var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

پدرها متولد میشوند

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۵۵ ق.ظ

همیشه بعد از پست های ماهانه فندق، بعد از اینکه کامنتارو میخونم، معمولا اولین چیزی که به ذهنم میرسه حال گندم زمان بارداری همسرمه. اینکه چقدر عصبی و کلافه و سرد بودم. اینکه وقتی خبر بارداریشو بهم داد، خیلی بی تفاوت رومو برگردوندم و گفتم "احتمالا اشتباه میکنه، شاید بی بی چک مشکلی داره" شاید کمترین توجهی که لایقش بود رو بهش ارائه کردم، برق نگاه و صورت شکفته اش رو میدیدم اما مثل مجسمه روی کاناپه، شق و رق نشسته بودم و حتی فکر هم نمیکردم. میترسیدم که فکر کنم...

یادم میاد که در عرض سه هفته بعد از اطمینان از بارداری همسر، نزدیک ۸ کیلو وزن کم کردم، از موسسه ای که سه سال گذشته در اون کار میکردم استعفا دادم، اتاق خوابمو سوا کردم، حتی لباس ها و وسایل شخصیمو هم از اتاق خواب مشترکمون خارج کردم. سرد و سخت و آشفته و افسرده بودم. در یک سال و نیم بعدش تعداد زناشویی ما حتی به تعداد انگشتان دو دست هم نبود. و بدتر از همه تبدیل به دو موجود کاملا مجزا از هم شدیم. به قول همسر "ما فقط همخونه ایم"

اما همون روزها هم هنوز دوستش داشتم، به نظرم این رو میدونست اما معنی رفتارم رو درک نمیکرد. میدید که محل کارمو به محل کارش نزدیک کردم، صبح ها خودم میبردمش و عصرها هم اگر میخواست، یا ماشین براش میبردم و یا خودشو تا خونه میرسوندم و دوباره برمیگشتم سرکار. سعی میکردم تو نوبتای معاینه و سونوگرافی همراهیش کنم و... اون روزا تا ساعت ۹ شب سرکار بودم و تا میرسیدم خونه حدود ۱۰ بود اما... اما تردید داشتم که دوست دارم که اصلا به خونه برم یانه؟

یادمه مدیر وقتم هروقت فرصتی پیدا میکرد درباره حال و احساسم سوال میکرد و وقتی میدید که چقدر بی احساس و ماشینی زندگی میکنم به جد بهم توصیه میکرد که حتما برم پیش روانشناس! خودم برم پیش روانشناس تا معلوم بشه مرگم چیه؟ شب قبل از زایمان ازم پرسید "هنوزم هیچ حسی نداری از اینکه داری بابا میشی؟" و وقتی جواب تک کلمه ای من رو شنید، روشو به سمتم برگردوند و شاید مدت یک دقیقه، نیمرخ سرد و خشک و بی معنی منو نگاه کرد و گفت "باید حتما ازکسی کمک میگرفتی، من واقعا نگرانتم" 

بگذریم...

اما حالا میدونم دردم چی بود. من، ما، تقریبا همه مردهایی که از داشتن فرزند ابا دارن، عمدتا یک مشکل دارند: ترس از مسوولیت و محدود شدن ازادی. خب واقعیت اینه که ما به اندازه زن ها نه علاقه و نه تمایل و انگیزه ای به داشتن فرزند داریم (دقت کنید، نمیگم نداریم، کمتر داریم) درمورد برخی، مثل خودمن، این عدم تمایل حالت افراطی و روانی به خودش میگیره که دلایل مختلفی میتونه داشته باشه. ابدا نمیخوام درمورد بقیه مردها قضاوتی داشته باشم و ریشه های این ترس رو مقایسه کنم اما در مورد خودمن این حسو داشتم که دیگه آزادی و راحتی گذشته رو ندارم و نمیتونم فارغ البال هروقت و هرجا که خواستم برم. همیشه و همیشه باید خواسته ها و نیازهای فرزندم، گوشه ذهنم باشه و اون هارو به امیال خودم مقدم بدونم. به علاوه دیدن کلی پسر و دختر آسیب دیده از خانواده که حالا کلی دچار مشکلات شخصیتی و رفتاری شدن هم مزید بر علت شد که کار پدری و مادری رو سخت، دردناک و دشوار بدونم. میتونید رابطه نه چندان خوب و اشکالات عجیب و غریب پدرومادر خودم هم به این دلایل اضافه کنید و البته یه چیز دیگه... اگر میخواستم طلاق بگیرم کار سخت تر میشد!

خب حالا توی خانواده و حتی اینجا تبدیل شدم به سنبل پدری! اصولا اگر من میتونم پدری کنم مطمینم که قطعا هرکسی دیگه هم میتونه.

پی نوشت:

- نیوشای عزیز، این پست به بهانه تو و شرایط خاصی که در اون هستی نوشته شده. مدتها بود که میخواستم بواسطه شرایطی که داری چیزی برات بنویسم. امیدوارم در ادامه راه مادری موفق و سلامت باشی.

موافقین ۰ مخالفین ۱ ۹۵/۰۲/۰۶
آقای پدر

نظرات  (۲۲)

سلام

چه دنیای عجیبیه! . ما دو جنس چقدر متفاوتیم (نمیدونم تفاوت لغت درستیه براش یا نه) 

و برنده کسیه که این تفاوت ها رو درک کنه و بپذیره

پاسخ:
اره آتی، حرفت کاملا درسته
طفلکی همسر ، طفلکی شما
خداروشکر که حالا خوبین
منم به همون شیوه شما از بچه داشتن میترسم خیلی ام میترسم
پاسخ:
هر رابطه بالا و پایین هایی داره... به نظرم ما به درک بهتری از هم رسیدیم
همسر من همین حس رو نسبت به ازدواج داشت و منم دقیقا این حس رو نسبت به بارداری. جز کابوسهام باردار شدنه از بیشتر روش های جلوگیری هم باهم استفاده میکنم. شاید خوب بوده که بارداری دست شما نبوده تا با ترستون رو به رو شدین و پذیرفتینش و بهتر هم اینکه الان جز پدرهای خیلی خیلی خوب هستین. 
پاسخ:
سمر گل، اتفاقا بارداری هم دست من بود ولی یک سالی بود که پیشگیری نمیکردیم. همسر من بچه میخواست ولی من امادگی مواجه شدن باهاش رو نداشتم.
چقدر ملموس گفتی
میدونی چیه اقای پدر تو ورژن ملایم و متمدنی از مردها هستی (مردها رو فقط به تفکیک جنسیت گفتم بار منفی نداره جمله و خصمانه نگفتم) که تازه میای و عنوان میکنی که چه کاری کردی و احتمالا چون ورژن متمدن هستی قبول میکنی که حرکاتت غلطه اما خب اگر لازم بدونی باز هم اینکار رو میکنی و در اون لحظه هم به احساساتت کاملا ایمان داری و معتقدی درست و لازم بوده!!! این رو اکثر مردها انجام میدن در نوعهای مختلف چون اکثرا اون تفاوت بیولوژیک خودشون با زنها رو نمیدونن ( خانمها هم نمیدونن) و نمیتونن درک کنن رفتارشون تو اون مدت چ بلایی سر اون زن میاره و ممکنه سالها اون زن در ظاهر بخنده اما اون تلخی و زخم تو دلش بمونه و چ خوبه که بشه اندکی اون زخم رو التیام داد (احتمال میدم اینکار رو کرده باشی)
کاش به جای اینکه از بچگی اینهمه بهشت و جهنم نشونمون بدم این مسایل رو اموزش میدادن این تفاوت های ساختاری و رفتاری مرد و زن رو یاد میدادن که بعدها  اینهمه به بهانه های مختلف هم رو ازار ندن و هر دو مدعی نباشن کار درست کردن  و تباه شدن!!!!
پاسخ:
من دیگه اون کارو نمیکنم الی جان. خیلی واضح و روشن ازش معذرت خواستم، بدون ادا و اصول و بازی های عجیب و غریب.
اون پاراگراف اخرت... الی واقعا ای کاش این کارو میکردن ولی متاسفانه تو مدارس مزخرف یاد بچه ها میدیم.
من با۱اقایی دوستم که دقیقا همین حسو به ازدواج داره,بهم ثابت شده دوسم داره,ولی نمیخادهیچوقت ازدواج کنیم!!میگه تاهمیشه باهم باشیم بدون ازدواج!ومن میفهمم حسش شبیه حس توعه
چون بهم ثایت شده دوسم داره
پاسخ:
اصلا حسش شبیه من نیست, اصلا چه ربطی داره؟ من درباره داشتن فرزند گفتم وگرنه خودم با دختری ازدواج کردم که 4 سال باهاش دوست بودم.
درضمن احتمالا سر کاری!  بزرگ شو دختر
اوه آقای پدر... اوه!
باعث شدید اینجا میون همه همکارام اشک بریزم حین خوندن نوشته هاتون!
نه از یادآوری اینکه همسرجان با من چه کرد..
از اینکه احساسات من، شرایطم... روحیم برای یک انسان دیگه که هرگز ندیدمش تا این حد مهم بوده که برام یه پست نوشته.....
وقت گذاشته... حرف زده ... خودش رو مرور کرده و به خاطر من، روحیه و احساسات کنونیم این پست رو نوشته.
من با هر زبونی از شما تشکر کنم قادر نیستم اوج حسم رو به این عکس العمل شما نشون بدم!

هنوزم بغض دارم .. اشک دارم .. یه بغض دوست داشتنی و یه اشک شیرین..
من از شما رسما سپاسگزارم... و ممنونم از این نوع همراهیتون

قبل از این که برسم به پی نوشت تونستم حدس بزنم برا من نوشتید!!

و باید بگم چقدر همسر فهیم و صبوری دارید.... من اگر جای ایشون بودم نمی دونم می شد فندقی در کار باشه یا نه!!

تشکرم صرفا به خاطر همدلیتون نیست بلکه به خاطر موضوع مهمی که اینجا خاطر نشان کردید و درسی که من ازش گرفتم هم هست....

خوشحالم که حالا اوضاعتون رو به راهه :)

پاسخ:
ممنون نیوشا، به شخصه اعتقاد دارم تو شرایط بارداری که هستی از نظر روحی خیلی شکننده شدی و متاسفانه همسرت هم در ابتدا به اندازه کافی همراهی نکرد -البته هنوز بهتر از اون روزای منه- اما حس میکنم داره خودشو وفق میده پس تو هم صبور باش و نه به خودت و نه به اون سخت نگیر، پدرها با تولد فرزندشون، متولد میشن.
اهان یه چیز دیگه، جان من، اینقدر به اینکه بچت سالم باشه یا نه فکر نکن، اینهمه ازمایش و تشخیص مختلف تو این دوران وجود داره که کاملا سلامت بچت تضمین بشه. پس به جای فکر و خیال بیشتر مطالعه کن و مراقب خودت باش.
من خشکم زد . من بغض کردم پستت اونقدر طولان ینبود ولی من .....
میدون یروشی بدتر از این رو برای من در نظر گرفته بودند . کسی از ورود بچم خوشحال نشد . همسر من حت یبیشترازارم دادو هزاران بلای دیگه سرم اورد اگه من الان اینجام چون میدونستم که منو بچم رو دوست نداره و نداشت . شما کمتر از اون کارها رو انجام دادی ولی دلی از همسرت شکستی که این رو مطمئن باش یک روزی یک جایی اسیبش رو بهت میرسونه نه که همسرت انتقام بگیره نه .....یک جایی روان روح شایدم جسم بههم میریزه . تو روخدا زن باردار خیلی حساسه چطور دلتون میاد به جای نوازش جای خوب عوض کنید ...
من مردان زیادی دیدم که با بارداری همسرشون چقدر لبخن زدند چقدر خوشحال شدندو چقدر کارها کردند . به نظرم اهیچ توجیهی نداره این کارهاتون
پاسخ:
سانیاااااا... بیا منو بزن!
اره، قبول دارم که رفتارم مناسب نبوده ولی واقعیت اینه که شرایط روانی من باعث شده بود اونجوری باشم. باورکن وقتی به اون روزا فکر میکنم میبینم اصلا نمیتونستم طور دیگه فکر و عمل کنم.  تازه، دوروبر من فقط خودم بودم که از بچه دارشدن دلخور بودم. خب ابله بودم!
به شخصه تورو تحسین میکنم دختر
باید این پست را چند بار بخوانم....
چندین بار ....
پاسخ:
ما هم بعدا پستای کودک تورو چندین بار میخونیم. اصلا یه جورایی ذوق دارم ببینم چی دربارش مینویسی.
آقای پدر یه دنیا ممنون برای این پستتون محشر بود.
 خیلی به ما خانمها کمک کردین و کمک میکنین.
این مسائل شاید برای هر مرد یا حتی زنی پیش بیاد چقدر خوبه این تجربه هارو با هم درمیون بذاریم .این تجربه ها  برای اون اوج ناامیدی و تنهایی که روح آزار میده نجات دهنده اس.برقرار باشید و سلامت.
پاسخ:
ممنون مینو، هرچند فعلا ما داریم تجاربمون در اختیار شما میزاریم.خخخخخخخ
 هنوزم نمیخوای بنویسی؟
توصیه شما هم راجع به نگرانی در مورد سلامت فرزندم کاملا به جاست. چشم...
امروز می خواستم یه پست بذارم و از کارای دامادمون بگم که برا خواهرم وقتی شنید بارداره چه هدیه هایی که نمی گرفت! هر ماه به تاریخ احتمالی تولد فرزندش کیک می خرید زنگ می زد ما بریم تولدی!!!!!
وقتی خواهرم دوباره باردارش د و سقط کرد باز هم براش هدیه خرید ... هدیه های گرون قیمت... می گفت باشه سقط شده باشه اما تو برای من مادر دومین فرزندمی که تو بهشت منتظرمونه!!
می خواستم سر این موضوع باز از همسرجان گلایه کنم...
که وقتی این پست شما رو خوندم نظرم عوض شد!
باز هم ممنونم
پاسخ:
حس همه که مثل هم نیست، خود من برعکس داماد شما بودم، کلا از هر چی بچه کوچیک بود بیزار بودم... حالا یه نگاه بهم بنداز. فرزندت که به دنیا بیاد خودش راهشو تو دل پدرش باز میکنه اساسی...
خوبه که صبوری به خرج میدی
اقای پدر دوست دارم بنویسم اما نمی دونم از چی؟ و کلا چطوری بنویسم!!
ممنون از لطفتون
پاسخ:
دقیقا همینجوری که حرف میزنی بنویس. و از هرچیزی که به ذهنت میرسه.
من هر جا کامنتی ازت دیدم و خوندم خیلی هم خوب و خوشفکرانه بوده. پس سخت نگیر
به روح تقریبا اعتقاد دارم . چه ربطی داره حالا که اعتقاد دارم یا ندارم ؟
در مورد پیر مرد گفتم که کلی لذت میبرم تو رو اذیت کنم نه اینکه حالا جوون 20 ساله هستی
اگر جرات داری بهم بگو پیرزن . نسلت را منقرض میکنم پیر مرد
پاسخ:
اینو تایید میکنم تا خوانندگان بدونن چقدر منو تهدید میکنی لیلی خانم جون
اگر همسرت رو دوست نداشتی و به طلاق فکر میکردی، بچه دار شدن بزرگ ترین گناه توئه
هیچ وقت فکر نکن پدر خوبی هستی چون یک مرد اول باید شوهر خوبی باشه تا بتونه پدر خوبی باشه
چند سال بعد که دخترت بزرگ شد اینارو میفهمه
پاسخ:
باشه
من هر جور در این چند روز فکر کردم به این نتیجه رسیدم من اگه در موقعیت مادر فندق قرار بگیرم داغان میشم و چنان ناله های جان سوزی در وبلاگم در میکنم  و چنان افسردگی میگیرم کهههه .... که باید نگران بچه شد!! 
همین! 
کتک لازم بوده کتک
 تحملش خیلی سخته هرچی فکر میکنم. و بعد بخشیدنش هم .....
هیچی دیگه همون کتک! 
پاسخ:
واسه اینکه تو عاشق نیستی
معمولا مردها در مورد بچه ی اول همینطورن .به خوبی نمیتوننن همسر وشرایط رو درک کنن.دیدم خانمهایی رو که شاکی بودن از این بیتوجهی
پاسخ:
درسته اذر.بعد از اولی خوی پدرانه اشون هم متولد میشه
چ اعتراف فوق العاده ای و من چقد میترسم از برخورد همسرم با این موضوع،همیشه میگه این علاقه برای خانوما فیزیولوژیک هست و برای آقایون این‌طور نیست و این اختیارشون تو داشتن این حس ترسناکه
انگار دستمون رو گرفتید و بردین تو عمیق ترین قسمتهای مغز یک مرد
پاسخ:
خب به نظرم همسرتون خیلی روشن و صریح مساله بیان کرده.
مردا آدمو نگران می کنن. حتی بهترین مردها.
زن صبوری داری. من بعید می دونم می تونستم این شرایط رو تحمل کنم از سمت همسرم
پاسخ:
فقط مردا؟! نه دل ارام، مساله اصلا مرد یا زن نیست. ما ادمهای واقعی هستیم و زندگیمون پر از اشتباهات و خطاهای عمدی و سهویه.
اما این قبول که من همسر ماهی دارم.
نیستم
پاسخ:
میشی ان شالا
سلام....خیلی این پستتون واقعی وقابل درک بود واسم.منم زمان بارداریم همسرم تقریبن همین رفتارو میکرد.خیلیییییییی زیاد ناراحت شدم .فاصله ایی که بینمون افتاد تا الان که یکسال وخورده ای از سن پسرم میگذره این فاصله حتی بیشتر وبیشتر میشه با اینکه همیشه میگف اگه بچه ذار بشیم یه وخت من فقط پسر میخام روزیکه جواب سونو رو گفتم پسره با ابنکه از خوشحالی تو پوست خودم نمگنجیدم ایشون خیلی سرد بی هیچ حسی درمورد پایان نامه اش صحبت کرد.خوشحالیم تو دلم موند پوسید.دیگه حتی ازونوقتم کنار هم نمیخابیم.خیلییییی حرفا هست معذرت میخام طولانی شد.فقط با خوندن این مطلبتون خاستم کمی از حرفامو بگم سبک بشم.ممنونم آقای پدر که واضح حستون رو نوشتین.
پاسخ:
احتمالا همسرتون هم شبیه من فکر میکنه با این تفاوت که ... با این تفاوت که متولد نشد!
سلام
به نظرم تحمل رفتارتون واسه همسرتون سخت بوده ، ولی خدا رو شکر که گذشت اون دوران و شما هم نقش جدیدتون رو باور کردین :)
پاسخ:
دقیقا. 
جالب بودبرام. شوهرمن علاقه ای به بچه داشتن نداره،امابه خاطرحرف مردم که نگن بچه ندارن اصرار داره برای بچه دارشدن،منم که اصلا و ابدا دلم نمیخاد،چون ازمسئولیتی که بچه میاره میترسم. چی جوری میشه یک مرد رو راضی کرد که بچه ای تو زندگی نباشه؟
پاسخ:
هوم... نظر خاصی ندارم. راستش من اصلا نمیخواستم اما حالا که دارم مطمینم قبلا اشتباه فکر میکردم
هرچه بیشتر میخونم بیشتر گیج میششم...
4سال دوستی،ازدواج با عشق..... در نهایت به جایی برسی که حرف از جدایی بزنی و جای دیگه با تلنگری اون علاقه سرک میکشه...
یه چیزی یه جایی کمه 
و شاید اینکه ذهنیات و افکار ما همیشه در تغییره ولی تا به زبون آورده نشن متوجه ضد و نقیض بودنشون نمیشیم.پشت تمتم زندگی های به ظاهر اروم و تو ذهن همه ما ادما شاید دایم احساسات مختلف در گذره و وقتی ثبت بشن غیرقابل باوره این حجم متفاوت و متناقض.
کامنت من خیلی مختص به این پست نیست که هنوز هضمش سخته
پاسخ:
بله کامنت شما در واقع با دونستن بقیه مطالب و خوندن پست های بعدی شکل گرفته ولی جدا سوال اصلی رو مطرح کردی. البته وقتی اینارو مینوشتم و یا انجام میدادم اون چیزای بعدی که در پست چرا کنار هم میمانیم رو هم نمیدونستم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی