغ چیزی که همیشه میخواستم بخونم. فکر کنم تو هم باید همینکارو بکنی. منظورم درس و دانشگاه نیست. برو سراغ یه چیزها و کارهایی که حس بهتری برات بوجود میاره. البته شرعی باشه ها. خخخخخخ
سلام.بسیارزیباتوصیف کردی حال درونتو.زندگی پدیده ای است میان پرانتزتولد ومرگ وگاهی این پدیده آنچنان کوتاه خواهدکه مارامجالی برای ایستادن ونگریستن به گذشته باقی نخواهدگذاشت.پس چه خوب است که انسانها ازاین مجال کوتاه استفاده کنندوبه آنهایی که دوستشان دارندمحبت کنند.گاهی آدمهاازاعتراف میترسندوچه خوب که شمابه خوب وبدهای زندگیت اعتراف میکنی.شجاعتت قابل تحسینه.وگاهی یک انتخاب خوب ازمعدودانتخابهای زندگی پس ازگذره سالهاکه برف تجربه رابه موهای انسان می افشاندجای سپاس را ازحضرت دوست رابرایمان به ارمغان می آورد.البته سخن گفتن دربرابراهل سخنی چون شما بسیارسخت وهمچون منی ناتوان،عاجز.آرزومندآرامش برای لحظه لحظه زندگیت.
پاسخ:
واااوووو... چقدر قلمبه سلمبه و پرطمطراق بود این نظرتون.
میدونی نیلوفر من اصلا لازم نیست تصمیم خاصی بگیرم. فقط باید بیشتر به کارهای درست و کمتر به کارهای خطا بپردازم. همین چیزای کوچولو حال ادما رو بهتر میکنه. مثل همون محبت کردن بیشتر که خود تو گفتی.
ممنون از ارزوی خیرت

"اما حالا، در تولد ۳۶ سالگی زندگیم، وقتی به ۴۰ سالگیم فکر میکنم... هیچ چیز وجود نداره جز پرده سیاه و تاریک و توخالی."

باز خوبه تا 36 سالگی امیدوار بودی ;) من تو 27 سالگی یهو اون پرده سیاه و تاریک و بی آرزویی مطلق اومد جلوی چشمام تا همین دیروز که فکر میکردم چی شد منی که اون قدر موفق و فلان و بیسار بودم به اینجا رسیدم حتی دیگه هدفی هم نداشتم که بخوام براش تلاش کنم تا همین دیروز که یهو اون پرده سیاه رفت کنار و شرایطم جوری از این رو به اون رو شد که اصلا فکرشم نمیکردم و الان تو 30 سالگی بازم امید دارم به اینکه این دفعه شاید دیگه موقعیت سوزی نکنم. تو هم خدا چه دیدی شاید تو 40 سالگی بیای و پست بذاری که آخرش رسیدم اون جایی که حتی فکرشم نمیکردم ;)
پاسخ:
ممنون که تجربتون اینجا میگید. نمیشناسمت ولی برات خوشحالم. شنیدن اینکه یکی یه جایی حال بهتری پیدا کرده دلگرم کننده و همین خودش امیدوارکننده است.
به نظرم در هر شرایطی باید به خدا توکل کنیم و به خودمون اعتماد
اگر می خواهید احساسات خود را تغییر بدهید قبل از هر چیز به یک مداد و کاغذ احتیاج دارید. به جای فکر کردن به گرفتاری ها آنها را یادداشت کنید. اگر می خواهید تغییرات مثبت در زندگی خود بوجود آورید از کاغذ و قلم غفلت نکنید. هنگام ناراحتی، افکار منفی در ذهن ما ردیف می شوند و حرکت دایره شکل بی توقفی درست می کنند. وقتی افکار منفی خود را روی کاغذ یادداشت کنیم، چشم انداز عینی تری بوجود می آید. مهم ترین نکته برای شناسایی مشکل، مشخص کردن حادثه است. برای این کار باید گزارش روزانه تهیه و احساسات خود را در آن بنویسیم و احساسات منفی خود را شناسایی کنیم. تحلیل سود و زیان یک روشی است که با سایر روش های شناختی تفاوت های عمده دارد زیرا به جای توجه به واقعیات با توجه به انگیزه با افکار منفی شما برخورد می کند. از خود بپرسید باور کردن این اندیشه منفی برای من چه سود و زیانی دارد؟ اگر به این نتیجه رسیدید که زیان های آن بیشتر است با راحتی بیشتری می توانید با این طرز فکر برخورد کنید. می توانید برای بررسی بیشتر از برگه تحلیل سود و زیان استفاده کنید. تحلیل سود و زیان موارد استفاده فراوان دارد. می توانید از آن برای بررسی امتیازات و زیان های احساسات منفی، افکار منفی و باورهای مخرب استفاده کنید. با انواع روش هایی که ما را برای رسیدن به تلقی های مثبت تر و عزت نفس بیشتر یاری می دهند آشنا شدیم. با استفاده از این روش ها برای برخورد با افکار منفی نگران کننده نیاز دارید.این قسمتی ارکتاب ازحال بدبه حال خوب هست توصیه میکنم اولین فرصت بخونیدش.
پاسخ:
فکر کنم دقیقا باید همین کارارو انجام بدم بلکم حس بهتری به خودم و زندگیم پیدا کنم

مشخصـــــات کتاب:

عنوان: از حال بد به حال خوب

موضوع: شناخت‌درمانی

نویسنده: دکتر دیوید برنز

مترجم: مهدی قراچه داغی

ناشر: آسیم

سال انتشار: 1393(چاپ سی و هفتم)

تعداد صفحات: 639

ادامه پست قبلی 
یادم رفت اسمموبنویسم.

پاسخ:
این کتاب میشناسم اما نخوندمش. فراموشش کرده بودم. ممنون که بهم یاداوری کردی.
خیلی جالب نوشته بودی با اینکه معتقدم جز تولد و مرگ بقیه زندگی انتخاب گاهی خودمم نمیدونم این همه انتخاب های غلط رو کی انجام دادم چرا منی که از نظر همه موفق به نظر میرسم خودم اینده رو تیره میبینم دقیقا از ورود به چهل سالگی واهمه دارم اینکه ممکنه تیره باشه 
پاسخ:
مریم به نظرم دقیقا منم همین حس واحوال رو دارم. باید اتحادیه تشکیل بدیم!
موقع درس خوندن همه جور فکر و نوشته ای ذهن آدم را مشغول میکنه ... آدم حاضره هرکاری بکنه جز درس خوندن :))))
پاسخ:
من اینجوری نیستم. برعکس اینها پاداش هاییه که من بابت عملکرد مطالعاتی به خودم میدم
خانمها دچار بحران سی سالگی میشن و آقایون در چهل سالگی اول چل چلیشونه
الان تو در مرز 36 سالگی دچار بحران جدید شدی انگار
در این سن و سال آدم به پشت سرش نگاه میکنه و دستاوردهاشو مرور میکنه و وقتی میبینه چیزایی که داره با اون چیزهایی که دوست داشت داشته باشه فرق داره دچار حس بد میشه
اگر کمال گرا هم باشه که دیگه مصیبته

اگر میدونی چطور به حال خوب میرسی برای رسیدنش از هیچ چیزی دریغ نکن
مگه چیزی در دنیا مهم تر از حس رضایت درونی و حال خوب وجود داره
وضعت از کسانی که حتی نمیدونن حال درونیشون با چی خوب میشه که بهتره

پاسخ:
نازلی دقیقا همینه که گفتی... اونجایی که باید باشم، یا انتظار داشتم باشم، نیستم.
همیشه به همین سادگی نیست که بتونی از چیزایی که حالتو بهتر میکنه استفاده کنی یا حتی اصلا بهش دسترسی داشته باشی.
خیلی خوبه که انتخابت درست بوده 
خیلی ها هستند ازدواجشون درست هست ولی انتخابشون اشتیاه ... این بدترین درده:((
صحبتت با دخترتو دوست داشتم:)
پاسخ:
واقعا؟ برعکس نظر تو شاید بهتر بود انتخاب همسرم هم اشتباه باشه.
منم اینروزا خیلی به گذشته برمیگردم و خودم رو نقد میکنم. 
به این‌میگن بحران میان سالی یا Middle age Crisis 
امیدوارم این بحران برات دستاوردهای خوبی داشته باشه. دیدم و شنیدم که برای بعضی خوب و برای بعضی بد بوده.
پاسخ:
میانسالی؟ یکم زود سراغ من نیومده؟ 
امیدوارم همون طور که تو گفتی بشه... یعنی اتفاقات خوب
این کتابی که نیلوفرجان معرفی کردن عالیه
و سنگین
بنظرم این کتاب و چهاراثر فلورانس از اون کتابهایی هست که همه باید بخونن
پاسخ:
یعنی به نظرت این دوتا کتاب بخونم حالم خوب میشه؟!
در جواب سوالت باید بگم هنوز هیچ کتاب معجزه گری نوشته نشده که حال آدمو بطور کلی خوب کنه
اما این دوتا کتاب حس بهتری بهت میده و میتونه علت حال بدت ریشه یابی کنه
کلا از اون کتابهاست که ارزش خوندن و حتی اضافه شدن به کتابخونه ات رو داره
پاسخ:
خب منظورم منم که همون بود.
البته من تقریبا میدونم چی کلا و به طور کامل حالمو خوب میکنه فقط اینکه یکم دست یافتن بهش سخته
سلام.کتاب لطفا گویفندنباشید هم کتاب خوبیه.
پاسخ:
چی نباشم؟
سلام.کتاب لطفا گوسفندنباشید هم کتاب خوبیه.ببخشیداولی اشتباه تایپی شد.
پاسخ:
اهان، گوسفند! خب فکر نمیکنم هم باشم... حالا شاید خری، گاوی، اسبی ... باشم ولی قطعا گوسفند نیستم.
اره واقعا اینطوریه:)
انتخاب اشتباه همسر یه جهنم واقعیه .مخصوصا وقتی پای فرزند در میان باشه


حالا چرا بهتر بود که انتخاب همسرت هم اشتباه باشه ؟؟

پاسخ:
اون وقت زیاد دلم به حال زندگی مشترکم نمیسوخت و میزدم زیر کاسه کوزه همه چی و والسلام!
به شدت نیازمند یاری سبزتان هستم . زودتر این اتحادیه رو تشکیل بدین لطفا

پاسخ:
هوم؟!! الان یعنی انجمن «بحران میانسالی پیش از ۴۰ سالگی» تشکیل بدیم؟
بعد به نظرت کسی هم عضو این انجمن میشه جز خودم و خودت؟
........
.................
(سکوت)
پی نوشت:
این بخش رو دوست داشتم، آره کاش فندق همیشه خوب و خوشبخت و در آرامش باشه یه جایی که هیچکس اذیتش نکنه (میدونم خیلی آرمانیه اما شاید شد، آرزو که میشه کرد)
پاسخ:
اگه قلب و احساس نداشته باشه هیچکس هم نمیتونه ازاری بهش برسونه!
یعنی اخرت استدلال و راه حل هستم من...


آدمِ سالم کیست؟

روان شناسی آنتروپولوژی ( مردم شناسی) ؛در جواب این سوال میگوید:

آدم سالم، آدمی است که با خودش و با آدمهاى اطرافش در حال جنگ و ستیز نیست،
نتیجتاً حضورش به آدم انرژى میده!

بیشتر از اینکه انتقادگر باشه، مشوقه!
بیشتر از اینکه منفى باشه، مثبته!
بیشتر از اینکه متکبر باشه، متواضعه!
بیشتر از اینکه بخواد خودنمایى کنه، دوست داره در یک فضاى اشتراکى، دیگرانو ببینه و همینطور خودش دیده بشه!
با آدم سالم، شما بهترین بخش وجودتون بیرون میاد،
آدم سالم زیباییهارو میبینه و به زبون میاره!

آدم سالم خوش خلق هستش، مزاح و طنز خوبى داره!
آدم سالم همونى هست که میبینى، فى البداهه است!
خلاقیت داره،
برخوردش محترمانه است،
حرمت شما حفظ میشه،
میتونید به او اعتماد کنید، 
احساس امنیت کنید!
آدم سالم کنترل نیاز نداره،
تحقیر نیاز نداره،
تسلط نیاز نداره!
آدم سالم با مجموعه رفتارهاش به شما احساسى رو میده که در حقیقت شما خودت رو مثبت تر و بهتر از انچه که هستی ببینی.

 ❣این آدمها را در گوشه ای از زندگیتان حفظ کنید...

پاسخ:
یعنی کسی میتونه اینها همه باشه؟ اصلا میشه؟ میزارن خلائق تو درست زندگی کنی؟
متاسفانه اینا فقط در کلام امکانپذیره
❌ چند توصیۀ زیبا برای آرامسازی:

🔑اوّل : تمام عددهای غیرضروری را از زندگیت بیرون بریز!!!!
این عددها شامل: سن، قد، وزن و سایز هستند....

🔑دوّم : با دوستان شاد و سرحال معاشرت کن...

🔑سوّم: به آموختن ادامه بده و همیشه مشغول یادگیری باش...

🔑چهارم : تا می توانی بخند...

🔑پنجم: وقتی اشک هایت سرازیر می شوند: آن را بپذیر! تحمل کن! و به پیشروی ادامه بده... 

🔑ششم: رنگ های مشکی و خاکستری و تیره را از زندگیت پاک کن...

🔑هفتم :احساساتت را بیان کن، تا هیچ وقت زیبایی هایی را که احاطه ات کرده اند را از دست ندهی...

🔑هشتم :شادی هایت را به اطرافت پراکنده کن...

🔑نهم: با حدّ و حصرهایی که گذشته به تو تحمیل کرده مبارزه کن...

🔑دهم : از بهترین سرمایه ات که سلامتی ات است؛ بهره ببر...

🔑یازدهم: از جاده خارج شو و از شهر و کشورهای غریب دیدن کن...

🔑دوازدهم: روی خاطرات بد توقف نکن فراموشش کن...

🔑سیزدهم: هیچ فرصتی را برای گفتن دوستت دارم به آن هایی که دوستشان داری، از دست نده...

🔑چهارده:همیشه به خودت بگو که: زندگی تعداد دم و بازدم های مکرر نیست، بلکه لحظاتی است که،قلبم میتپد"

پاسخ:
نیلوفر جان این نظرت خودش یه پسته و چقدر به شنیدنش نیاز داشتم.

هرگز گنجشکی را که در دست داری به امید گرفتن کبوتری که در هواست،رها مکن...
پاسخ:
خدا از دهنت بشنوه. کلا در وضعیتی ام که باید اینو مرتب با خودم تکرار کنم. 
هرچند سوالی هم بوجود میاد. ایا این روح بلندپروازی رو سرکوب نمیکنه؟
سلام.من قصدجسارت به شمانداشتم.چون خودم بحران زیادی درزندگی گذروندم.چون حال بدآدماروخوب درک میکنم چون خودم این بحران لعنتی روازسرگذزوندن که میخواستم بابادوتابچه بزنم زیریه زندگی.چون دوس دارم تمام آدما چه زن چه مردوقتی واردیه زندگی مشترک میشن خوشحال وخوشبخت باشن.چون فهمیدم بچه هاهیچ گناهی ندارن که من بعدازچندسال تازه یادم بیادکه اشتباهی وارداین زندگی شدم.چون وقتی که بحران تمام شد فهمیدم خیلی خوشبختم وبایدقدردانسته هاموبدونم.چون همسرم که دکترای روانشناسی داره کمکم کردکه چطورهمسران میتونن به هم کمک کنن تابه آرامش برسن.آقای پدرعزیزیدک کشیدن این کلمه مسئولیت آدموخیلی سنگین میکنه وبه همین سادگی نمیشه ازش شونه خالی کرد.همچنین مادر.این فقط یه کتابه من قصدتوهین نداشتم.باوبلاگ شمااتفاقی آشنا شدم.باعرض معذرت خودخواهی شمااجازه نمیده به چیزی یاکسی بجزخودت فکرکنی حتی زندگی مشترک،حتی دخترت.بازم ببخشیدومعذرت میخوام ازاینکه بدصحبت کردم.درضمن هیچ وقت به خودت توهین نکن چون کسی که به راحتی به خودش اینچنین القابی میده حتما بااین دیدهم به دیگرون نگاه میکنه.ازمنی که ده سال ازت بزرگترم به تو نصیحت که مثبت اندیش باشه.این آخرین کامنت من بود.موفق باشی.
پاسخ:
خب تصور میکنم اینجا کمی سوتفاهم پیش اومده.
من اصلا حس اهانت شدگی نداشتم و کاملا هم منظور شما رو از همون معرفی کتاب و تمام چیزهای دیگه میفهمم و سپاسگزارم.
اون چیزی که نمیفهمم قضاوت شما درباره خودمه. برای اینکه سوتفاهم نشه میگم تحلیل. کارکرد اولیه این وبلاگ اساسا فندق و خانواده و مسایل مربوط به درون و روان ادمها مشخصا خودمون بود و هست. به علاوه بیشتر در صدد طرح مساله هستم تا پاسخ.
الانم در صدد رد یا تایید تحلیل شما از خودم نیستم فقط از این بابت ممنونم. فقط یه سوالی باقی میمونه. من چه طور ادم خودخواهی هستم که اون القاب به خودم نسبت میدم؟ تکلیف مارو مشخص کن خانم. بلاخره خودخواهم یا خود ویرانگر؟ تا اونجا که میدونم این دوتا متناقض هم هستن.
چرا نشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ راه حلی که به الی گفتی اخرش بود ... البته موافقم این بهترین راه
پاسخ:
اتفاقا حالا که فکر میکنم بدم نیست. میشه یه جور گروه درمانی. خخخخخخ
 یه بار به این موضوع فکر کردم که کاش میشد چند نفری که وبلاگ داریم یه قرار دورهمی بزاریم... ولی خیلی بال و پر ندادم. نمیدونستم چه واکنشی انجام میشه.
به نکته جالب اشاره کردی. اولین باری که انتخابی اشتباه انجام میدیک چه وقته و چه موضوعیه. مطمئنا هیچ کدوممنون یادمون نمیاد یا نمی خوایم که یادمون بیاد. ولی شروعش بوده. شروع انتخابهای اشتباهی. موضوعت خیلی جالب بود
توجه کردی همه متاهلنین وقتی یه جای پستشون یه کم ممکنه شک ایجاد کنه مجبورن بیان در انتها توضیح بدن که با همسرشون مشکلی ندارن ؟ منم همینطورم. ولی فکر می کنم شاید لزومی به اعلام نیست
چهل سالگی خوبی برات آرزومندم. نترس من 3 ساله توشم و هنوز زنده ام
پاسخ:
اره دقیقا باید بیایم و بگیم وگرنه اولین اتفاقی که میوفته همین ربط دادن به همسره.
من اصلا دلم نمیخواد ۴۰ ساله بشم. یه طوری که هر روز دو برابر پیر میشم. یکی به خاطر یه روز بالاتر رفتن سن و یکی به خاطر حرص خوردن از اون یه روز افزایش سن!!!

منم به اتحادیه تون راه میدید!!!!
والا منکه توی ۲۵ سالگی همه این فکرا اومده تو سرم 
یعنی قبل زایمان ام از  مرگ و سیاهی نمیترسیدم ولی الان همش فکر میکنم اگه ما نباشیم تکلیف این فسقل تک و تنهایی که نه دایی نه عمو و نه خواهر و برادری داره چی میشه و باید توی این دنیا تک و تنها چی کار کنه 
تموم عمرمون به تلاش بی خودی برای زندگی مون گذشت بدون اینکه کمترین لذتی  رو ازش ببریم ...به خواسته هامون رسیدیم ولی معنی زندگی و با هم بودن رو نفهمیدیم و همش شد کار و تلاش بی خودی و مطمئنم هر چه قدر هم زندگی ادامه داشته باشه باز ما زندگی واقعی و لذت بردن ازش   رو به سال های بعد موکول میکنیم و همچنان روزای عمرمون همین طور الکی تند تند سپری میشه بدون اینکه چیزی ازش بفهمیم 
پاسخ:
ظاهرا متقاضی داره زیاد میشه.
دقیقا حرفت میفهمم رز. شدیم شبیه مورچه ها یا زنبورهای کارگر که همه زندگی براشون کار و تلاش و کارگریه.
بعد همه امیدمون به اینه که در پیری اسوده باشیم! احمقانه است. اون موقع دیگه توان لذت بردن از ارامش نداریم

سلام

میگن سه روز در تاریخ زندگی هر فرد وجود داره که ... آره

ولی یک روز منحصر به فردتری هم هست که ارزشش ازون سه تا خیلی بیشتره

روزی که میفهمی کی هستی، روزی که هویتت رو میفهمی!!

حالا واسه یکی زیر 30 ، واسه یکی بالای 40، واسه یکی بعد بحران میانسالی و واسه یکی....

من دارم یه چیزایی میبینم آقای پدر.          درست زمانی که یکی از سخت ترین مراحل زندگیم رو میگذرونم. درست همین موقع.

برام دعا کن پدر.

پاسخ:
ایشالا که خیره. ولی آتی از کجا میدونی که اون روزی که به هویتت پی میبری، با واقعیت مواجه هستی و اشتباه نمیکنی؟
سلام آقای پدروهمکارعزیز.من درمقامی نیستم که شماروقضاوت کنم ولی وقتی آدم میاددرموردخودش وزندگیش مینویسه خودبه خودموردقضاوت قرارمیگیره.البته وصدالبته که شمادرست میگی این مواردی که شمامینویسی فقط منحصربه شمانیست بلکه هزاران خانواده درگیراین مواردهستن.وشایدمن حساس به بعضی کلمات.واینکه تعریف خودخواهی ازنظریه خانم ویه آقابسیارمتفاوت.آرزومندآرامش درثانیه ثانیه زندگیت.مواظب خوبیات باش.همانندمسافرسبزبهارمی سپارمت به حضرت دوست.
پاسخ:
خود منم به همین قضیه معترف هستم که وقتی مینویسم میخوام قضاوت بشم و ابدا مشکلی باهاش ندارم.
ممنونم از لطفت. چقدر کامنت هات خوب تموم میشه واقعا.
تولدت مبارک اقای پدر عزیز..برات یه عالمه شادی و خیر و خوشبختی و ارامش ارزو میکنم..برات دل خوش میخوام از خدا.
چرا توی این همه کامنت هیچ کس تولدتو تبریک نگفت!؟
من نمیدونستم آوا جان تخصص داره در بهبود حال ادمها!
پاسخ:
عههههه... راست میگیا! هیچکس تبریک نگفت. شاید اینقدر تلخ و سیاه نوشتم که همه از تبریکشون صرفنظر کردن.
از تو و همه خوبیهات و مهمتر از همه اینکه بداخلاقی منو تحمل میکنی ممنونم و سپاسگزار.
خخخخخخ... بفرما تحویل بگیر آوا خانم.
میگم که اینجا صحبت و کامنت پی در پی در باره یه موضوع و حرفی مجازه؟ :))
اول اجازه بگیرم بعد پر حرفی:))
پاسخ:
هاهاهاها... مجازه
 ۳۶  سالگیتون مبارک آقای پدر از راه دور دستتون رو می فشارم ... حالا که راه دوره شاید حتی روبوسی هم کردیم چون هربار به اینجا سر میزنم یادم میارید چقدر به  بودنِ برادرم احتیاج دارم. کاش حال و روز  خونواده کوچکتون خوب باشه همیشه این آرزوی قلبی منه.دوستون دارم.
پاسخ:
وای خدا جیییییین...
چه طور میشه یه نفر با یه پیغام اینقدر حس خوب به آدم منتقل کنه، بخصوص از راه دور. ازت ممنونم
من چی میتونم از خدا برات بخوام که تا حالا نخواستم؟
سلام.
۲۶ سالمه و دارم فکر میکنم ممکنه توی ۳۶ سالگی شبیه شما باشم! و به این فکر میکنم که این شبیه بودن شخصیتی فکری و...، خوبه یا بد! و بیشتر از این بابت خوشحالم که توی ۳۶ سالگی هم می شود اینطور بود و چیز عجیبی نیست!!
پاسخ:
تحلیلت جالب بود اما در مجموع باید بگم من کمی دچار افسردگی هستم. برای همین امیدوارم خیلی شبیه من نباشید. اتفاقا برعکس سعی کنید شبیه من نباشید
#آنچه_داریم_ولی_نمی‌دانیم_یا_نمی‌بینیم

💎مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست  کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.
دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند.
"خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار "
صاحب خانه گفت دوباره بخوان!مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!!در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم.

"خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم ، نمی بینیم چون "به بودن با آنها عادت کرده ایم" ، مثل سلامتی ، مثل نفس کشیدن ، مثل دوست داشتن ، مثل پدر ، مادر ، خواهر و برادر ، فرزند ، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم ...

پاسخ:
نیلوفر من ناشکری نمیکنم فقط حس میکنم به اون اندازه که باید برای همه اینایی که نوشتی خوب نیستم.
در ضمن، همسر رو ننوشتی!!!
خیلی با آرامش و کند این مطلب را بخوانید

ثانیه به ثانیه عمر را با لذت سپری کن 
در هر کار و هر حال 
 کار ، تفریح ،رانندگی ،آموختن، مطالعه، آشپزی،نظافت ، خوردن و آشامیدن، حرف زدن، سکوت و تفکر، مهمانی رفتن، نیایش و.... 

زندگی فقط در رسیدن به هدف خلاصه نشده
مابه اشتباه اینگونه میاندیشیم:
درسم تمام شود راحت شوم
غذایم را بپزم راحت شوم
اتاقم را تمیز کنم راحت شوم
بالاخره رسیدم.... راحت شدم
اوه چه پروژه ای... تمام شود راحت شوم

تمام شود که چه شود؟
مادامی که زنده هستیم و زندگی میکنم هیچ فعالیتی تمام شدنی نیست بلکه آغاز فعالیتی دیگر است.... 

پس چه بهتر که در حین انجام دادن هر کاری لذت بردن را فراموش نکنیم نه مانند یک ربات فقط به انجام دادن بپردازیم به تمام شدن و فارغ شدن.... 

 حتی هنگامیکه دستها را میشوییم نیز میتوانیم بالذت اینکار را انجام دهیم
یکبار امتحان کنید
آب چه زیبا آرام پوست دستتان را نوازش میکند
به آب نگاه کنید و لذت ببرید
وآنجاست که احساس خوب زندگی کم کم به سراغتان میاید... 
لذت باعث قدرتمند شدن میشود به طرز باور نکردنی باعث بالا رفتن اعتماد به نفس میشود... 
لذت بردن هدف زندگی است
تا میتوانی همه کارها  را با لذت همراه کن... حتی نفس کشیدن که کمترین فعالیت توست...


کتاب « اثر مرکب » اثر: #دارن_هاردی

پاسخ:
نخیر، ظاهرا بابد حتما این کتاب بزارم توی دستور کارم.
اول تولدت مبارک
دوم این ترس و پوچی د رهمه هست تمام انهایی بچه دارند با این ترس میگذرونند فردای بچه ما چه خواهد شد چه باید کرد و.....
ولی چیزی که هست ما اینجا نمیتونیم روزها ی سفید بسازیم
پاسخ:
ممنون سانیا، خیلی وقته ازت دورم... باید یه وقتی بزارم ببینم چه کردی و کجا هستی اصلا.
روزهای سفید! چه اصطلاح عجیبی.
من نگران آینده دخترم نیستم، بیشتر نگران حال دخترم هستم.

بازم ممنون از دعای خیرت

حسش میکنی پدر! حسش میکنی که داری چیزی رو تجربه میکنی که باید تجربش میکردی.

ببین مثله همین ادامه تحصیلت حالا / حسش چقدر قویه که این، دقیقا اونیه که باید انجام بدی؟؟؟ / اینم همونه/ یهو زندگی نزیستت ، قلمبه میشه میاد جلو چشات / با ولع میخوای زندگیش کنی/ حسه خوبیه/ شیرین

پاسخ:
دقیقا دقیقا دقیقا... چقدر خوب گفتی آتی. امکان نداشت تعبیر بهتری بتونم انجام بدم. اصلا وقتی اینارو خوندم خون توی رگام جوشید...

ای وای بر من

تولدت مبارک پدر جان!

الهی همیشه لبت خندون باشه و دلت شاد و هزار آرزوی خوب دیگه برات که در این مقال نگنجد

پاسخ:
در این مقال نگنجد رو خوب اومدی.
هرچند لطف و توجه و مهربونی شما در این مقال گنجید. ممنونم
سلام.امیدوارم خاتون وملکه زیبای قصرنیلوفری سلطان سرزمین عشق وصلح وهمچنین شاهزاده ی شکوفه به سربهاری حقیرسراپاتقصیرراعفوبفرمایندوعذرتقصیرمراپذیراباشند که نام مبارکشان اززبان قلم الکن اینجانب فتاده است.سلطان بسلامت باشد.
پاسخ:
جاااااان؟! نیلوفر الان قرن ۱۴ و ۱۵ هجری نیستا. هرچند خیلی جالب و هنرمندانه بود ولی عجیب هم بود.
ولی من درنهایت متوجه منظورت نشدم!
سلطان به سلامت باشد؟!!!!!!!
این چندمین تولد توست؟

و چندمین انبساط مجدد کائنات؟

این چندمین بارخلقت است؟

و چندمین انفجار سکوت؟

چندمین لبخند آفرینش؟

خورشید را چندمین بار است که میبینی؟

و پروانه ساعتها چندمین بار است که میچرخد؟

و ثانیه چندمین بار است که به احترام تو برمیخیزد؟

چندمین بار است که مجدداً نفس میکشی؟

چندمین دم!؟

چندمین آن!؟

آه که تو چقدر خوشبختی!

و جهان چه پرغوغاست

که بینهایتمین تولد تو را جشن میگیرد . . .
ببخشیدکه باتاخیرهست.چون ارکامنت دوستان متوجه شدم تولدتونه.
پاسخ:
ممنون نیلوفر خوب... 
من اهل شعر نیستم اما چیزایی که تو برام میفرستی همیشه حس بهتری بهم میده. 

شک ندارم از قبل چیزای خوبی برام ازش خواستین ممنونم:)
پاسخ:
مطمینا همینطوره 
سلام.این درجواب آنچه داریم ونمیدانیم...بودکه گفتی قسمت پایانش همسرجافتاده افتاده بود.وقتی خونه قصرباشه.خانم، ملکه.فرزند،شاهزاده ای که کلاه شکوفه به سرداره.پس آقای پدرمیشه سلطان.امیدوارم سالم باشیددرپناه اهورمزدا.
پاسخ:
وقتی ما ادم های معمولی بتونیم توی خونه های معمولی و زندگی های عادیمون، خودمون رو سلطان و ملکه و شاهزاده بدونیم... یعنی از نعمت زندگی سالم و شایسته و با ارامش برخورداریم. امیدوارم همه بتونن به چنین درکی از زندگیشون برسن و خودشون و نزدیکانشون رو همینطور ببینن
سلام.درجواب حرفایی که به دخترگلت زدی.من فکرمیکنم مااگرتلاش کنیم حال خودمونوخوب کنیم حال بچه هامونم خوب خواهد بود.مامیتونیم بهشون یادبدیم بجای فراربایستندوخوب زندگی کنن.وقتی فرزندانمون احساس کنن الگوو تکیه گاهی قدرتمند دارن به اسم پدرومادراحساس قدرت وغرورمیکنن ومطمئنازندگی خوبی درانتظارشون خواهدبود.
پاسخ:
فکرت درسته، من قبلا هم در ماهنامه های فندق به این موضوع اشاره کردم که اساسا تربیت کودک در درجه اول تربیت بزرگترهاست. همینطور حال و احوالشون.
من بیشتر از ده ساله با انواع و اقسام بچه ها درسنین مختلف برخورد کردم، ارتباط فرزندان و اولیا اینجور که شما تعریف کردین، بیشتر شبیه افسانه است. قدرت محیط و فشار اقتصادی و اجتماعی خیلی قدرتمندتر از اونه که به خانواده ها اجازه چنین پیوندی رو بین اولیا و فرزندان بده.
اما درنهایت بله، باید تلاشمون این باشه که کودک، کودکمون چنین حسی به پدرومادرش داشته باشه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی