همیشه کارگر
تو راهن. تا چند ساعت دیگه، تعطیلات نوروز برای اون ها هم تموم میشه. بزرگه برمیگرده سرکار و کوچیکه مهد.
نگاهی به خونه میندازم... ظاهرا همه چیز همونطوره که باید باشه. انگار نه انگار که ۱۸ روز زنی توی این خونه نبوده. خب البته راستش وقتایی هم که من تنها هستم اوضاع کاملا خوبه. حالا شاید جارو نمیکردم یا دستمال بر نمیداشتم و گردگیری نمیکردم اما دستکم وقتی میومد، همونجوری که رفته بود خونه رو تحویلش می دادم.
این بار اما به این اکتفا نکردم. خونه رو جارو برقی کشیدم، دستمال نم دار دستم گرفتم و افتادم دوره توی خونه و هرجایی که لازم بود و نبود تمیز کردم، لباسایی که تا نشده ریخته بود توی کمدش و همه اش هم مال خودش بود تا کردم و تو قفسه های لباسش چیدم، گلدونایی که درتمام مدت دو هفته قبل روی میزناهارخوری پذیرایی جاخوش کرده بودن تا از آفتاب بی نصیب نمونن رو هم برگردوندم به سرجاشون، نیمی اش برگشت تو اتاق من و نیمه دیگه اتاق خواب غریبه امون. نوبت اشپزخونه بود. طبیعتا من هیچوقت ظرفی باقی نمیزارم اما روی کابینت ها و سنگ و اوپن نیاز به مختصر دستمال کشیدن داشت تا همون چندتا لکه بی حال هم از بین بره. میوه هایی که خریده بودم شستم و توی سبدایی که خاص یخچال تهیه کرده بود چیدم. فندقم فراموش نکردم. قسمت کیک ها و شیرهای کوچیکش هم پرشد. از راه پله هم نگذشتم و تا طبقه پایین جارو کردم و تی کشیدم. دست آخر اسانس سوز معروفم رو آوردم وسط حال و خونه رو پر از طعم خنک و شیرین ارکیده کردم. رایحه ای که بزرگه دوست داشت. ظاهرا همه چیز برای اینکه بیان و کل بعد از ظهر رو فقط استراحت کنن تا مهیای روال عادی زندگی بشنِ، انجام شده بود...
نمیخواستم ادای شوهرای فوق العاده رو در بیارم. فقط میخواستم وقتی خسته از ۶-۷ ساعت مسافرت اومد دیگه خودشو درگیر کارای خونه نکنه. خونه ای که قبل از رفتن حسابی نظافت شده بود. شاید اگر هیچکدوم از اون کارارو هم نمیکردم کسی اهمیت نمیداد.
از کارم راضی بودم. اجازه دادم موسیقی ملایم تو کل خونه بپیچه و خودم هم فنجون دمنوشم رو دستم گرفتم و روی مبل لم دادم و به این فکر کردم که... کاش اصلا برنمیگشتن!
بعدا نوشت:
چند ساعت اولی که اومد، توی آشپزخونه مشغول بود. نمیدونم دقیقا چه کار میکرد اما میدونستم احتمالا داره یه چیزی برای ناهار مادرو پدرش که باهاش اومده بودن آماده میکنه و همینطور چیزایی که با خودش اوورده بود توی آشپزخونه جاسازی میکرد. اومدم که بهش بگم «بیخیال فعلا، بیا یکم بشین بعدا مرتبش میکنیم...» که دیدم دستمال دستش گرفته و داره همونجایی رو تمیز میکنه که من چند ساعت قبل...
دقیقا حس کردم که خونم به جوش اومد. بهش گفتم: «به نظرت کثیف بود؟ من همه رو امروز تمیز کردم...» یه نگاهی انداخت و به لکنت افتاد. میدونست من دارم کجارو هدف میگیرم. به اینکه الکی توی خونه کار میکنه و باید بیشتر به خودش اهمیت بده. «نه ولی... دستمال دستم بود گفتم اینجارو هم بکشم» نمیدونم چه رفتاری انجام دادم یا اصلا چیزی گفتم یا نه، چون برافروخته از آشپزخونه زدم بیرون. فقط یادمه که زیر لب گفت «خدا شانس بده...» همون چیزی که منم برای خودم و از طرف خودم تکرار کردم.
پی نوشت:
- تمیزکاری من اگر بهتر از بزرگه نباشه، بدتر نیست.
بزرگه وسواسی نیست اما جوری بار اومده تا برای بقیه کار کنه. برای خواهر و برادرش، دوستانش، همکاراش و حتی پدرو مادرش. این وسط فقط منم که ازش میخوام فقط به خودش و راحتی و شادی خودش اهمیت بده!
- «خداشانس بده» بزرگه اشاره داشت به خونه زندگی و نظافت خونه دوستانمون یا همکاراش که یه جورایی فاجعه است، با اینکه خونه هاشون کوچیکتره. و مال من کنایه از این داشت که من برعکس بیشتر مردا انتظاری ندارم از همسرم که همه کارای خونه گردنش باشه و هربارم بهش گفتم که اگر هم لازم باشه کاری انجام بشه میتونه بگه تا خودم انجام بدم.
- یه وقتایی من خیلی تو خونه عصبی و عنوق میشم. اونم وقتایی که روی مبل لم دادم و تلویزیون میبینم یا با گوشیم ور میرم و بزرگه افتاده به جون خونه یا داره آشپزی میکنه... اونم درحالیکه هردومون باهم از سرکار برگشتیم. مساله این نیست که مزاحم استراحت من باشه. برعکس، مزاحم استراحت خودشه و به علاوه هیچکدوم از اون کارا هم واقعا ضرورتی نداره.