مرد ، پدر، پسر
برای مادرم صرفا یک فرزندم، بیشتر از ده دقیقه نمیتونیم همو تحمل کنیم و کارمون به دعوا و مرافعه میکشه. همچنان فرزندشم، نگرانم میشه، سراغمو میگیره براش مهمه چکار میکنم و چی به سرم میاد اما فقط بخاطر اینکه فرزندشم و نگرانه آبروشه. شاید چندان براش مهم نباشه که چی توی دلم و ذهنم میگذره و چه سلیقه و نظر و عقیده ای دارم...
برای همسرم هم که... خب ما بیشتر دوتا همخونه ای هستیم که یه موضوع مشترک به نام فرزند داریم. به ندرت کنار هم میخوابیم، به ندرت تر ارتباط زناشویی داریم و به ندرت ترتر ابراز علاقه توامان... باز گلی به جمال خودم. نه واقعا میگم. من ابراز علاقه امو انجام میدم. نه به جهت اینکه خرش کنم یا بکشم تو اتاق خواب یا هرجای دیگه. برای اینکه میخوام بهتر باشیم، برای اینکه میخوام زندگیمون گرمتر باشه و هوایی نشم. اما میدونید چیه؟ حتی به اندازه یه «منم دوستت دارم» ساده هم جواب نمیگیرم. با هم مسافرت میریم، باهم خرج میکنیم، باهم خرید میکنیم، باهم گردش و رستوران و مهمونی میریم، باهم میخندیم... چون زن و شوهر هستیم، چون من فقط یه شوهرم!
برای دخترم... خب همبازی خوبی هستم، همراه خوبی هستم، یاد گرفتم که وقتی میام خونه، هرقدر هم که خسته و کلافه و حتی عصبی هستم، دستکم دوساعت کاملا در اختیارش باشم و نقش بچه و داماد و اسب و ماشین و هرچیز دیگه ای که میخواد رو براش بازی کنم تا خسته بشه و رهام کنه. بدون اینکه سرم تو گوشی یا تلویزیون یا گرم گفتگو با بزرگه باشه... اما پارتنر عاشقانه فندق، مادرشه. ترجیح میده فقط پیش اون بخوابه، موقع دیدن کارتون دست بزرگه رو بگیره، براش شعرای عاشقانه بخونه و هرکاری غیر از بازی کردن رو با اون برنامه ریزی کنه... من صرفا به اندازه یه همبازی مورد علاقه اشم و تنها کسی که میتونه توی کوچه و خیابون بغلش کنه. چون به تعریف اون «قوی» هستم. چون پدرش هستم!
اوضاع در روابط بیرون از خونه ام هم بهتر از این نیست. به قدر کافی در رفتار یا ظاهر جذاب هستم که کیس خوبی برای عناوین دوست پسر یا همکار و پارتنر و هر کوفت دیگه ای باشم، و در رفتار هم اونقدری راحت هستم که همکار و دانش آموز و اولیا و خواننده و همسر دوست و هر کوفت مونث دیگه ای تمایلشو به وضوح بهم نشون بده و حتی پارو فراتر از یه ارتباط عادی بخواد بزاره... اما اینجا هم فقط قراره یه سوژه جنسی باشم. قراره دوست پسر باشم! و درنهایت بعد از فروکش هیجان و غریزه، میشوم یک «آشنا» یا نهایتا یک دوست قدیمی! یکی از کانتکت های گوشی و اینستا و تلگرام و حافظه...
حس میکنم در کوهی از عناوین غرق شدم بدون اینکه حس لازم رو دریافت بکنم، بدون اینکه محبت لازم رو درک کنم. و بدتر از همه اینکه به این نتیجه رسیدم دقیقا یک مرد عادی ایرانی هستم. به خودتون نگیرید اما بسیاری از مردهای این جامعه چیزی بیشتر از این نیستن. مردهایی که از ۷ یا ۸ صبح از خانه بیرون میزنند و ۱۲ تا ۱۴ ساعت بعد به خانه می آیند و شام میخورند و اخبار و فوتبال میبینند و احیانا سراغ درس و مشق بچه ها رو میگیرند -یا حتی نمیگیرند- و می آمیزند و میخوابند تا هفته به آخر برسد تا بیشتر اخبار و فوتبال و آمیزش و خواب را تجربه کنند.
من مردم، من پسرم، من همسرم، پدرم، دوستم... اما هویتی که برگرفته از ذات من باشد و صرفنظر از هرکدام از این عناوین باشد، برایم وجود ندارد. نزد او هم وجود ندارد. من مجموعه ای از عناوینم و یک اسم...
پی نوشت:
- این پست قشر مردان متاهل بین ۳۰ تا ۵۰ سال رو هدف قرار میده. اونهایی که مدرک و کار و همسر و فرزند دارند. اونهایی که ظاهرا به پختگی رسیدن و شورجوانی رو پشت سرگذاشته اند و اماده میانسالی میشوند.
- در مدت بعد از ازدواج در پنج مجموعه مختلف کار کرده ام، از محیط های جوان و کم سابقه تا عریض و طویل ترین ارگان های کشور. وقتی مدتی به همه آنها و همکارهای مذکر مختلفم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که خیلی هالو بودم که قبل از اینکه در این وضعیت گرفتار شوم، این وضع را ندیدم. تقریبا همه همین طور هستند... من هم مثل آنها شدم.
- طبیعتا مثل تمام پست هام، اینجا هم قطعیتی وجود ندارد و «استثنائا در شما یا مرد زندگیتان» وجود ندارد. شما خوبید.