پدرها متولد میشوند
همیشه بعد از پست های ماهانه فندق، بعد از اینکه کامنتارو میخونم، معمولا اولین چیزی که به ذهنم میرسه حال گندم زمان بارداری همسرمه. اینکه چقدر عصبی و کلافه و سرد بودم. اینکه وقتی خبر بارداریشو بهم داد، خیلی بی تفاوت رومو برگردوندم و گفتم "احتمالا اشتباه میکنه، شاید بی بی چک مشکلی داره" شاید کمترین توجهی که لایقش بود رو بهش ارائه کردم، برق نگاه و صورت شکفته اش رو میدیدم اما مثل مجسمه روی کاناپه، شق و رق نشسته بودم و حتی فکر هم نمیکردم. میترسیدم که فکر کنم...
یادم میاد که در عرض سه هفته بعد از اطمینان از بارداری همسر، نزدیک ۸ کیلو وزن کم کردم، از موسسه ای که سه سال گذشته در اون کار میکردم استعفا دادم، اتاق خوابمو سوا کردم، حتی لباس ها و وسایل شخصیمو هم از اتاق خواب مشترکمون خارج کردم. سرد و سخت و آشفته و افسرده بودم. در یک سال و نیم بعدش تعداد زناشویی ما حتی به تعداد انگشتان دو دست هم نبود. و بدتر از همه تبدیل به دو موجود کاملا مجزا از هم شدیم. به قول همسر "ما فقط همخونه ایم"
اما همون روزها هم هنوز دوستش داشتم، به نظرم این رو میدونست اما معنی رفتارم رو درک نمیکرد. میدید که محل کارمو به محل کارش نزدیک کردم، صبح ها خودم میبردمش و عصرها هم اگر میخواست، یا ماشین براش میبردم و یا خودشو تا خونه میرسوندم و دوباره برمیگشتم سرکار. سعی میکردم تو نوبتای معاینه و سونوگرافی همراهیش کنم و... اون روزا تا ساعت ۹ شب سرکار بودم و تا میرسیدم خونه حدود ۱۰ بود اما... اما تردید داشتم که دوست دارم که اصلا به خونه برم یانه؟
یادمه مدیر وقتم هروقت فرصتی پیدا میکرد درباره حال و احساسم سوال میکرد و وقتی میدید که چقدر بی احساس و ماشینی زندگی میکنم به جد بهم توصیه میکرد که حتما برم پیش روانشناس! خودم برم پیش روانشناس تا معلوم بشه مرگم چیه؟ شب قبل از زایمان ازم پرسید "هنوزم هیچ حسی نداری از اینکه داری بابا میشی؟" و وقتی جواب تک کلمه ای من رو شنید، روشو به سمتم برگردوند و شاید مدت یک دقیقه، نیمرخ سرد و خشک و بی معنی منو نگاه کرد و گفت "باید حتما ازکسی کمک میگرفتی، من واقعا نگرانتم"
بگذریم...
اما حالا میدونم دردم چی بود. من، ما، تقریبا همه مردهایی که از داشتن فرزند ابا دارن، عمدتا یک مشکل دارند: ترس از مسوولیت و محدود شدن ازادی. خب واقعیت اینه که ما به اندازه زن ها نه علاقه و نه تمایل و انگیزه ای به داشتن فرزند داریم (دقت کنید، نمیگم نداریم، کمتر داریم) درمورد برخی، مثل خودمن، این عدم تمایل حالت افراطی و روانی به خودش میگیره که دلایل مختلفی میتونه داشته باشه. ابدا نمیخوام درمورد بقیه مردها قضاوتی داشته باشم و ریشه های این ترس رو مقایسه کنم اما در مورد خودمن این حسو داشتم که دیگه آزادی و راحتی گذشته رو ندارم و نمیتونم فارغ البال هروقت و هرجا که خواستم برم. همیشه و همیشه باید خواسته ها و نیازهای فرزندم، گوشه ذهنم باشه و اون هارو به امیال خودم مقدم بدونم. به علاوه دیدن کلی پسر و دختر آسیب دیده از خانواده که حالا کلی دچار مشکلات شخصیتی و رفتاری شدن هم مزید بر علت شد که کار پدری و مادری رو سخت، دردناک و دشوار بدونم. میتونید رابطه نه چندان خوب و اشکالات عجیب و غریب پدرومادر خودم هم به این دلایل اضافه کنید و البته یه چیز دیگه... اگر میخواستم طلاق بگیرم کار سخت تر میشد!
خب حالا توی خانواده و حتی اینجا تبدیل شدم به سنبل پدری! اصولا اگر من میتونم پدری کنم مطمینم که قطعا هرکسی دیگه هم میتونه.
پی نوشت:
- نیوشای عزیز، این پست به بهانه تو و شرایط خاصی که در اون هستی نوشته شده. مدتها بود که میخواستم بواسطه شرایطی که داری چیزی برات بنویسم. امیدوارم در ادامه راه مادری موفق و سلامت باشی.
سلام
چه دنیای عجیبیه! . ما دو جنس چقدر متفاوتیم (نمیدونم تفاوت لغت درستیه براش یا نه)
و برنده کسیه که این تفاوت ها رو درک کنه و بپذیره