از هر وری، دری (۹)
۱- زندگی در جریانه. خیلی ساده و معمولی و اتفاقا با آرامش. وضعیت خونه و من و دخترا خوبه و عصر با هم نقاشی میکشیم و کتاب میخونیم و کارتون میبینیم و شام میخوریم و میخوابیم. همینطوری سه تایی باهم. یه جورایی زندگیمون خیلی سه تایی شده. شاید براتون جالب باشه که برای فندق واژه دوتایی وجود نداره و هر جمعی رو سه تایی میدونه. هر تجمع بیش از یه نفری میشه «سه تایی»! سرکار هم همه چی روی رواله. نه تنش و درگیری خاصی هست و نه فشار و استرس اضافی. کلا اونایی که کار آموزشی انجام دادن در جریان هستن که نیمه دوم سال تحصیلی کلا خیلی سریع تر میگذره.
۲- بعد از دوماه دوباره رفتیم مسافرت. حالا نه اونجوری که برنامه ریزی کرده بودیم اما اجازه هم ندادیم بخاطر بدقولی دوستانمون، تعطیلاتمون بسوزه. تجربه نشون داده که ما هروقت میریم مسافرت رابطمون بهتر میشه و بیشتر بهم نزدیک میشیم. ظاهرا این قضیه «آدمها روباید در سفر شناخت...» حتی بعد از ۱۷ سال آشنایی و ۹ سال زندگی مشترک همچنان وارده. فقط جسارتا یکم آدم باید خودش و دیدش و قلبش و جاهای دیگه اش رو باز کنه و از اول به هرچیزی جبهه نگیره...
۳- قرار بود بزرگه دم عید به عنوان ماموریت بره به یه کشور خارجی . تقریبا همه چی اوکی بود که یهو حراست جلوشو گرفت که اصلا چه معنی داره یه خانم و یه آقا با هم به ماموریت خارج از کشور برن؟!! به همین سادگی همه چی رفت هوا. ظاهرا دفاعیه مدیر هم مبنی بر اینکه اون دوره آموزشی متناسب با تخصص این دو نفره و نمیشه با یه آقا یا خانم دیگه جایگزینشون کرد بی فایده بود. حالا صرفنطر از حس ضایع گشتگی بزرگه، منم دچار شبهه و تناقض شدم که نکنه اصلا من شوتم و اساسا از اول باید خودم جلوشو میگرفتم؟ نمیدونم اون دوستان محترم حراستی بیشتر و بهتر و دقیق تر میبینین و میفهمن یا من همسرمو بیشتر و بهتر میشناسم؟ خلاصه نشد که بشه و منم دلم برای هردومون سوخت!
۴- دلم نمیخواد درباره سیاست و دلار و سینما و فوتبال و علی کریمی و حاتمی کیا و مابقی صحبت کنم اما به جرات میتونم بگم همه چی افتاده دست لمپن ها و گردن کلفتای صنفی در هر زمینه و شاخه ای و هر موجودی که سروصدای بیشتر و بالاتری از خودش درمیاره، ظاهرا از برکات بیشتری برخورداره!!!!
۵- به زودی درباره دو فیلم «Morgan» و «Gerald's Game» در صفحه معرفی فیلم براتون مینویسم.
۶- در ماه گذشته از طرف مجموعه سال قبل، برای سال آینده دوباره دعوت به کار شدم!! اونم با ذوق و شوق و عزت و احترام و دقیقا هم برای همون موقعیت سال گذشته ام! موقعیتی که در این سال اخیر به همون آقای ناظم بسیجی و رو مخمون محول کردن و ظاهرا همون پاییز متوجه خبطی که کردن، شدن. حالا فهمیدم که اون تماس ها و گپ و گفت های آبان ماه از طرف مدیر سابق بی منظور نبوده. بامزه است که دقیقا هم همون مدیر سابق افتاده دنبال قضیه...
۷- دیگه خیلی حس و حالی برای وبلاگ نوشتن و خوندن ندارم. تلگرامم کلا میوته و اگر بخاطر کانال های کاری نبود، از اساس پاکش میکردم و همین الانشم بیشتر از هزارتا پیغام و مطلب نخونده از گروه دانشگاه و دوستان و خانواده و مراکز کاری فعلی و گذشته ام دارم. اوضاع اینستاگرام هم که حال بهم زن تره و صرفا بواسطه چندتایی پیج تراول و طبیعت و عکاسیه که نگهش داشتم... در عوض حجم مطالعه ام و وقت گذرونیم با دخترا بیشتر شده. فقط آخر شب ها که به مبل کنجی اتاق خودم پناه میبرم، اون حفره سیاه بزرگ و وحشی آروم آروم به طرفم نزدیک میشه و ...
۸- در یک چرخش عجیب و غریب و ناگهانی دوباره متمایل شدم به موسیقی کلام دار... هنوز نمیتونم خودم رو واکاوی و تحلیل کنم که چرا این اتفاق افتاد و این قضیه از کجای وجودم نشات گرفته. هنوز خیلی مضامین و چیزایی که میخونن منو درگیر نمیکنه و صرفا ملودی ریتمیک نسبتا شادشه که برام اهمیت داره.