اندر احوالات شیخ ما
حرف اول:
یعنی هر روز که میرم سر کار حس میکنم دارم زندگی و عمر و توانم رو هدر میدم. نه اینکه کارم بد باشه و علاقه نداشته باشم یا مثلا محیط کارم مناسب نباشه، نه ابدا اینجور نیست. فقط حس میکنم کارای بهتری هم میتونم انجام بدم. مثلا بیشترین چیزی که دلم میخواد انجام بدم اینه که بشینم سر درس و مشقم و یه کله بخونم و یاد بگیرم و مطالعه و تحقیق کنم... کافیه یه شیرپاک (میهن یا دامدارن یا هر کوفت دیگه ای هم باشه فرق نمیکنه) خورده ای بیاد و بگه من همین حقوق فعلیتو بهت ماهانه دستی میدم، به خدا اگر من برم دنبال کار یا درامد بیشتر. دقیقا همون برنامه ای که گفتم اجرا میکنم. چون مطمینم چندسال بعد خیلی بیشتر و بهترشو در میارم. کسی هست بیاد منو به سرپرستی قبول کنه آیا؟
حرف دوم:
از دو سال پیش خیلی الکی و بیخودی فهمیدم که تشنه و گشنه نوشتن هستم، از یه جایی هم یه کتابی بهم معرفی شد به نام «اگر می توانید حرف بزنید، پس حتما می توانید بنویسید» که یه روز رفتم جلوی دانشگاه تهران و خریدمش و مشغول خوندنش شدم. این در گرانبهای سبز رنگ عطش نوشتن رو در من شعله ور کرد و بدون اینکه نگاه تخصصی هم به مقوله داستان و رمان و نگارش داشته باشه، با چندتا نکته کلیدی کریر (career) منو تو وبلاگ نویسی راه انداخت. خب این یه طرف قضیه است. طرف دوم اما، موقعیت اجتماعی شخص شخیص بنده بود. یه مشاور آموزشی که روانشناسی میخونه و به تازگی هم صاحب فرزند شده و اساسا هم از سروکله زدن با روان ملت لذت میبره چی مینویسه؟ طبیعتا روزانه نویسی نمیکنه. میاد درباره کودکش و مراحل رشد و تحول اون و البته حواشی اون مینویسه. خب منم تا تابستون تقریبا فقط همین کارو کردم اما بتدریج دیدم که خیلی بیشتر دوست دارم فک بزنم و به علاوه اگر بخوام از فندق بنویسم به جای ماهنامه باید هفته نامه بنویسم. پس رفتم به سمت اظهار فضل و موضوعی نوشتن. حالا اما، احساس میکنم گرم شدم، از فیدبک های دوستان هم متوجه شدم که اتفاقا بیان بدی ندارم و میتونم موضوعات نه چندان جذاب رو طوری بنویسیم که خواننده تا انتها باهاش همراه بشه (مثل همین الان). یکی از کارایی که وحشتناک دلم میخواد انجام بدم زندگی موراکامی واره! یعنی یه گوشه خوش آب و هوا در حومه یه شهر متوسط پیدا کنم و خودمو وقف مطالعه و داستان یا مقاله نویسی کنم... اخخخخخخ فکر کردن بهش هم حس ارگاسم بهم میده! هنوزم کسی نیست بیاد سرپرستی منو قبول کنه؟ حاضرم شرط ببندم سرمایه گذاری سودآوری میشه.
حرف سوم:
در نهایت تصمیم گرفتم که خودم و نیازها و علایقم رو بازآوری کنم. یه روزی به یکی از خلوتگاه های خودم پناه ببرم و با خودم و تبلت یا دفتر یادداشتم خلوت کنم و علایقم رو لیست کنم و بعد مشروع هاشو سوا کنم -یه فکری هم برای نامشروع هاش باید بکنم- و ببینم چطوری میتونم اونارو درغالب زندگیم بگنجونم. طبیعتا اونایی که با بزرگه مشترکه مثل مسافرت یا کوه رفتن رو پررنگ کنم و برای اون دسته از علایقم که جنبه کاملا شخصی داره، زمان مجزا باز کنم. خلاصه اینکه خسته شدم از بس زنبور وار زندگی کردم و هر روز وزوزکنان دنبال چه میدونم شهد و این چیزا گشتم، تازه خونه هم که میام عسل پس نمیدم که. نه، میخوام وقتی درحال احتزار افتادم حسرت زندگی رو بخورم نه حسرت عمری که گذروندم...
حرف آخر:
با بزرگه صحبت کردیم. فهمیدیم که برای هیچ کدوممون مهم نیست که فندق چه اوضاع درسی ای داشته باشه و اصلا بخواد دانشگاه بره یا نه. اما در عوضش کلی آپشن های مختلف مثل نقاشی و آرایشگری و طراحی و زبان تا سوارکاری و موسیقی و... جلوی روش قرار بدیم تا با سلیقه خودش از بین اون ها انتخاب بکنه. دلمون نمیخواد بچه به اصطلاح موفقی داشته باشیم. ما فقط یه دختر شاد و سالم میخوایم. چرا که در دنیای کنونی ما سالم بودن روانی و جسمی، خودش عین موفقیته.