var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

اینکه شما روانشناس خوبی در مقام مشاوره باشید به این مربوط نمیشه که چقدر حرفای خوب بلد باشید. اصولا نباید به این دلیل یعنی شنیدن حرف های خوب و راه حل های خاص به روانشناس مراجعه کنید. قرار نیست شمارا پند و اندرز بدهد و نصیحت کند که فلان کار را انجام بدهید یا بهمان کار را نه. این کار را دوستان ریزو درشتتان به درست یا غلط، انجام میدهند. او فقط گوش میدهد و مهمترین کار را انجام میدهد...پرسیدن سوال های درست و سپس تحلیل آنچه از پاسخ شما بدست می آورد. در واقع او با سوالاتش شمارا به سمت پاسخ مورد نیازتان راهنمایی میکند. بدون اینکه خودش به شما راهکار بدهد.

از مینو متشکرم که مستقیما سوال کرد که منظورم از عنوان پست قبلی چیست؟ جالب اینکه تا اینجا در هیچکدام از نظرات و پاسخشان از آن کلمه استفاده نشد. هیچ کس نگفت طلاق، هیچ کس نگفت جدایی. اما مهمتر از همه خودم بودم که نمیدانم به چه دلیل از این دو واژه استفاده نکردم. حتی وقتی مینو و بعدتر آنا هم سوال کردند. 

تحلیلش برایم کاملا روشن است. من، ناخودآگاهم اصلا تمایلی به این امر ندارد و هنگام صحبت درباره موضوع این واژه هارا فیلتر میکند. نه... حتی اگر خودم هم جدایی بخواهم، ناخودگاهم اصلا خوش ندارد از آن بشنود.

پی نوشت :

دوستان قدیمی ترم احتمالا یادشان می اید که من خیلی هم با زندگی مشترک میانه خوبی ندارم اما به هر ضرب وزوری هست، رل همسر و پدر خوب را بازی میکنم. به نظرم رسید این را باید یادآوری کنم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۵
آقای پدر
باید نزدیک یک سال باشه که این فکر به سرم زده. روز به روز هم بیشتر قوت میگیره، اما حمله های شدید و ناگهانی اش وقت هایی اتفاق می افته که خانواده همسر بیشتر دوروبرمان هستند. حالا اصلا فرقی نمی کند که ما به خانه آنها برویم یا آنها بیایند. این حس یا شایدم این فکر هربار بر روان من چنبره میزنه و مرتب سبک و سنگینش میکنم تا مزایا و معایبش رو لیست کنم...
حالا نه اینکه خانواده من سی تموم باشن، نه خدا شاهده. ولی اینا دیگه خیلی رو مخن... تراژدی غمبار من وقتی قدرت میگیره که شاهد هم پیمانی یا دربهترین حالت انفعال همسرم در مواقع رویارویی ماست. اونم در حالیکه در اصل موضوع با نظر من موافقه.
۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۵
آقای پدر

اه لعنتی... چقدر خوب بود.

پست آخرش را که خواندم ، رسما دچار ارگاسم شدم. سرم ذوق ذوق میکرد و چشمانم گرد شده بود. حالا البته همه چیز، آن بالا ها و توی سرم اتفاق افتاده بودها، ولی همچین کمتر هم نبود. دختره لعنتی... چه جوری اینقدر خوب همه چیزو جفت و جور میکنه. با اینهمه مشغله، مینشیند و به کله مبارکش فشار میاورد تا این چیزها تراوش کند و بعد بارها و بارها بازنویسی میکند تا این میشود؟ یا نه واژه ها همینجوری یهویی ازش میریزند بیرون و او فقط با دست جمعشان میکند و میریزد توی وب؟ دلم میخواهد روبه رویش بنشینم و حسابی سوال پیچش کنم که چه شده که این شده و بعدتر چه میکند که اینگونه میشود...

صرفنظر از اینکه چند خط بالایی را برای کدام وبلاگ و وبلاگ نویس نوشته ام، تصمیم گرفتم در دو نوبت و دو پست وبلاگ های خوبی که باهاشان برخورد کرده ام را معرفی کنم تا هم یک ادای دینی کرده باشم بابت خواندنشان و هم خسته نباشیدی گفته باشم بابت زحمتشان. نکته جالبش اینست که احتمالا چندتاییشان هیچ وقت از این پست باخبر نمیشوند. خب آخر من برایشان خاموشم که البته دلایل خودم را دارم. طبیعتا لزومی ندارد با من هم نظر و هم عقیده باشید، چون اینجا وبلاگ شخصی من است و از هرکسی دلم بخواهد میگویم. شما هم اگر از این وبلاگ ها خوشتان نمی اید، لطف کنید تشریف ببرید و به خودشان بگویید، چون من که به هرحال ازشان دفاع نمیکنم.

ابتدا میروم سراغ وبلاگهایی که نویسندگان مونث دارند. اول باید این را بگویم که به هیچ عنوان سراغ وبلاگ های تخصصی و علمی و تجاری نرفته ام. کارکرد این پست برای وبلاگ های شخصی است که از روزمرگی و جامعه و کلا آن چیزهایی میگویند که هر انسان عادی روزانه با آن ها مواجه میشود. فقط مساله نوع دید و نوع نگارش و مهمتر از همه تاثیری است که خواندن آنها روی شما میگذارد. هیچ اولویتی وجود ندارد که مثلا این وبلاگ از آن یکی بهتر است الا سلیقه من نگارنده. پس قضاوت های الکی پلکی و ابلهانه انجام ندهید. بروید و بخوانید و ... دیگر باقیش با خودتان.

از یک زندگی ساده شروع میکنم. وبلاگی که گاها خود نویسنده اش را هم غافلگیر میکند. نوع موضوعات کاملا عادی و ملموس است اما زاویه دید آنا و سبک نگارش خصمانه اش یک جورایی خواننده اش را می بلعد. کافیست سری به کامنت ها بزنید، خواننده ها در حالتی خلسه وار گاها حتی نمیدانند چه باید بگویند، فقط میدانند که باید بگویند. اما چه فایده!؟ بیشترشان -دقت کنید نمیگویم همه اشان- نمی توانند آنگونه که آنا خودش یا موضوع را تجزیه میکند ، اینکار را انجام دهند و سطح کامنت ها ، بدجوری حالگیری است. بدتر از همه اصرار عجیب وبلاگ نویس به پاسخگویی است. اما در هر صورت خود پستها خیره کننده اند. به نظرم آنا، جانی کش(Jahnny Cash) وبلاگ نویس هاست (البته از نوع روزمره و شخصی اش). به همان اندازه تاثیر گذار و آزاردهنده و البته لذت بخش. همه چیز آنا شمارا میگیرد، هنرش، چه در نقاشی و چه در نوشتنش... زندگی اش باهمه غیرعادی بودنش... شغلش و برخوردی که با آن دارد و حتی زندگی و همسر و فرزندش. اما فراموش نکنید که اصل موضوع شیوه روایت آناست.

باید وبلاگ فرزند پنجم را بخوانید تا بفهمید چه میگویم. نویسنده این وبلاگ همان قدر که با همه آدمها متفاوت است، بهشان شبیه است. آنچیزی که در اولین برخورد با پست های الهام شاهدش هستید، کلی غرغر و عجزولابه یا به قول خودش "چسناله" است. احتمالا خیلی وبلاگ های اینچنینی دیده و یا خوانده اید و زرتی هم گذاشته اید کنار، اما این یکی فرق دارد. الهام -احتمالا ناخودآگاه- تمام خصوصیات منفی بشریت را دونه دونه از نهاد موجودی به نام انسان جدا میکند و روی سینی جلویتان پهن میکند. زبان تند و تیز و بی پروا، تشبیهات محیرالعقول و جذابیت شرورانه ای که در هر پست موج میزند، مشخصه بارز این وبلاگ است. خیلی مختصر و مفید و بی رحمانه به موضوع "چسناله" هایش میتازد و غافلگیر کننده هم تمامش میکند. اصولا خواندن هیچ پستی بیش از دو دقیقه طول نمیکشد اما یک حس عحیب طغیانگری را در شما تزریق میکند. جذابیت نوشته های الهام نه از موضوعات و نه از دیدگاه و نه حتی از نثر گاها مبتذلش نشات نمیگیرد، بلکه مستقیما از وجود خود نویسنده است. (یک فکر عجیبی مدتهاست به سرم افتاده که اورا ببرم و بزارم روی میز مدیرگروه و به عنوان پروپوزال معرفی کنم!!)

وبلاگی بعدی را باید نخواند! چون اگر بخوانید، معتادش میشوید. خواندن او یکی از تکالیف روزانه اتان میشود، آنهم در چند نوبت... شاید ده ها بار صفحه اش را رفرش کنید (به اعتراف خوانندگان) و هر آن منتظر پست جدید و واقعه جدیدی باشید.نویسنده هم به خوبی میداند چگونه خوانندگانش را با خودش همراه کند. مرتب آپ میکند، گاهی حتی یک خط. تمام کامنت هارا پاسخ میدهد، هرچند مختصر و مهمتر از همه به وبلاگ خوانندگانش سر میزند. این چیزی است که اورا از دووبلاگ نویس دیگر به شدت متمایز میکند : توجه به مخاطب. چندان هم دور از انتظار نیست، ناسلامتی نویسنده درسش را خوانده است. اصلا او اینکار را نکند پس که بکند؟ خوانندگان را درگیر موضوع میکند، ارتباطشان را با موضوع ایجاد میکند و دست آخر حتی سوال هم مطرح میکند. موضوع وبلاگ خیلی روشن است. یک زن خانه دار از نمیدانم کی روزمرگی هایش را مینویسد. از زندگی شخصیش، از دخترخردسالش و تربیت و روند رشد او، از همسرش و اخلاق و رفتار و خصوصیاتش، از دوستانش و کلا همه چیزی که در زندگی اش جریان دارد. اماااااا... اشتباه نکنید، یک وبلاگ خاله زنکی را نمیخوانید. دستکم تا وقتی سراغ نظرات نرفته اید. هنر نویسنده در دیدگاه اندکی تحلیلی است که به زندگی خودش دارد. همین آن را از خیل عظیم روزانه نویسی ها جدا میکند. یک ویژگی دیگر هم در این وبلاگ، انتخاب عنوان پست هاست. ارتباط شیرین عنوان و نوشته اصلی که گاها همه مفهوم و هدف پست را درخود دارد. احتمالا حدس زده اید که از ماهی و وبلاگ روزهای من صحبت میکنم.

در انتهای هر تورنمنت والیبال، اصطلاحا ترین ها را معرفی میکنند : بهترین پاسور، بهترین دفاع، امتیازآورترین و همینجور الی آخر. یکی از عناوین اصلی هم ((کاملترین بازیکن)) است. این کاملترین بازیکن، کسی است که هیچ کدام از عناوین را نمیبرد اما در همه قابلیتها، درصد بالایی از توانایی را ازخود نشان میدهد. یعنی اصولا در هیچ چیز بهترین نیست و کلا هم خیلی خوب است. حالا احتمالا این بهترین معرفی از وبلاگ من جین هستم است. گلشن مهربان و دوست داشتنی و شیطان، نه به خوبی آنا مینویسد و نه به اندازه ماهی در جذب خواننده موفق است، اما هم نگرش و دید منحصر بفرد آنا را دارد و هم روزمرگی های تحلیلی و عناوین خاص و متناسب ماهی و هم به اندازه الهام غر میزند و البته شوخ طبعی به خرج میدهد. 

پی نوشت: 

- این پست اونقدر پی نوشت داره که نیاز به یه پست کامل دیگه دارم. از الان شما را به ادامه برنامه در پست بعد جلب میکنم. فعلا کار دارم.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۲
آقای پدر

خدایا...

خدایا سپاسگزارم بابت هر آنچه به من داده ای، همه آنچه به من عطا فرموده ای. میدانم که شایسته اش نیستم اما قدردانش خواهم بود. این بنده حقیر و ناچیزت که جز خورده ای گرد و غبار در بیکران هستی تو نیست، در گوشه ای از دنیایت تو را میخواهد. به تو و حکمتت، و نه رحمتت، چشم دوخته است. می داند که هیچ نیست و هیچ هم نخواهد بود اما در میانه این دو هیچ فقط تو را دارد. چگونه تو را مدح گویم که در حد بضاعت اندک این ذره غبار، حق مطلب ادا گردیده باشد. خدایا دوستت دارم...


پی نوشت:

این تحمیدیه مورد علاقه منه. به نظرم لازم نیست مثل قرن ۴ و ۵ هجری از کلمات و تعابیر محیرالعقول استفاده بشه تا دلنشین باشه. فقط کافیه حسش کنید و باهاش ارتباط برقرار کنید. هرکسی باید تحمیدیه خاص خودش داشته باشه.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۰۹:۰۵
آقای پدر

ما یک اصلی در روابط فردی داریم با این مضمون :

                                                      رها کن و بگذر

این عبارت یکی از مهارت های روابط اجتماعیه و چه کتاب ها و چه مقالاتی که در این باره نوشته نشده.

این اصطلاح اصولا وقتی به کار میره که یه کسی یه گندی به شما زده و به فکر تلافی هستید، یا شما به یه کسی گندی زدین و به فکر ماست مالی هستین.

الان من در وضعیت دوم قرار دارم. یعنی اشتباهی کردم که خب... به هرحال تصمیم دارم متوقف بشم، دیگه هیچ رفتاری در جهت بازگشت به وضعیت سابق انجام ندم و معذرت خواهی کنم و تموم. 

"دوست خوبم بابت اینکه رنجوندمت، باعث ناراحتیت شدم ، ازت معذرت میخوام. هیچ عمدی درکار نبود و من دچار خطا شدم. برات از صمیم قلب ارزوی موفقیت میکنم."

به نظرتون همینو بهش بگم کافیه یا باید فتیله اشو بکشم بالاتر؟

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۰۶:۰۰
آقای پدر

من هیچ وقت ادم حسودی نبودم... هیچ وقت به حسادت، بخل، کینه و تنگ نظری متهم نشدم...

الان هم نشدم...

اما دچار حسادت شدم...

پیر شدم؟ دارم تغییر میکنم؟ شاید همیشه بودم و نمیدونستم؟ 

شاید فقط یه احمقم؟


۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۰۸:۵۹
آقای پدر

- خواهر زن جان تشریف میارن تهران... اگر تصور میکنید که یه خانم سی و چند ساله کپل و اخمو و پرحرف و جیغ جیغو ،خلاصه از این زن شمالیهای نوستالژیک تو ذهنتونه(تو مایه های مادر عموپورنگ)، سخت در اشتباهید... خوش هیکله، خوش پوشه، کم حرفه، خنده قشنگی داره و اصولا کلی دافه... و البته کلی نفرت انگیز!!

مدیونید اگر برای کار واجبی بخواد بیاد. اصولا جز برای گردش و تفریح و لاس زدن با دوستان دختر یا پسرش، کار مهمتر دیگه ای نداره. یعنی اصلا دغدغه دیگری جز اینا که گفتم و البته وول زدن توی سایت ها و پیج های برندهای لباس، چیز دیگه ای در زندگیش وجود نداره. معمولا یه پروژه جوی هم داره. پروژه های جوی یعنی اینکه در برهه های زمانی خاص، یک چیزی -فقط یک چیزی- به برنامه زندگی ایشون اضافه میشه که همه چیز تحت الشعاع قرار میده. درواقع میره تو جو اون کار. دوتا مساله  اینجا وجود داره. اولیش ((یک چیز)) هست. یعنی امکان نداره بتونه دوتا کار عمده انجام بده. حالا یا سیستم فکریش یاری نمیکنه یا به احتمال قریب به یقین حالشو نداره. مثلا نمیتونه هم درس بخونه و هم اتاقشو تمیز نگه داره!! شاید براتون خنده دار باشه که گاها مسایل عادی روزمره اش هم مختل میشه. مثلا یادمه اون موقع ها که برای ارشد میخوند، نمیشد رفت توی اتاقش از بس بوی عرق میداد!! نه اینکه همش درحال درس خوندن باشه ها، نه، اتفاقا سریال های ترکیش از دست نمیداد یا مکالمات دو سه ساعتش رو، فقط به نظرش میرسید حمام کردن جز اون مواردیه که انرژی زیادی میخواد و نمیشه هم برای نظافت وقت گذاشت و هم درس خوندن. البته یک جورایی حق هم داشت، آخه حمام رفتن ایشون کمتر از دوساعت طول نمیکشید. به جان خودم غلو نمیکنم، واقعا حداقل دوساعت در حمام باقی میموندن. حالا من نمیدونم این مدت به چه کاری اختصاص پیدا میکرد، شستشوی بدن یا رفع نیازهای داخل بدن!! اصلا به من چه؟

مورد دوم خود موضوع این پروژه های جوی و نحوه مواجهه اش با اونا بود. بزارید چندتاشو نام ببرم. کنکور ارشد، اکستنشن مو، یوگا، تغذیه سالم، انتخابات ۸۸، بدن سازی... اصولا این پروژه های جوی برای ایشون در سرلوحه همه امور قرار میگیره و البته... برای اطرافیان نگون بخت ایشون. با اینکه ماهیت این پروژه ها فقط برای شخص ایشونه که مفیده. مثلا همین بدنسازی. به شخصه شاهد بودم که با چه ترفند و شیوه های متملقانه ای همسر بنده رو خر نمودن تا برای ایشون تشک و وزنه و کفش و چندتا خرت و پرت دیگه تهیه کنن، طبیعتا مارکدار. بعد پدر گرامی ایشون که از وقتی باز نشسته شده ، کلا شده آژانس سرکار خانم. یعنی هر روز سر ساعت مشخصی باید ایشون ببره باشگاهی که اون سر شهره و بر گردونه. تازه از همه خنده دارتر قسمت ... خب نمیدونم اینو چطور باید بگم اما ظاهرا هرکی میره بدنسازی، خیلی علاقه مند به بیرون انداختن کت و کول و پروبازوش میشه. ایشون هم از این قاعده مستثنی نیستن البته.

یکی دیگه از خصوصیات بارز شخصیتی ایشون ، پرخاشگریه. این پرخاشگری شامل حال نزدیکان میشه. مثلا دادوهوار سر پدر بخاطر دیدن فوتبال زنده به جای سریال ترکی ای که حداقل سه بار دیگه بازپخش داره، غرغر به همسر بنده بخاطر خریدن اون چیزی که خودش میپسنده و نه ایشون، دعوا و مرافعه سر مادر بخاطر شام یا ناهار یا حتی دکوراسیون خونه اش. البته اساسا صدای ایشون فقط برای نزدیکانش بلنده و نه بقیه مردم... و البته من. فکر کن که بخواد از این دست رفتارا با من هم داشته باشه؟ من اساسا توی هیچ مساله ای بازیش نمیدم، نظرش رو نمیخوام. یا حتی به حرف زدنش توجه هم نمیکنم. یه جورایی سطح برخوردم با ایشون از نحوه برخوردم با مبل فراتر نمیره. فقط روش نمیشینم!!

اما... بارزترین وجهه شخصیتی ایشون همانا خودخواهی، خودمحوری، خودراضی و اساسا هر کلمه ایه که با خود شروع میشه، احتمالا حتی خودارضائی!! یعنی طرز رفتارش با همه چیز در دایره تامین نیازهای شخصیش قرار میگیره. قرب و منزلت هر کسی هم با معیار سرویس دهی بی وقفه و بدون چشم داشت به ایشون مورد ارزیابی قرار میگیره.

لازم به ذکره که کلید واژه پاراگراف قبلی، ((بی وقفه)) است. این مورد بزرگترین دلیل نفرت من از این خانومه. امیدوارم درک بکنید که برای آدمی که ارامش و لذتش در ایجاد احساس خوب و خوشایند برای دیگران خلاصه میشه، سروکله زدن با چنین موجودی چقدر میتونه عذاب اور باشه. در این شش سالی که وارد خانواده همسر شدم شاهد اقداماتی از طرف این خانوم بودم که فقط میتونم از اصطلاح جنایت استفاده کنم. مثلا برای دوره ارشد، شهراصفهان (الحمداله برای تهران امتیازلازم نیوورد) انتخاب کرد و برای اقامت سه ساله اش خونه ای رو اجاره کرد که دقیقا هزینه اش به اندازه حقوق بازنشستگی پدرش بود!!!

حالا شاید این سوال براتون پیش اومده باشه که چرا با اینکه ایشون یه شهر دیگه زندگی میکنن و طبیعتا سطح مراودات باید از حد عادی پایینتر باشه، من اینقدر روش حساسم و البته شناخت دارم؟ عرض میکنم.

کمتر از دوهفته از عروسی ما نگذشته بود که ایشون به بهونه شرکت در کلاسای دوره ارشد تشریف اووردن منزل ما و از دوسال اول زندگیمون ، ۱۸ ماه رو اینجا اطراق نمودن. (ماروهم نمودن!!) یه اتاق رو کامل اشغال کردن و دقیقا مثل پرنسس ها زندگی کردن. مدیونید اگر دست به سیاه و سفید زده باشه. یعنی تو اون مدت حتی ظرف غذا یا لیوان آب خودش هم نشست. با این که یه چایخور حرفه ایه اما منتظر میموند تا همسر عصر از سر کار برگرده وبراش چای دم کنه یا حتی ناهار بهش بده!! از بوی گند عرق هم نمیشد از جلوی اون اتاق رد شد. توی هر مهمونی و تفریح و رستوران و کوفت و زهرماری هم وبال گردن ما بود. خلاصه یه سرخر واقعی. حالا من اصلا کاری ندارم که حضور ایشون توی منزل یه زن و شوهر جوون و عاشق، کار درست و منطقی هست یا نه. میدونید این قضیه کجاش خیلی دردناکه؟ اینکه شما شب عروسی خواهربزرگتون، به بهانه شرکت در جشن پیروزی انتخاباتی نماینده اتون (که وسط راه هم فهمید نشده!)، تهران رو ترک کنید و برای پاتختی نمونید اونم با اینکه میدونید خواهرتون فامیل زیادی توی تهران نداره و بین قوم شوهر تنهاست. درحالیکه که همون خواهرتازه عروستون، روزقبل از عروسیش، نیمی از روز رو به گشتن تو مزونای بالای شهر، برای خرید لباس شما صرف کرده. اون روز خیلی دلم برای همسر سوخت...

مخلص کلام اینکه وقتی تمام نیازها و خواسته های فرزندتون بی دریغ و بی وقفه و بی مغز و بدون پلان مناسب فراهم میکنید و این تصور رو دارید که تربیت کودک یعنی برطرف کردن بدون تفکرتمام نیازهای کودک، شما به طور رسمی تر زدید!!

پی نوشت :

- اگر یه جاهایی از دایره ادب خارج شدم، برمن ببخشید. فشارخون بالا از عوارض نفرته.

- قبلا هم جندباری مطالبی در وصف ایشون نوشتم که خب، خودم خوشم نیومد و دست آخر بلاتکلیف تو وبلاگ قبلی جاموند.

- دلم میخواست درباره ایشون هم به طنز بنویسم اما باورکنید وقتی بهش فکر میکنم، اصلا طنزم نمیاد.

- این مطلب بعد از اینکه فهمیدم ایشون دارن تشریف میارن کمی هول هولکی و بدون بازنویسی و اینا نوشته شده. همینجوری پشت سرهم و بدون طرح قبلی.

- میدونم که خیلی این مطلب خاله زنکی شد ولی سعی کنید منو درک کنید و فقط باهام همدردی کنید.

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵
آقای پدر

- فندق اعضای بدنش رو میشناسه، نه فقط میشناسه بلکه اسم اونها رو میدونه و از هم تمایز میده. به علاوه قادر به تعمیم دادن اونها به دیگران و البته عروسک هاش هم شده. تا پیش از این ما اسم میبردیم و دختر کوچولو اعضای بدنش رو نشون میداد. حالا جایگاه عوض نشده اما نوع سوال تغییر کرده. حالا این ما هستیم که اعضای بدن رو نشون میدیم و اون اسمهاشون رومیگه. طبیعتا، کاملا درست ادا نمیکنه ولی منظورش میرسونه. علاوه بر خودم و خودش و مادرش، برروی شعبون هم امتحان کردم که جواب گرفتم. دارم سعی میکنم با یکی از اعضای پرکاربرد بدنش آشنا بشه: کون !!! یعنی این باباها اند تربیت کودکن، بخصوص اگر روانشناس باشن.

- یک هفته ای میشه که عروسک جدیدی رو به اسباب بازی های اصلیش اضافه کردیم. دخترک مو طلایی و قرمزپوشی به نام گیسو. اسمش رو از چهاردسته گیس بافی که داره گرفتیم. فندق باهاش  ارتباط ایجاد کرده اما همچنان شعبون خان هستن که میتازن. طبیعتا با اضافه شدن عروسک جدید، موقتا یه اسباب بازی دیگه رو از میدون خارج کردیم برای دور بعدی.

- به جرات میتونم اعتراف کنم که هیچ نیاز فیزیولوژیکی به شیر اعم از مادر یا خشک نداره. اما از نظر روانی کوتاه نمیاد. ممکنه کل روز پیش من باشه و حتی اسم مادرش نیاره یا هیچ رغبتی به خوردن شیرخشک نشون نده ولی در حضور همسری، ساعتی یه بار با صفا و مروه ملاقات میکنه. میترسم وارد مرحله تثبیت دهانی بشه.

- از گوشی موبایل همسری متنفرم، ایضا فندق هم. روزی نیست که با عصبانیت از دستش بیرون نکشه و پرتش نکنه یه گوشه. درحالیکه گوشی من مشکیه و گوشی همسر سفیده و اتفاقا خوشگلتر، اما ترجیح میده عکس و فیلم با گوشی من ببینه تا مادرش.

- دلیلش مشخصه. من هیچ وقت فندق پس نمیزنم یا عقب نگه نمیدارم تا صفحه اینستاگرام یا کانالهای مختلف تلگرام رو چک کنم. اسفبار اینه که همسری حداقل عضو دوتا کانال تربیت کودک هم هست.

- یه دوست خوبی داریم که یه خانم چهل ساله مجرد و خوشگله. دیشب بعد از مدتها اومد و شام با ما بود. فندق از کنارش تکون نمیخورد. حتی سر میز شام هم تو بغل مهمون خانوم نشست. موقع رفتنش هم خیلی دلخور و عصبانی شد. کلا فندق با خانوما خیلی جورتره تا با آقایون. بچم از الان حلال و حروم و محرم و نامحرم سرش میشه.

- یه چیزی بهم میگه روز به روز منو همسر بیشتر از هم فاصله میگیریم... کم کم همه چیز داره سخت میشه. با بزرگتر شدن فندق، قدرت شناختی اش افزایش پیدا میکنه و بالطبع نگهداری تبدیل به تربیت میشه. این به معنی اینه که ما هم به عنوان پدرو مادر باید رشد پیدا کنیم، پدرومادر، نه پدر-مادر...

- حالم خوب نیست!!

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۰۲:۰۱
آقای پدر

یه حس عجیبی دارم تو مایه های جاموندن از سرویس! اون موقع هایی که عصبانیت پدر و غرولندهای مادر رو توامان میشنیدم و در عین حال منتظر میموندم ببینم که تصمیم میگیرن چجوری جاموندن منو جمع و جور کنن، باید با آژانس برم یا پدر منو میبره. طبیعتا روش اول رو بیشتر ترجیح میدادم.

اما حالا، وقتی جا میمونم دیگه نمیتونم انتظار داشته باشم که یکی، پدری یا مادری بیاد و منو برسونه به مدرسه. اصلا دیگه مدرسه ای درکار نیست که بخواد نظمی و انضباطی و درسی و آموزشی درکار باشه. همه چیزی که وجود داره، آشوب و بی نظمی و بی سامانی زندگی بزرگسالیه. تاسف برانگیزه که در کودکی و نوجوانی سعی بر اونه که به بچه ها نظم و ترتیب و انضباط یاد داده بشه و این کودک وقتی بزرگ شد، وقتی به جوانی رسید، میبینه تنها چیزی که در زندگی، راحت میشه نقضش کرد همون نظمه و اصولا زندگی بروفق مراد افرادیه که تونستن از آب گل آلود ماهی بگیرن، یعنی از همون بی نظمی. مثلا یه نگاهی به موسسات آموزشی مربوط به کنکور بندازید... صنعت کنکور از خود کنکور بزرگتر و هیجان انگیزتر و پرسروصداتره. کلاس های جورواجور، کتاب ها و منابع پرشمار و گاها عجیب و غریب، کنکورهای آزمایشی متعدد و ابلهانه و... خب اینا دقیقا از همون بی نظمی و درهم و برهمی دراومدن. 

اگر دور و برتون نگاه کنید میتونید کلی موارد این چنینی پیدا کنید که کسی یا کسانی که اتفاقا همچین تحفه ای هم نبودن، از این بی نظمی و بی سامانی جامعه نهایت استفاده رو برده و خودشونو کشیدن بالا. ولی خب حرف من این نیست. راستش میخواستم درباره خودم بنویسم . اما بدبختانه وقتی شروع میکنم ذهنم شروع به حاشیه رفتن و فکر کردن به هرچیز مربوط و نامربوطی میکنه. بیخیال...

در دوره ای از زندگی ام هستم که احساس اینو دارم که به شدت عقب تر از اون چیزی هستم که باید میبودم. باید تو این زندگی خیلی بیشتر از اینی که الان هستم رشد میکردیم. وقتی صحبتم از روند زندگی میشه ناخودآگاه از افعال جمع استفاده می کنم، چون تصمیمات شما با سرنوشت اون دیگری درگیره و البته بالعکس. اگر دیدید که هنوز خودتون یا شریک زندکیتون دارید از افعال مفرد استفاده می کنید، مطمین باشید که هنوز ضمیر ناخوداگاهتون مفهوم خانواده رو نپذیرفته.

به هر حال نمیتونم بگم که همه این عقب موندگی بواسطه اشتباه در انتخاب های خودمه. به نظرم بخش عمده ایش اتفاقا بواسطه شرایط کاری و اوضاع جامعه پیش اومد و البته عدم سازگاری و تطابق روانی من با این جامعه نادان و منفعت طلب. نه... من نمیتونم فقط به فکر پرکردن جیب خودم باشم. اما خب اینجوری هم که نمیشه موند. رشد سریع و ناگهانی من در سالهای ۸۸ تا ۹۰ از سال ۹۱ سیر نزولی درپیش گرفت. اعتماد بنفسم پایین اومد و به تدریج نوعی یاس و سکون جای اونهمه تلاش و انرژی رو گرفت. دیگه پدرومادری هم نبودن که تورو برسونن یا برات آژانس بگیرن! نه اینکه خدایی نکرده نباشن اما کارکردشون به عنوان اولیاء کاملا تغییر کرده بود. حالا یا خودم باید دست بکار بشم و عقب موندگیمو جبران کنم و یا همینجوری پیاده و صلانه صلانه باقیمونده زندگیمو، زندگیمونو، طی کنم. فکر نمیکنم هیچ عقل سالمی دومی رو تایید بکنه. هرچی باشه با بزرگتر شدن فندق نیازهاش و خواسته هاش هم بزرگ میشه...

یه فکرایی توی سرم هست که راستشو بگم در جهت تحققش یه اقداماتی هم انجام دادم. چند سالی زمان میبره اما به نظرم درنهایت میتونه موفقیت آمیز باشه، برام دعا کنید... برامون دعا کنید.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۸
آقای پدر
یه عده ای که منو میشناسن میدونن که قبلا تو بلاگفا مینوشتم. به دلایل مختلف تصمیم گرفتم اونجا رو ترک کنم. کلا احساس بهتری به بیان دارم تا بلاگفا. سعی میکنم آرشیو بلاگفا رو بی کم و کاست به اینجا منتقل کنم تا هم خودم خیالم راحت بشه و هم به قول یه دوستی به خواننده هام خیانت و توهین نکرده باشم. ممنون از دوستانی که همراهیم میکنن.
۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۴ ، ۰۸:۴۲
آقای پدر