هفته سوم: کور از خدا چی میخواد....
به نظرم این هفته خیلی به سرعت گذشت، نمیدونم حالا خیلی کار داشتیم یا اینکه نه، فقط خیلی بهم خوش گذشته. خلاصه اینکه تا به خودم اومدم، هفته به پایان رسید. باید اعتراف کنم بعد از نزدیک ده سال کار پیوسته، بلاخره جایی دارم کار میکنم که مثل آدمیزاد ساعت ۸ صبح سرکار هستم و ساعت ۵ بعد از ظهر هم راه خونه رو در پیش میگیرم. به اندازه کار میکنم، صبحانه و ناهار میدن و انتظارات معقول و به جایی هم از همکاراشون دارن. به علاوه در این سه هفته با هیچ کس اصطکاک پیدا نکردم، هرچند هنوز هم کارهایی گاهی ازم خواسته میشه که به نظرم متناسب و مرتبط با عنوان من نیست، مثلا سیمی کردن جزوه های مربوط به کلاس. اصولا آدمی نیستم که اگر کاری نداشته باشم و ببینم یکی دیگه از همکارا سخت مشغول و گرفتاره، کنار بایستم و کمکش نکنم. برای همین عموما اگر بتونم به بقیه کمک میکنم. همین باعث شده با خدمتگزارهای مجموعه رابطه خوبی داشته باشم. گاها چند دقیقه ای می ایستم به صحبت و شوخی باهاشون میگذرونم با احترام و گرم هم باهاشون برخورد میکنم. ممکنه از کنار حاج آقا یا مدیر رد بشم و چیزی نگم اما از کنار اون ها، نه. حتی اگر خیلی هم کار داشته باشم بازم چند دقیقه باهاشون گپ میزنم. خب برام خیلی فایده داره. هوامودارن، بخصوص اینکه دفتر من پایینه و دیرتر برای ناهار و صبحامه میتونم بیام، برام کنار میزارن، تازه اگر دنبالم نیان. دفتر و میزم هر روز تمیز میشه و مهمتر از همه از اخلاق و عادات بقیه کدهای جالبی بهم میدن.
مجموعه ما سه تا خدمتگزار ثابت و یه بوفه چی داره که موظفه در مواقع نیاز به اون ها اضافه بشه. تازه این سوای خانم جوان و زبروزرنگی که مسوولیت اشپزخانه رو داره و آماده کردن صبحانه و ناهار و دوتا سماور غول پیکر برعهده اونه. آبدارچی نیست، حوزه فعالیتش فقط اشپزخانه و اتاق دبیرانه. اما ابدا موظف نیست برای کسی چایی ببره. تازه ساعت های استراحت دبیران هم سروکله اش به ندرت توی اشپزخانه پیدا میشه. بزارید اینجوری براتون بگم که تشکیلات مجموعه دوتا اشپزخانه داره که توامان حکم اتاق استراحت دبیران هم هست. یکی در قسمت ابتدایی و یکی هم متوسطه (همون دبیرستان). راستش این خانم اصلا به آبدارچی نمیخوره. سن و سال و برورو و کفشای راحتی صورتیش، پذیرفتنش به عنوان آبدارچی رو سخت میکنه. بخصوص اینکه به تحریک بزرگترای مجموعه دانشگاه هم فرستانش!! اوایل برخورد باهاش خیلی برام مشکل بود، حتی الان هم. راحت نیستم که برم اتاق دبیران و بشینم و منتظر بمونم تا خودش برام چایی بریزه و بیاره بزاره جلومو تازه بعد از خوردنش، همینجوری لیوان چای، رو میز ول کنم و بلند بشم برم تا اون خانم بیاد و جمعش بکنه. کاری که بقیه انجام میدن. نمیدونم، شاید میخوان بهش یاد اوری کنن که هنوز وظیفه اش اینه. اون دوهفته اول که فقط وقتی میرفتم آشپزخانه که نباشه و تندی برای خودم چای میریختم و با لیوان چای میزدم بیرون تا اونجا نمونم و باهاش مواجه بشم. حالا اما یکم روم وا شده. اما با یه تفاوت عمده نسبت به همه بقیه. میرم داخل، ازش اجازه میگیرم و خودم چای میریزم و بعد از خوردن میبرم و میزارم توی سینک. تازه اگر چیز دیگه هم روی میز باشه جمع میکنم. بنظرم اینکار محترمانه تره.
اوضاع کلی با همکارا روز به روز بهتر میشه. با ناظم بسیجی مون که حسابی رفیق شدم. بخصوص که دفتر مشترک هم داریم. حالا میدونم که با ابنکه ازدواج کرده، خیلی بچه است و هنوز ۲۷ - ۲۸ ساله است و اتفاقا آماتور و ناشی. به عنوان معاون انضباطی زیاد با بچه ها شوخی میکنه و باهاشون قاطی میشه. بیشتر به درد مسوول پرورشی میخوره. از اون پستایی که به من پیشنهاد کردن و من رد کردم. به نظرم کار چیپ و سطح پایینی میومد. الانم مسوولیت پرورشی با همون آقای ناظمه. نکته بامزه اش اینه که بی وقفه منو "سید" صدا میکنه. سال ها بود که دیگه با این لقب و عنوان از طرف کسی مخاطب قرار نمیگرفتم. اعتراف میکنم که ازش خوشم میاد. کاری ندارم که به نظر خودم به کار بردن لفظ "سید" برای آدمها نباید همینقدر الکی باشه و باید خاص آدمهایی با ارج و قرب و شخصیت خاص باشه، ولی خب من هیچکدوم ندارم اما هم خوشم میاد و هم توی شناسنامه ام هم هست. خلاصه هربار میگه حال میکنم. (ذکر این نکته شاید خالی ازلطف نباشه که من فامیلی ساده ای ندارم و اتفاقا اسمم رو هم دوست ندارم)
یکی از اتفاقات بامزه این هفته این بود که قرار بود یه نفر بیاد و کل سیستم های کامپیوتری مدرسه رو ویندوز عوض کنه و آنتی ویروس و باقی برنامه های مورد نیاز هر نفرو نصب کنه. میدونم کار سختی نیست اما خب دلیلی هم نداشت من انجام بدم. خلاصش اینکه متخصص تشریف اوردن. باورتون نمیشه... یکی از دانش آموزان پایه هفتم خودمون. یه روز کامل اداری وقت گذاشت و ۵ تا از سیستم های مدرسه رو نو نوار کرد. البته پسر حاج آقا که هم مسوول دفترشه و هم توی مدرسه کامپیوتر درس میده هم نظارت داشت. اینم از بچه های دهه هشتاد. واقعا لذت بردم.
اما آخر هفته دوتا چیز خاص بوجود اومد. اول اینکه کل حیاط قسمت دبستان رو چمن مصنوعی کردن. عالی شده. خیلی نرم و خنک و خوش رنگ تر از موزاییکای زمخت سابق شده. اصلا آدم لذت میبره نگاش میکنه. مورد دوم اما عالیییییییه... مجموعه ما مهد کودک هم داره! اینو وسط هفته فهمیدم. اصلا یه حس بینظیری داشتم. تصور این که مثلا سه روز در هفته فندق رو با خودم میارم مدرسه و تحویل مهدی میدم که فقط ۱۵ ثانیه تا دفتر من فاصله داره و اساسا تو همون ساختمونه، بیشتر از اون که فکر کنید لذت بخش بود. در تمام روز نزدیک خودمه و بهش دسترسی خواهم داشت. خلاصه اینکه باید ته و توی وضعیت کاری مهد و هزینه اش رو دربیارم تا بلکه از مهر پدرودختر باهم راهی مدرسه بشیم.
آهان یه چیز دیگه. ما هر سه شنبه بچه هارو میبریم اردو. این هفته دنبال مجوزن تا برای اردو بچه هارو ببریم تنگه واشی! شاید براتون جالب باشه که بدونید من حداقل یک سوم ایران رو گشتم اما هنوز اینجا نرفتم. قسمت بشه این هفته این نقطه دیدنی اطراف فیروزکوه رو هم فتح میکنم.
خلاصه اینکه هرقدر توی خونه اوضاع ... خب یه جوریه، اما سرکار خوب پیش میره. شاید همین باعث شد پنجشنبه، تا سه ساعت بعد از پایان زمان کاریم، توی دفترم بیکار بشینم و حال خونه رفتن نداشته باشم.
در مورد خدمتگزاران هم خوب اومدی ای من نفسم بند میاد وقتی با سینی چای میان وجلوی همکاران می گیرن....خیلی وقتها پا میشم وسینی رو میگیرم میزارم رو میز...ما هم از این نوع خدمتکاران داریم بنده ی خدا لیسانس گرفته ولی تبدیل نشده....یک مستخدم مرد داریم تازه استخدام شده با مدرک لیسانس...جووون وخوش تیپ....مدیر شرمش میاد بهش کار بده....کارهای اداری رو میکنه تو ساعات اداری...و غیر اداری میاد نظافت....در مورد پست قبلی خیلی حرف دارم خیلی....