خلوتگاه
خلوتگاه
اصلا نمیدانم چرا به اینجا می آیم اما میدانم که به این آمدن نیاز دارم. بوستان پرواز ، یکی از شمالی ترین پارک های تهران. کار خاصی انجام نمیدهم، می آیم، مینشینم، سیگار میکشم، آبمیوه یا دلستری میخورم، مینویسم، میخوانم و میروم. امروز کمی سرد است و من هم در قسمت بلند پارک نشسته ام. فکر نمیکنم با این لرزی که به تنم افتاده است مدت زیادی بتوانم اینجا دوام بیاورم و باید جایم را عوض کنم.
میدانم که به این خلوتگاه نیاز دارم تا دمی با خودم باشم. اساسا اعتقاد دارم هر انسانی به پناهگاه هایی برای خودش نیاز دارد. مکانی که در آنجا از هیاهوی روزمره اش جدا شود و به آن چیزی که هست و آن چیزی که می کند، فکر کند. مکانی که بهتر است تنها و بدون هیچ عزیزی فقط با خودش باشد. برای من با این شخصیت انزوادوستم -نمیگویم انزواطلب که اساسا تخصص و حرفه ام در نقطه مقابل آن قرار دارد- که دیگر از واجبات است. فعلا ۴ مکان به عنوان پناهگاه یافته ام. بوستان پرواز، امامزاده صالح و بهشت زهرا و گردنه دیزین (آنجا که مشرف میشود به پیست اسکی دیزین). همه این مکان ها برایم دوست داشتنی و آرامش بخش هستند. آرزو میکنم که در زندگی ام روزهایی داشته باشم که بدون دغدغه چند ساعتی در این خلوتگاه هایم وقت بگذرانم. نکته خنده دارش این است که هر سه این پناهگاه ها، مکان عمومی و گاها مملو از انسان است. این را میدانم که به دیدن این آدمهای غریبه نیاز دارم، حتی بیشتر از اشناها.
این را درک کرده ام که ارتباط عمیق و پیوسته با آدم ها، آن چیزی که بقیه از آن به دوست و همکار تعبیر میکنند برایم دشوار است. شاید پیوندها و علقه ها و ارتباطات است که مرا میترساند. شاید ترجیح میدهم که من ببینمشان، من دوستشان داشته باشم، من غصه اشان را بخورم تا اینکه مورد دیدن، دوست داشته شدن و غصه خوردن قرار بگیرم. وقتی آدم ها تو را میبینند، دیگر مال خودت نیستی... آن چیزی میشوی که باید باشی، آن چیزی که میخواهند باشی... و نه آن چیزی که واقعا هستی و یا میخواهی باشی. ارتباطات مارا شکل میدهند، اجتماعی میکنند، جمعی امان میکنند و از فردیتمان دور. میشویم مشتی موجود مشابه. بدون جذابیت، بدون زیرکی، بدون زیبایی. می شویم بشر... و نه انسان که این دومی ماهیتی منحصربفرد و جذاب دارد. من آدم تجزیه ام، آدم تحلیل ام. نمی توانم برای همه یکسان نسخه بپیچم. باید دست جمعی و گله ای ببینمشان ولیکن دونه دونه و یک به یک فصل بندی اشان کنم و بخوانمشان. آن وقت، زمانی که کشف شدند، برملا شدند، دیگر تمام شده اند. دیگر جذابیتی ندارند، خالی اند...
بعد از ظهر تهران از بوستان پرواز
پی نوشت:
- اصلا نمیگم که من درست میگم و آدم باید اینجوری باشه... من اینجوریم.
- نظرتون بگید اما سعی نکنید عقیده منو تغییر بدید. نسخه من مربوط به آدمیه که با عنوان آقای پدر میشناسیدش. لزوما برای شما کارکرد نداره.
- توی دانشگاه هم کلاسی دختری داشتم که در حالت عادی خیلی بامزه و نمکی بود و البته مشابه مطالب بالا. یادم میاد اون موقع بودن بعضی همکلاسیای شیطون که سعی میکردن مارو کنار هم بزارن. شاید حتی همسرم. مراسم عروسیش دقیقا ۵ روز بعد از ما بود. با مرد فوق العاده با شخصیت و دوست داشتنی ای ازدواج کرد، به نظرم تنها کسی که اون دختر میتونست باهاش زندگی مناسبی تشکیل بده. اما خالی از فان (fan) هم نیست. مثلا بعضی روزها و یا حتی شبها، از همسرش میخواد که خونه رو ترک کنه تا تنها باشه یا در بعضی از مهمونی هایی که اتفاقا از طرف خانواده خودش ترتیب داده میشه، شرکت نمیکنه و آقا به تنهایی حضور پیدا میکنه، اونم بدون دلیل. خداییش من دیگه اینجوری نیستم.
- میتونم پارک لاله و بام تهران رو هم به خلوتگاه هام اضافه کنم که البته اولی رو همیشه تنها رفتم و دومی رو همیشه با همسرم. احتمالا به خاطر اینکه بام تهران داف خورش خیلی ملسه و همسر احتمال میده گول بخورم... یا گول بزنم! اصلا فرقش چیه؟!!
- حالا اینجوری هم نیست که همیشه تنها برم، تقریبا سالی یکی دوبار، با همسرم و حالا دیگه فندق هم، همه اینجاهارو میریم.
- و من الله توفیق...
ولی بقیه فکر میکنن مثلا ناراحتم ویا دارم از اونها کناره گیری میکنم
ادم تو این خلوتگاهها شارژ میشه وگاهی خسته گیهاشو میزاره زمین
حس بعدش برای من حس سبکیه