مصائب پاییزه آقای پدر
زودتر از هر روز دیگه ای اومدم سر کار... وقتی که تقریبا هیچ کس نیست. اونقدر زود راه افتادم که در طول مسیر اصلا ترافیکی نداشتم، حتی سیگار هم نکشیدم... همه چیز اروم و ساکنه. اما با موجی از خشم و عصبانیت در دفترمو باز میکنم. در تمام طول راه، درگیر حس های منفی ای بودم که نسبت به همکارم، دخترخالم، همسرم و خانواده اش و... در طول زمان در وجودم انباشته شده. به این نتیجه رسیدم که هر برخورد و ارتباط بیش از فروشنده و مشتری، یا راننده و مسافر و امثالهم با آدمها، پی آمدی غیر از خشم و نفرت و عذاب نداره. فرق نمیکنه مخاطبتون چه مسلک و آیینی داشته باشه، فرق نمیکنه از چه طبقه اجتماعی ای باشه، فرق نمیکنه از چه شخصیتی برخوردار باشه یا چه سن و سالی داشته باشه... ما همدیگه رو آزار میدیم و بدبختانه گاهی حجم و درصد آزاری که به اطرافیانمون وارد میکنیم، میشه معیاری برای میزان اعتبار و ارزشمون بین گروهی دیگه. در جامعه ای زندگی میکنیم که کنایه جای تذکر و نصیحت، تمسخر جای کنایه و شوخی... و حاشیه جای متن رو گرفته. در تمام روز پشت نقاب های جورواجور و نمادین به نام پدر و مادر و همسر و همکار و راننده و بسیجی و کاسب و حتی مدرس و قاری قرآن مخفی میشیم و به انحای مختلف برای آزار دوروبری هامون برنامه ریزی میکنیم. در نهایت تا اونجا پیش میریم که این سبک زندگی، تبدیل به مسلک و آیین و اساس زندگیمون میشه... اینکه امروز چطور دیگران آزار بدیم!
موضوع اول: همسر
همونجوری که مطمین بودم مساله غامض و چندان بغرنجی نبود. نه سرطان داره و نه غده ای در گردن. فقط به واسطه سرماخوردگی و تجمع ویروس در ناحیه گردن، سبب التهاب غده تیروئید و پرکاری اون شده بود. با توجه به اینکه ابدا سابقه مشکل تیروئید نداشت، بدن هیجان زده شده و واکنش نشون داده بود... الان، بعد از گذشت یک ماه کاملا بهبود پیدا کرده و زنده میمونه. در سالهای زندگیمون، این دومین مرتبه است که بعد از گرفتن جواب آزمایش چنین واکنش شدیدی نشون میده و به حمداله در هردو نوبت هم مورد خاصی نبود و به سرعت برطرف شد. فقط این مساله رو برای من روشن کرد که چندان نباید روی قضاوت های اولیه همسر به خصوص در مورد بیماری و سلامت اعتماد کنم. شاید اگر بخوام دقیق تر نگاه کنم نسبت به خیلی از موارد دیگه هم همینجور باشه. یادمه که چند سال پیش به این نتیجه رسیده بودم که اختیار و تصمیم گیری در رابطه با خیلی از مسائل جاری زندگیمون رو باید به او بسپارم؛ یا دستکم ازش مشورت بخوام و نظرشو به کار ببندم. این اعتقاد داشتم که صلاحیت لازم داره و حتی دوراندیشانه تر از من تصمیم میگیره. اما مدتیه در درستیه این تفکرم دچار تردید شدم به این نتیجه رسیدم که اتفاقا باید بیشتر خودی نشون بدم. شاید براتون بامزه باشه که سرکار خانم در تصوراتش تا مرحله انتخاب همسر آینده برای من هم پیش رفته بود. البته مدیونید اگر فکر کنید نگران من بود، نخیر. بحث سر انتخاب مادر مناسب برای فندق بود وگرنه من که اصلا مساله مهمی نبودم!!!!
موضوع دوم: نوشته های ناتمام
کنترل پنل وبلاگم پر شده از پست های نیمه تموم! از قسمت اخر سفرنامه ام گرفته تا ماجراهای فندق یا زنگ مدرسه. یکیش همینه که اتفاقا دو هفته پیش شروع شد. حجم کاری و زمان کم و خستگی مفرط من و البته یکی دوتا دلیل دیگه باعث شده که کمتر فرصت دیدن، اندیشیدن و نوشتن پیدا کنم. خوندن وبلاگ های شما که کلا به فراموشی سپرده شده و تنها گاهی نظری بهشون میندازم که باتوجه به منقطع بودن چیزایی که ازتون میخونم، زیاد ازشون سر در نمیارم و از اظهار نظر اجتناب میکنم. فقط در حد اینه که خبری ازتون داشته باشم. متاسفم... شاید همین باعث شده که میانگین تعداد بازدید روزانه که از ۴۰۰ گذشته بود الان داره از ۲۰۰ هم پایین تر میاد. انتظاری ندارم. همین الانش هم از دوستانی که هر روز یا چند روز یک بار سری به اینجا میزنن، ممنونم و شرمسار. (حالا نه اینکه من خیلی هم موراکامی یا هاینریش بل تشریف دارم، دلسرد و مایوس از اینجا رفتین!!!!)
موضوع سوم: آنها ارزشش را ندارند...
از من به شما نصیحت «هیچ کارفرمایی ارزش از خود گذشتگی شما رو نداره.» این جمله منو آویزه گوش و مغز و جاهای دیگتون (بخصوص جاهای دیگتون) بکنید و هر روز چند بار با خودتون تکرار کنید. تنها چیزی که شما باید بهش پایبند باشید اخلاق و بعد از اون خانوادتونه. بیخود به قول و قرارای کلامی با آدم ها دل خوش نکنید. من دقیقا بواسطه تعهد اخلاقی و حتی کاری ای که حتی وجود نداشت و صرفا ساخته ذهن تنبل و ترسوی خودم بود که جرات تغییر نداشت، دوتا از بهترین پیشنهاد های کاریم در سه سال اخیر رو از دست دادم و هم خودم و هم خانوادمو دچار زیان مالی و حتی روانی کردم. تصمیم گرفتم دیگه خودمو در چنین وضعیت های ساده لوحانه ای قرار ندم و فقط به دخترا فکر کنم. مثلا درمورد همین مجموعه ای که دارم کار میکنم. از شرایط کاریم ناراضی نیستم اما ابدا از قراردادم رضایت ندارم. همین عامل اتفاقا در ماه گذشته به شدت روی روند کارم تاثیر گذاشت و به تدریج هم باعث فاصله افتادن بین منو مدیرم شده. اما مهمترین تاثیرش اینه که تنها آدم منفور برای من شخص حاج آقاست. از الان که هنوز بیشتر ازنیمی از زمان قراردادم باقیمونده، برای سال بعد تصمیماتی گرفتم. تیر سال گذشته بود که از طرف یکی از خوشنام ترین واحدهای آموزشی کشور به من پیشنهادی داده شد که من صرفا بواسطه قول کلامی ای که با مدیر فعلیم گذاشته بودم، اونو رد کردم. بعدا که یکی از دوستانمو به جای خودم معرفی کردم، فهمیدم که کلاه بزرگی سرم رفته. ساعت و حتی روزای کاری کمتر، حقوق و مزایای بهتر و البته اضافه شدن نام اون برند به لیست سوابقم، چیزهایی بود که از دست دادم. حالا اما قصد دارم از همون دوست بخوام که برای سال بعد که میخوان نیرو جدید بگیرن منو بزاره توی برنامشون. اما این بیشتر به جهت ضمانت و همینطور اهرم فشار برای قرارداد سال آینده مجموعه فعلیه که شرایط منو بپذیرن. چون دیگه قصد ندارم کوتاه بیام.