... و اینگونه ۹۶ هم شروع شد
تعطیلات سال نوی امسال هم تقریبا تموم شد. یک بار دیگه برام ثابت شد که مهم نیست زمان و وقت رو چطور و به چه کاری سپری میکنی، مهم ترین خصوصیت زمان، سرعت اونه. وقتی یادم میاد که پیش از عید موقع بیرون اومدن از مجموعه بابت پیش رو داشتن تقریبا ۲۰ روز تعطیلی چقدر خوشحال بودم و حالا دو روز دیگه باید برگردم سرکار، غصه ام میگیره. فکر نکنید پشتم باد خورده و تکون دادن ماتحت مبارکم برای رفتن به سر کار سخت شده. ابدا اینطور نیست. فقط همچنان اعتقاد دارم من دارم خودم و علائق و توانایی هامو هدر میدم. کار عجیبی انجام نمیدم ها. دقیقا مثل همه آدمها صبح میرم سرکار و عصر هم برمیگردم در کنار خانوادم. محیط آروم و دلچسبی برای کار دارم، دخترنمکی و سالم و همسر همراهی دارم، کسی دارم -یا داشتم- که عاشقش هستم و کلی حس های خوب بهم داده، خونه و ماشین و زمین دارم و اصولا در شرایط زندگی مناسبی به سر میبرم... فقط هر روز حس میکنم دارم از اون چیزی که باید میبودم دورتر میشم.
حکایت اول:
تعطیلات اغاز سال جدید امسال هم تقریبا مثل سال های قبل گذشت، البته با یه تفاوت عمده برای من: بیشتر خوردم و خوابیدم!! امسال نه از کار نوروزی خبری بود و نه از مسافرت آنچنانی و نه حتی درس و مشق و مطالعه حسابی. اما خب فیلم زیاد دیدم و پیتزا و قهوه و سیگار. یه جورایی همون مورد اول پست آخر سال قبل رو اجرا کردم. یه هفته رفتم شمال و عهد و عیال رو اونجا گذاشتم و برگشتم و یک هفته برای خودم تو خونه گذروندم. اینجور عید رو گذروندن دیگه داره خیلی تکراری میشه. یادمه اون موقع که ازدواج کردیم قرار گذاشتیم که یک سال درمیون سال تحویل رو شمال و در کنار خانواده همسر باشیم و سال بعدش پای سفره هفت سین خونه خودمون. خب خیلی قرار منطقی و درست و زیبایی به نظر میاد. اما حقیقتش بعد از گذشت ۸ عید در کنار هم، هنوز اون سالی نرسیده که ما لحظه سال تحویل رو تو خونه خودمون باشیم!!!! فکر نمی کنم سال بعد قبول بکنم که دیگه این اتفاق بیفته. حالا هر جایی، ولی نمیخوام اون لحظه خاص مثل هر سال کنار خانواده همسر باشم. از الان روی این موضوع مصر هستم که سال تحویل بعدی رو جور دیگه بگذرونم.
حکایت دوم:
یکی از آشناهامون (و نه فامیل یا دوست) در همون چند روز اول سال به دیار باقی شتافت! خیلی هم با عجله و در کمتر از ۴۵ سالگی. یک جورایی به درک واصل شد!!! اینجوری نگام نکنید... آدم خوبی نبود و تا من دیدم و یادم میاد ملت ازش شاکی بودن و نفرینش میکردن و بارها و بارها کار به کلانتری و مامور و دادگاه کشیده بود. اصلا یکی از شاکیان اصلیش خود من و پدرم بودیم و اتفاقا حکم دادگاه هم که به نفعمون صادر شد الان جلوی چشمامه. ولی چه فایده؟ طرف مرد و دست ما هم به هیچ جا بند نیست. هرچند به شخصه چندان هم دلخور نیستیم، ایشون همین که روی این زمین راه نره، تحمل زمین ساده تر میشه. یادم میاد وقتی برادرم خبر مرگشو داد بهش گفتم "این بار عزرائیل به هدف زده" واقعیتش الان خیلی حس خوبی از گفتن این حرف ندارم. اینکه از مردن کسی خوشحال بشم یا یه «خدابیامرز» ساده حواله مرحوم نکنم برای اولین باره که پیش میاد. در واقع این خود ما هستیم که تعیین میکنیم دیگران چه حسی نسبت به حیات و مرگمون داشته باشم. اتفاقا بخصوص بعد از مرگمون. خاصیت ما آدمها اینه که به جدی یا شوخی روزانه آرزوی مرگ خیلی از دوروبریامون میکنیم البته صرفا در کلام. مادر برای فرزند، دانش آموز برای معلم، همسر برای همسر، دانشجو برای استاد، مشتری برای فروشنده، مسافر برای راننده و همینجور الی آخر. اما اینکه از خبر مرگ کسی خوشحال بشیم، بحث دیگه ایه. ما معمولا بعد از شنیدن خبر مرگ یه آهی میکشیم و با الفاظ ملایم تر با فقد اون آدم برخورد می کنیم مگر اینکه تا اون حد از دست طرف شاکی و براق باشیم که هیچ رقمه قادر به تحمل نفس کشیدن اون آدم نباشیم. خب، این از اون دست آدمها بود. شاید اصلا علت مرگ زود هنگامش همین لعن و نفرین خلائق بود. اصولا نوع بشر وقتی به میانسالی و به خصوص کهنسالی میرسه بیشتر از گذشته از مادیات و نفسانیات دور میشه و با هر آیین و مسلکی گرایش معنوی بیشتری پیدا میکنه، گاها حتی به اصلاح گذشته خودش کشیده میشه و به طورکلی این فرصت رو پیدا میکنه که بار مشکلات و خطاهاشو سبک کنه. اون چیزی که سبب میشه ما طول عمر رو نعمت خدا و برکت بدونیم، درواقع همین فرصت اصلاح و توبه و بازگشته. خب... خدا فرصت و امکان استفاده از این نعمت رو از ایشون صلب کرد. دمت گرم خدا.