این یک پست عیدانه نیست...
راستش من بلد نیستم تبریک بگم، همونجور که بلد نیستم به کسی تسلیت بگم. اصولا برام کار سختیه. یعنی تبریک سال نوی من با یه " سال نوتون مبارک" و تسلیت گفتن من هم فقط با یه "تسلیت میگم" خشک و خالی تموم میشه.
حالا باز گلی به جمال نوروز که آدم میدونه با سوژه تبریک باید چجوری برخورد کنه و اصولا یه سری کلیشه هم وجود داره که بی دغدغده میتونی ازشون استفاده کنی، قضیه تولد و عروسی و چه میدونم عزا و ماتم که دیگه بهم سردرد میده. بخصوص اعیاد و عزاهای مناسبتی. اصلا وقتی شروع میکنم به گفتنشون حس میکنم خاک اره ریختن توی دهنم.محیط دهنم به همون اندازه خشک و تلخ میشه. دلم میخواد به سرعت یه چیزی بلغور کنم و بزنم به چاک. برای همین همیشه تو اینجور وقتا حرفامو پشت یه لبخند معصومانه -که توی شادی و عزا جواب میده- مخفی میکنم و خیلی آروم و نیمه جویده یه چیزه ساده میگم و دست میدم و در میرم.
حالا قضیه عید هم همینه. هنوز به پدربزرگ و مادربزرگم تبریک نگفتم، عمو و عمه ها و متعلقاتشون و بقیه فامیلای نزدیک هم همینطور. به همکارای فعلی و سابقم هم که اتفاقا چندتاییشون پیام و میل و پیغام تو شبکه های مختلف برام گذاشته بودن هم حتی جواب ندادم. یعنی حتی به مخیله ام هم خطور نکرد که باید جوابشون بدم. در این رابطه چیزی که به ذهنم میرسه اینه که احتمالا یه متن پیدا کردن و برای کانتکت هاشون سند تو آل کردن. نه اینکه یادی از بقیه کرده باشن، بیشتر هدفشون این بوده که خودشون یاد دیگران بندازن.
در مورد وبلاگ هم داستان غیر از این نیست. میدونستم باید درباره چی بنویسم اما نمیدونستم چی باید بنویسم. اونقدر در این وضعیت منفعل موندم که یک هفته از شروع سال گذشت و تبریک عید و سال جدید بیات شد!!
اما برای شما یه چیزایی دارم. خوبی دوستان وبلاگیم اینه که ازشون هیچ توقعی ندارم، اون ها هم انتظاری ازم ندارن. اگرم کامنتی برام میزارن اینو به عنوان لطفشون در نظر میگیرم.
امیدوارم قشنگ ترین روزای عمرتون پیش روتون باشه و توی زندگیتون هیچی نداشته باشید جز سلامت و آرامش.
پی نوشت :
- من از روز دوم عید تا روز سیزدهم، از صبح تا ساعت ۷ بعد از ظهر سرکارم! اصولا بعضی از مشاغل وقتی پول در میارن که بقیه درحال استراحت و تفریح هستن.
- سه روز قبل از عید، دخترارو بردم شمال، پیش خانواده همسر و یه روز قبل از عید تنهایی برگشتم. بعد از ازدواج این اولین سال تحویلیه که منو همسر کنار هم نیستیم. اعتراف میکنم دلم گرفت.
- سالمو در تنهایی با قرآن و صحیفه و شمع و آب تحویل کردم. نمیدونم چرا حس میکردم روی میز جلوی کاناپه فقط اینا باید باشن.
- دلم برای دخترا تنگ شده، شاید براتون خنده دار باشه که برای بزرگه (همسر) بیشتر دلم تنگ شده. شاید به خاطر اینکه میدونم دختر کوچیکه پیش خانواده مادرش و با کلی آدم که دوروبرشن، حسابی بهش خوش میگذره. دردسرش مال همسره.
- امیدوارم شما هم بهتون خوش گذشته باشه و بیشترهم خوش بگذره.