هفته چهارم: سیاوش
پیش نویس: این یک پست خسته کننده و طولانی است.
این هفته وقتش بود که یه خودی نشون بدم. خب، نشون دادم و البته با واکنشی مواجه شدم که بهم نشون داد اینجا رقیبای قدری دارم. بامزه بود که واکنش همکارام به عرضه اندام من در جلسه هفتگی شورای داخلی مدرسه منجر به برگزاری جلسه دومی در روز بعدش شد!
چند روزی بود که افتاده بودم توی فکر که از توانایی فوق العاده ام در زمینه تحلیل هر چیزی، بهره ببرم و قرارش بدم کنار مهارت نصفه و نیمه ام در کار با اکسل (Exel) و یه گزارش مدون و تحلیلی و پرزرق و برق از عملکرد دانش آموز و استاد و کلا کلاسا ارائه کنم. تجربه کار مدیریتی اینو بهم ثابت کرده بود که اصولا مدیریت یعنی تحلیل داده ها و شناسایی و حذف گلوگاه ها یا همون موانع رشد. خب حالا چه بهتر که یه نفر اینکارو برای آقای مدیر انجام بده. پس دست به کار شدم. حواسم بود که چون دارم پایه چهارم رو تحلیل میکنم که اصولا به من مربوط نمیشه، پس قبلش هماهنگیارو با مسوول پایه و آقای مشاور انجام بدم. اینکارو بیشتر از اون لحاظ انجام دادم که به نظر نرسه دارم دورشون میزنم یا در کارشون مداخله ایجاد میکنم، بلکه صرفا به دلیل کمک به عملکرد بهترشون درباره مسایل آموزشیه. هر دونفرشون استقبال کردن اما میدونستم توی جلسه، آقای مشاور قضیه رو برای خودش تموم میکنه و اصولا منو تا سطح یه اپراتور میاره پایین. پس خیلی شفاف ازش خواستم که اجازه بده مکانیسم تحلیل و آماده سازی این گزارش خودم انجام بدم. موافقت کرد اما انتظارشو هم نداشت که وسط جلسه بلند بشم و با استین های بالا زده و خودکار بدست، کنار تابلو بایستم و با آب و تاب خطوط و رنگهای جورواجور رو توضیح بدم و به علاوه درباره عملکرد کاری کلاس ها تذکر هم بدم. بازم حواسم بود که میون حرف هام چندباری نام آقای مشاور و مسوول پایه چهارم رو ببرم. البته با بدجنسی اسم آقای مشاور رو میزاشتم پشت سر مسوول پایه. میدونم که اینقدر باهوش هست که متوجه حرکت من بشه. اما احتمالا جدی نمیگیره. چرا؟ چون خودمو جدی نمیگیره. خب شما اطلاع ندارین اما من معمولا سعی میکنم خودمو آدم موجه و مودب و کمی خنگ نشون بدم. به علاوه اینکه بادی لنگوییج بیرحمانه ای دارم که جبران مافات کلام موقرانه ام رو میکنه. بعد از چند ماه متوجه میشن که به قول دوستی من حرکتی رو بی قصد و منظور انجام نمیدم.
خب دیگه، تعریف از خود بسه. بعد از من نوبت به ناظم بسیجی مون رسید. خیلی مختصر با یه فرم اکسل ساده و ناشیانه فقط نحوه گزارش گیری رو نشون داد. در مقایسه با عملکرد من خیلی لوس و سطح پایین بود.
حالا که اوج گرفته بودم وارد بحث درباره نحوه برخورد با دانش آموز ها هم شدم که منجر به بحث کاملا جدی من با آقای ناظم شد، اونم در حضور بزرگترها و قدیمیای مجموعه و البته شخص حاج آقا. همه هم ساکت تا شاهد تقابل ما باشن. من مشاور اعتقاد به سختگیری و خشونت بیشتری در برخورد با بچه ها داشتم و برعکس آقای ناظم اهل مماشات و لطافت بودن. زد به دشت کربلا و از دانش قرآنی و تفسیرش بهره برد تا جماعت حاضر مال خودش بکنه و منم بی تفاوت گوش کردم. وقتی در یه محیط مذهبی سطحی کار میکنید هرجا گیر کردین پای قرآن و ائمه رو بکشین وسط... قضیه براتون حله. یه جورایی همون حکم عمروعاص و سرنیزه کردن قرآن ها رو پیدا میکنه. آتیش مخالفت و عناد میخوابه. اما من که بازی رو بلد بودم این چیزا حالیم نبود -مالک اشتر و چندتای دیگه هم گول مکر نابغه رو نخوردن!- خلاصه به محض پایان خطابه آقای بسیجی چنان سوال بیرحمانه ای از همون اسلام در راستای بحث پرسیدم که به تته پته افتاد... حاج آقا که تا حالا ساکت بود، خنده اش گرفت و به حرف اومد و بحث جمع کرد و سفارش به اعتدال کردن. باشد که از رستگاران باشیم.
خب این یه طرف بحث که من واقعا ابدا انتظار نداشتم به اونجا بکشه. فقط میخواستم تاثیر مثبت خودم و قابلیت های کاریمو نشون بدم و نه اینکه با همکارام سرشاخ بشم.
فرداش اما مدیرمون خبر از برگزاری جلسه دیگه ای داد. غیر منتظره بود. اونم بدون حضور حاج آقا یا مشاور ارشد که روز کاریش نبود. محور جلسه دادن فیدبک به همدیگه بود. یه دفعه به خودم اومدم و دیدم آقای بسیجی چه دل پرخونی ازم داره. اتفاقا آقای مسوول پایه چهارم هم باهاش همراه شد. خب یکی دوموردش حق داشت و من با تبختر جلوی بچه ها ضایعش کرده بودم اما بیشترش با شلوغ کاری و غلو گویی خاص بسیجی ها جوری بیان کرد که من حتی حس عصبانیتم هم نمیومد. فقط دلخور بودم که چرا فکر میکردم این ممکنه با بقیه فرق داشته باشه! خلاصه در مورد یه چیزای بچه گانه و کودکانه ای گفت که من واقعا بهش توجه نکرده بودم. در این حد که مثلا چرا من گوشیای موبایل بچه های دهم رو گرفتم و نه ایشون!! خلاصه مدیر هم اومد وسط و بدون جانبداری خط فاصل و مرزبندی کاری روشن کرد. اما از نگاهش میفهمیدم که نگرانم شده.
آقای مدیر بعد از جلسه به زور خودشو انداخت تو ماشین من. میدونستم که میخواد باهام صحبت کنه. یه جورایی نگران ناراحتی و دلخوری من شده بود. از توجهش به حالات روحی کارمنداش خوشم اومد. میون حرفاش متوجه یه چیز دیگه شدم. ظاهرا این جلسه بعد از نق و نوق کردن آقای ناظم بسیجیمون شکل گرفته. نمیخوام بگم زیراب زدن، بیشتر چغلی کردن از رفتارای همکارش بوده. ظاهرا اینقدر گفته که آقای مدیر لزوم تشکیل جلسه رو حس کرده. متوجه شدم که آقای بسیجی خیلی روی من حساس شده و تحملم براش سخت شده. زیرکانه اینو به آقای مدیر گفتم. بدجوری توی فکر رفت... احتمالا یادش افتاد که چندروز قبل نظر منو درباره آقای ناظم خواسته بود و من فروتنانه گفته بودم: "من قضاوتی دربارشون ندارم سعی میکنیم کنار هم کارمون خوب انجام بدیم ولی یکم به عنوان ناظم زیاد با بچه ها شوخی میکنه"
خب... با سکوت و تعریف هم میشه با بقیه جنگید و سیاوش وار از مهلکه خارج شد.
پی نوشت: احتمالا برای اشخاص مختلف مورد بحث در پست های مربوط به محل کارم، از عناوین مستعار استفاده بکنم. حتما معرفیشون میکنم.