var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

همه ما زندانبانیم

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۰۱ ب.ظ

سرجلسه آزمون هفتگی نشسته ام و رفته ام به دوران کودکی ام. البته بیشتر نوجوونیه تا کودکی. حدود ۱۰ تا ۱۵ سالگی. اون وقت ها که هم اوضاع درسی خیلی خوب بود و هم اوضاع بازی و ورزش. نه از موبایل و تبلت خبری بود و نه از شبکه ها و برنامه های تلویزیونی آنچنانی و نه اساسا کامپیوترهای خانگی خیلی رواج داشت. همه بچگی امان در دوچرخه و توپهای پلاستیکی صورتی رنگ و یکی دوساعت برنامه کودک شبکه یک و دو خلاصه میشد. همه چیزی که از اون موقع ها یادمه همیناست؛ و البته علاقه عجیب و غریبم به کتابهای داستان و جغرافی و تاریخ. علاقه ای که به تدریج ناتمام ماند و محو شد. نمی گویم کودکی استثنایی ای داشتم که خب نداشتم. پدر بدخلق و لجوج، مادر سختگیر و جدی. کمتر یادم میاید با آنها بازی کرده باشم. انگار آن روزها پدری و مادری به معنی بزرگ کردن بچه ها بود و نه تربیت و ... نمیدونم دقیقا چه لفظی باید بکار ببرم. به علاوه بیشتر هواسشون به خواهر و برادر کوچکتر و شیره به شیره بعد از من بود.

اعتراضی نداشتم، از ۱۰ سالگی جل و پلاسم جمع کردم و رفتم تنهایی در سوئیت طبقه بالای خانه قدیمی امان. حتی بعدتر هم که خانه امان را عوض کردیم، اینبار هم من سوئیت طبقه پایین -کنار پارکینگ- را انتخاب کردم و چهارسال گند دبیرستان و دوسال اول دانشگاه را آنجا گذراندم. دورانی که میتوانست عالی و دلنشین و دلچسب و آینده ساز باشد، در یکی از بهترین و خوشنام ترین دبیرستان های تهران، تبدیل به عصری سرد و خاکستری و دلگیر در زندگی ام شد. قرار بود آنجا مشتی روشنفکر مذهبی بار بیاید. یادم می آید چهار مرحله آزمون جورواجور تستی و تشریحی و عملی و مصاحبه های احمقانه را گذراندم تا یکی از سی پذیرش شده دبیرستان ازمیان بیش از هزار و صد نفر باشم. بله هزار و صد نفر له له میزدند تا بیایند و رویاها و خواسته ها و نهایتا زندگی اشان را دو دستی تحویل بدهند و بشوند روشنفکر مذهبی تحصیلکرده!!!

از حق نگذریم چندتایی شان شدند. خب کم و بیش شدند. ولی بیشترمان همانقدر معمولی هستیم که فارغ التحصیل بقیه مدارس. اما به جایش یاد گرفتیم که کتاب نخوانیم و پای «درسهایی از قرآن» بشینیم تا بلکم جایزه بگیریم. دنبال موسیقی و نقاشی و هیچ هنر دیگری نرویم و به جایش سر کاست های مصطفی اسماعیل و منشاوی و عبدالباسط کل بی اندازیم. ورزش نکنیم و باشگاه نرویم به جایش تا ۷ شب در مدرسه ساعات مطالعاتی ابلهانه امان را پرکنیم... اخر سر هم شدیم این. مشتی مدیر و مهندس کم مو و شکم گنده و عینکی با زندگی هایی خشک و احتمالا سنتی. اعتراف میکنم خودم هم تا چندی پیش تقریبا همین بودم. تازه آن روزها من بین همکلاسی ها یک جورایی نخاله بودم. نه اینکه فرق خاصی داشته باشم یا خطوط قرمزشان را پاره پوره کنم، فقط چون برورویی داشتم و کمتر خودم را غرق بازی های سیاسی و عقیدتی انها میکردم، چون پدرم صورتش را تیغ می انداخت، چون سلام و جامعه و توس و نشاط میخواندم تا کیهان و رسالت و مهمتر اینکه چون عادی بودم.

آن روزها حال و هوایم فرق داشت. ژول ورن و دیکنز و جک لندن و مابقی دیگر نبودند انگار. یعنی نمیشد که باشند. جای آنها را کتابهای پر از نوشته های خشک و فرمول ها و تصاویر احمقانه درسی گرفت. فقط در مقطعی با کرایتون و دایناسورهایش آشنا شدم.کتاب هایی که بعده ها سه بار دیگر خواندم و هنوزم بعد از گذشت ۲۰سال حفظشان کرده ام. آه که چقدر لذتبخش بودند. شاید این بهترین خاطره دبیرستان بود. هرچند به تدریج دریافتم که آنها منقرض نشده اند فقط از گونه ای به گونه دیگر تغییر ماهیت داده اند و انگل وار در روح و روان آدمها خزیده اند.

آن روزها نمیدانستم عشق چیست، دختر کیست، زندگی چیست. حالا که فکر می کنم قرار هم نبود آنجا یاد بگیرم. قرار بود آنجا یاد بگیرم هر آن چیزی که مرا بیشتر دور کند از اینها. که عاشق نباشم،‌ یعنی باشم ها ولی نه عاشق این موجودات فانی پست و حقیر، ازدواج بکنم چون باید ازدواج کرد و خانواده تشکیل داد تا دین حفظ شود و ادای سرپرست های خانواده را دراورد چون وظیفه مرد این است.... زندگی؟ این دیگر چه مزخرفی ایست؟ همه اش مسیر است برای رسیدن به آنور خط، به باریتعالی. بعد هم مثل عبور طالوت از بیابان تاریک را در حلقمان فرو میکردند تا خوب شیرفهم شویم که به هرحال حسرت به دل میمانیم. اما هیچ کس نگفت تا الفبا را یاد نگیری قرار نیست بتوانی بخوانی و بنویسی،‌ تا حق الناس را رعایت نکنی حق اله مطالبه نمیشود،‌ تا با خانواده و همسر و فرزندانت خوش رفتار نباشی از در آنور هم تو نمیروی... آن روزها مداح تولد امام هشتم آن وسط ها هوس میکرد تفعلی بزند به دشت کربلا و لبان خشکیده حسین... تا یادمان نرود نباید شاد بود و باید تا ابد غصه بیرون رانده شدن از بهشت و زندگی دنیوی را خورد و ارزو کرد شهید شد اما یادش میرفت که این شهادت از آن جهت شهادت است که آدمی اولین نعمت الهی را به او باز میگرداند که در غیر این صورت گناهی است نابخشودنی و مستوجب اسفل سافلین. این شد نوجوانی. با موهایی کوتاه و چتری،‌ پشت لبان سبز و ته ریش تنک که هیچ وقت اصلاح نشد. ظاهر احمقانه بیشتر پسر دبیرستانی های دهه شصت.

آن روزها اصلا فکرش را نمیکردم که چند متر آن طرف تر دختری هم سن و سال من در شرایطی شبیه به من در فضایی نزدیک به من دورانی مثل را می گذراند و قرار است سالها بعد بشود همه فکر و ذکر من و هر روز بخاطر نداشتنش تف بی اندازم به زندگی ام و سعی کنم خودم را همسری همراه و پدری مهربان نشان بدهم. انقدر به تلخی اش عادت کرده ام که فقط می گویم بیخیال... تا بوده همین بوده و ما همیشه دنبال آن نداشته هامان بودیم.

کاش او را نمیشناختم...


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۲/۱۷
آقای پدر

نظرات  (۲۰)

چه پست تلخی بود...
پاسخ:
باید این تلخی ها باشه تا ارزش شیرینی های زندگیمون بدونیم
چرا من هنگیدم....یعنی الان برام سواله که این دختر کی بود ....اصلا چرا حالا همه عشق های دیرینه و دوست دختر های دیرینه اتون  توی ذهن و فکرتون اومده..احساس میکنم همه این فکر های بی خود به خاطر دوری و فاصله از همسرتونه...همین الانم مطمئن نباشید که اون دختر رو شناختید و همه چی با اون عالی تر میشد... ما زن ها خیلی خوب همسرامون رو می شناسیم مطمئنم که خانومتون هم از این همراهی نصفه نیمه ای که شما باهاش دارید راضی نیست و خوب از فاصله ای که ازش گرفتید خبر داره !!!!همراهی تو زندگی مزخرف اینی نیست که شما دارید ...
پاسخ:
درمورد همسر چیزایی که گفتی رو ... تردید دارم.
اون ادم هم یکیه شبیه من و شاید روزگار سخت تری از من بگذرونم. من حتی مطمین نیستم که خودم روزگار سختی داشته باشم.

۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۱۰ مامان محمدامین
چقدر جالب تقریبا کودکی ونوجوانی نسل ماها همه این شکلی گذشت...درس ودرس و..مثبت بودن بیش از اندازه وبار خود رو به دوش کشاندن وکم توقعی و...چقدر جوانیمون شبیه به همه...البته جوانی وکودکی همه ی نسل ما....نسل سوهته که نه جزغاله شده...تا بود گوش به فرمان والدین...بعد همسر...بعد..
جالبه که منمبا همون نمودار رشد و شکل گیریم در یک جای دیگه ی این خاک پسری بود که دقیقا عین من بزرگ شده...با دغدغه های من...تنها مونسش کتاب بوده وسخنرانی های سروش وعشق شریعتی و....البته در مواردی هم دقیقا مثل من عقب تر از تفکرات جوان امروزی....هردو پاستوریزه ی پاستوریزه...حتی نمیدونستیم....یعنی چی؟یادش بخیر در سفرماه عسل گفت بریم از دکتر زنان بپرسیم...خوب شد نرفتبم.وگرنه اون دکتر تاقیامت میخندید به حماقت ما...جوک تمام نیل ها میشدبم..خخخ
پاسخ:
مامان جان جملات تو از پست من شدیدتر و اثرگذارتر بود.
ببین البته شمام دیگه خیلی آکبند بودید. یعنی تو نوجوونیتون پس چکار میکردین؟
خیییلی مقدس بودین، آقای پدر.
درضمن...
عشق پیری گر بجنبد، سربه رسوایی زند.
پاسخ:
ناهید یعنی چی خیلی مقدس بودم.
بابا من که پیر نیستم. تازه رو اومدم
چه هیجان انگیز شد یهو ...
پاسخ:
لابد پاراگراف آخرش؟
darde mishtarak.faghat shoma en hesso darin ya tarafe moghabeletunan?
پاسخ:
نمیدونم، باید ازش سوال کرد!
دوران مثلا نوجوانی ماها که.... جوونیمون هم با نوجوونی فرقی نداشت حتی بدتر هم شد.
انگار محض شوخی خلق شدیم (خودمو میگما جسارت نشه خدمت بقیه). بین تعصبات و عرفهای غلط گذشته و مدرنیته و حال موندیم. بین حرفهای خاله خانباجی و روشنفکری حال موندیم.
نسل سانسور و فیلتر شدیم خودمون هم سانسور و فیلتر کردیم
میگن: این نیز بگذرد، ولی من قبول ندارم اونی که فقط میگذره  عمر و جوانی ماست.
پاسخ:
من نمیدونم محض چی خلق شدیم ولی میدونم شوخی نبوده. اتفاقا برعکس خلق شدیم که زندگی کنیم و رشد کنیم و کاملتر از بدو خلقتمون زندگی به پایان ببریم...
اگر اتفاقی غیر از این موفته بر اثر انخابمون و همینطور جاه طلبی و جبر و خودخواهی نسل بشره. دین؟ یه جاه طلبی بی انتهاست
پاراگراف آخرت شوکه م کرد.
پاسخ:
و ظاهرا هم همه فقط به همون پاراگراف توجه کردن
هی مرد عالی بود. خوب می نویسی، هم نوشتار هم مضمون.
سه قسمت از متن هم که فوق العاده بود.
"دورانی که میتوانست عالی و دلنشین و دلچسب و آینده ساز باشد،
در یکی از بهترین و خوشنام ترین دبیرستان های تهران، تبدیل به عصری سرد و خاکستری و دلگیر در زندگی ام شد."
"هرچند به تدریج دریافتم که آنها منقرض نشده اند فقط از گونه ای به گونه دیگر تغییر ماهیت داده اند و انگل وار در روح و روان آدمها خزیده اند."
و پاراگراف آخر

پاسخ:
ممنون یک مرد جان. کاش ما هم حق خوندن شمارو داشتیم.
گاهی جمله های اینجوری هم ازم صادر میشه.
بابا بیخیال اون پاراگراف آخر بشید...
همه مدارس مذهبی زمان ما اینجوری بودن. نه مدیریت درست و حسابی داشتن و نه افکار متعادل انقدر که خیلی هامونو با سخت گیری های بیخود و طبق میل خودشون از دین زده کردن. مدرسه منم عین مدرسه شما بوده اقای پدر.. یه مدرسه معروف و دقیقا عین تفکرات مدرسه شما...
بابت پاراگراف اخر چیزی نمیتونم بگم.. تووش خیلی درد بود. خیلی هامون یکیو دوست داریم ولی با یکی دیگه زندگی میکنیم و این تقدیرمونه
پاسخ:
بزرگترین دشمن مذهب، خود مذهبه
ببینم نکنه تو ورژن مونث من هستی؟ شمام بله؟ چشمم روشن!!
تو این سه تا پست اخیر چیزای جالبی را رو کردی بعد میگی تعجب نکنید و چیز مهمی نیست و از این حرفا.مگه میشه مگه داریم؟خخخ
قشنگ و ملموس نوشتی از گذشته.من اصلا دوست ندارم برگردم به گذشته.روزهایخوبی نداشتم.دیگه نمیخوام بهشون فک کنم.
پاسخ:
دقیقا حرف من همین بود طلوع جان. ما تو ایران کمتر حسرت بچگیمون میخوریم. بیشترمون همینجوریم
میشه بپرسم کجاهاش خیلی عجیبه؟ جدی من احتمالا بد موضوع رو گفتم که شائبه ایجاد شده.
سلام جالب بود
یه حس مشابه را من تمام عمر تجربه کردم
ما زندانی افکار معلمین مدارس بودیم
اونا غم نان و درد پس از جنگ داشتن
و ما فضایی برای اندیشیدن و رشد کردن نداشتیم

پاسخ:
همه ما زندانبان ازادی خودمون و دیگران هستیم از مادرو پدر شروع و تا خودمون و جامعه ادامه داره.
قرار نبود ما رشد کنیم قرار بود همون چیزای قدیمی رو یاد بگیریم و تکرار کنیم.
من دوران کودکی و سالهای مدرسه ام بد نبود.سالهای دانشگاه اشتباهات احمقانه ای داشتم.
شاید از این نظر عجیب باشه که خیلی ها این تجربه رو داشتن ولی سالها بعد که با یکی دیگه ازدواج میکنن دیگه کلا مدفون میشه و ترس دارن از بیان کردنش بخاطر حفظ زندگیشون...
حالا که گفتی, بیشتر بازش کن ببینیم جریان چی بوده.خخخخ
پاسخ:
بله، مدفون میکنن اما ایا کلا فراموش میکنن؟
گوشتو بیار جلو تا بگم
جریان همون زن متاهل و این حرفاس!!
والا من اگر هم قبلا اینجوری نبودم دیگه الان و با شرایط گل و بلبل زندگیم باید اینطوری باشم! 
پاسخ:
امیدوارم شاد باشی ماهی جان، صرفنظر زندگی متاهلی و گل و بلبل...
چقدر این حکایت آشناست...
پاسخ:
این حکایت بسیاری از ماست.
از خیلی وقته که می خوانمتون شاید چندین سال و این اولین باره که میخوام مثلاً نظر بنویسم و چون همیشه از نوشته هاتون لذت می برم حرفی برای گفتن نمی بینم .....شما با قلم شیوای خودتون دردهای مشترکی رو  (هر چند بیشتر سعی می کنید در لفافه باشد ) ولی با شجاعت بیان می کنید  که ما هنوز هم می ترسیم از حتی به یادآوری شأن چون دچار خودسانسوری هستیم و در این میان همه مقصرن از پدرومادر گرفته تا جامعه ی خفه و فرهنگی که نه ایرانی هست و نه اسلامی
ممنون که می نویسید 
پاسخ:
ممنونم از روشناییتون‌. ممنونم از لطفتون، ممنونم از قوت قلبی که دادین.
چرا مثلا؟ هربارچیزی به ذهنتون رسید یا موضوعی بهم بگید، شاید حرفی برای گفتن داشتم.
باهات موافقم، فرهنگی که نه اسلامی و نه ایرانیه. به نظرم تو یکی از پستام از این تعبیر استفاده کردم.

زندگی شما شیرینی داره؟
یه ته مزه نارضایتی توی همه ی پستهای شما هست حتی تو پستهای مربوط به فندق. گزنده س.
پاسخ:
خود فندق شیرینه، پیتزایی که امشب تو راه برگشت توی ماشین خوردیم شیرینه، مسافرت استان گلستانمون شیرینه، قهوه ای که هرروز صبح من دم میکنم و باهم میخوریم شیرینه، صبحانه ای که جمعه ها یکیمون درست میکنه و با نون تازه در کنار هم میخوریم شیرینه، پازلی که هرشب فندق ی خودش یا شایدم برای ما درست میکنه شیرینه....

:) 
پاسخ:
ممنون ستاره جان، پیغام خصوصیت هم گرفتم و ممنونم و موفق باشی و چشم
در خصوص پارگراف آخرتون باید بگم. باور کن اگه اون دختر رو هم داشتین اوضاع احوال خیلی تغییر نمیکرد. خاصیت عشق و هیجانش به همین فاصله ها و جدایی هستش وگرنه بعد از یک مدت همه چیز عادی و روتین میشه.

پاسخ:
باهات موافق نیستم، مگر اینکه ادعا کنی همه آدمها شبیه هم هستن و همه وقایع زندگی با هر کسی، یکسان پیش میره. نه، باهات موافق نیستم.
سلام

با اینکه من به نسبت کسایی که اینجا هستن کوچکترم، و خیلی از دوران بچگیم، بعد از اتفاق های مهم کشور بوده ولی من هم توی تجربه ی این حس کاملا سهیمم.
دلیلش پدر و مادرمن! شاید من از نسل جدیدتری باشم، ولی با پدر و مادری که انتظار داره که من با ورژن خودشون زندگی کنم، زندگی چندان جالب نیست!
پاسخ:
سلام سما
کاملا درکت میکنم. امیدوارم تو این وره رو بهتر از ما بگذرونی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی