بیداری، بستر حیات؟!
ارتباط من و خواب مثل ارتباط من و یکی از دوستانمه. همدیگرو دوست داریم، اصلا یه جورایی عاشق همیم اما از هم اجتناب میکنیم، گاهی همو میرنجونیم و گاها حتی دعوا و داد و بیداد و قهر و کتک کاری راه میندازیم... اما در نهایت باز کنار هم هستیم.
هیچ وقت در تمام زندگیم حتی یه مرتبه هم نشده که خواب رو دوست داشته باشم. اصلا یک جورایی ازش بیزار بودم. دورانی بود که من ادعا کردم "زندگی انسان بیشتر از اون ارزش داره که بخواد در خواب و بیخبری سپری بشه. ترجیح میدم نفس کشیدنم رو حس کنم." اون روزا تا وقتی بیهوش نمیشدم نمیخوابیدم. کار عجیبی انجام نمیدادم، عموما به فیلم و موسیقی و حتی بازی کامپیوتری میگذشت. مساله مهم فقط برام این بود که بیدار باشم. همین باعث میشد همیشه توی مترو یا تاکسی خواب باشم. چون بدن بینوای من تقریبا همیشه از بیخوابی رنج میبرد. آخه خواب مثل وعده های غذایی نیست که مثلا اگر ناهار نخورید با یه وعده شام گرسنگیتون برطرف بشه. برعکس، کم خوابی شما حتما باید با خواب بیشتر جبران بشه. حالا آدمی رو تصور بکنید که یکی از آرزوهاش اینه که به جایی برسه که نهایتا به ۳ ساعت خواب نیاز داشته باشه. من همیشه از خواب گریزون بودم و هستم. نه اینکه نیاز نداشته باشم، برعکس، اتفاقا به شدت بهش نیاز دارم اما با همه اینها توی هر جمعی معمولا آخرین نفر هستم که به خواب میره و اولین نفر که بیدار میشه. حتی روزهای تعطیل. اتفاقا روزهای تعطیل زودتر از خواب بیدار میشدم تا از فرصت آزادم استفاده بیشتری ببرم.
خب حالا اما با گذروندن سه دهه از زندگیم، میدونم که سخت در اشتباه بودم. خواب و استراحت کامل بخشی از فرایند تامین سلامتی و آسایش روانی انسان به شمار میاد به طوری که ۴ روز نخوابیدن شمارو به جنون و ۷ روز نخوابیدن به مرگ میکشونه. پروسه ای که در صورت گرسنگی معمولا تا بیش از یک ماه میتونه به طول بیانجامه. اعتراف میکنم بخشی از فاصله ایجاد شده بین منو همسرم در اوایل زندگی بواسطه همین مساله بود که من تقریبا هیچ وقت با او به رختخواب نمیرفتم و گاها حتی اصلا نمیرفتم، چون اصلا نمیخوابیدم. به علاوه اینکه به سرعت دچار خستگی میشدم، تقریبا همیشه سرکار و دربرخورد با کارمندای وقتم، از کوره در میرفتم و حالشون میگرفتم اونم بخاطر کاری که ازشون میخواستم اما وقت نمیزاشتم تا براشون توضیح بدم، چون اصلا حوصله توضیح دادن نداشتم، چون کم حوصلگی و کم طاقتی هم بخشی از عوارض کم خوابی به شمار میره. خلاصه آشغالی بودم برای خودم...
حالا اما، میدونم که بهش نیاز دارم. میدونم که باید ۷ ساعت بخوابم، میدونم که گاهی نباید نفس ها رو حس کرد، میدونم گاهی اساسا باید نفهمید، ندونست و در بیخبری نفس کشید...
اما من هنوز هم از خوابیدن بیزارم و هر روز صبح بعد از بیداری حس گناهکاری رو دارم که میخواد توبه کنه...
پی نوشت:
- آدمهایی که خواب رو دوست دارن و اساسا زیاد میخوابن جزو لیست سیاه من هستن. آدمهایی هستن که هیچوقت نمیتونن به من نزدیک بشن.
- خواب نرمال برای انسان بالغ بین ۶ تا ۸ ساعته و بهترین زمان خواب از ساعت ۱۰ شب تا ۵ صبحه.
- اعتراف میکنم که عقیده من درباره خواب نه با علم سازگاره و نه با فلسفه. روانشناسی که حکم ارتداد منو میتونه صادر کنه.
- به شخصه پیشرفت قابل توجهی درباره خواب، میزان و نوعش در من رخداده و یه جورایی سرعقل اومدم. اما همچنان کم خوابم و از این کم خوابی هم رنج میبرم.
- تقریبا همیشه قبل از ساعت بیدار میشم همین باعث شده که توی اتاق خواب ما اصلا ساعت نباشه.
- اون موقع ها که مجردی زندگی میکردم به ندرت زودتر از 2 میخوابیدم وبارها هم اتفاق افتاده بود که بین 12 تا 4صبح میزدم به دل خیابونا و از آرامش و سکوت و زیبایی شب ها لذت میبردم. حالا شاید یه چند نخی هم دود میکردم اما اعتراف میکنم اون شبها, اون سکوت, اون تاریکی, اون نجواهای اصوات نا معلوم به هیچ عنوان از روزهای شلوغ وپر از ادم برایم ترسناکتر نبود. اصولا این ادمها هستند که ترس دارند.