آرزوهای کوچک
کاش میتونستم زودتر بازنشسته بشم... بعد کاسه کوزمو جمع میکردم و دست دخترارو میگرفتم و میرفتم یه شهر متوسط و برای خودم یه کتابفروشی باز میکردم... خوبیش به اینه که همسر از تهران بیزاره و احتمالا حسابی هم استقبال بکنه.
قبول که ملت خیلی اهل خوندن نیستن و بدتر از همه توی شهرای متوسط اوضاع از تهرانم بدتره، اما خودم که میتونستم از همه دوستانی که دوروبرم هستن لذت ببرم. از فروید و پیاژه و فروم... از بوکوفسکی و فوئنتس و بل... از موراکامی و لاهیری و ایشی گورو... از معروفی و شجاعی و مستور...
احتمالا حالا یکم هم لوازم تحریر میفروختم تا خرج و مخارج دربیاد. شاید اصلا کافه کتابش میکردم. تازه حقوق بازنشستگیمون هم بود...
به نظرم این آرزوی دلپذیریه، قابل دسترسه، شدنیه. واقعیتش ما برنامه ریزی های لازم رو برای خروج از تهران انجام دادیم، شاید بعدا براتون نوشتم قضیه چیه. اما این رو هم میتونم ضمیمه اش کنم، تنها ایرادش اینه که تا اون موقع من هنوز خیلی دارم تا بازنشسته بشم!!