پکی دیگری میزنم، سرم را بالا میگیرم و با لذت بیرون میدهم...
نگاهم میکنی، میدانم که نگاهم میکنی و تو هم پکی میزنی، کوتاه تر و کم رمق تر از من... اما با همان لذت بیرونش میدهی. حتی بدون اینکه نگاهت کنم هم میدانم که دیگر سردت شده است، یقه ی ژاکتت را جمع میکنی و پکی دیگری میزنی و بلافاصله ته سیگار نصفه ات را از لبه پشت بام پرت میکنی پایین. خوشم میاید که اصلا نگران این نیستی که کجا میوفتد...
تو نیستی؟
هیچ تماسی با من نداری... کمتر پیش می آید که عضوی از تو با عضوی از من تماسی نداشته باشد، تازه اگر کلا در اغوشم نباشی!
دست میکشم به جای خالی ات روی تخت. نیستی! باز نیستی! حواسم جمع تر می شود... جای خالی ات را لمس میکنم تا بفهمم تازه رفته ای یا بیشتر. انگشتانم به لبه تخت میرسد. سرد است... نیستی!
وضعیت روحیم اونقدر خراب و آشفته است که اگر چهارشنبه صبح اعلام کنن ترامپ انتخابات آمریکا رو برده، احتمال داره خودکشی کنم.
همینجوری بی دلیل یادش افتادم...
اینجور وقتا معمولا خاطرات و لحظات خوبی که باهم داشتید هجوم میاره به ذهنتون و ممکنه باعث ترشح مقادیری اپی نفرین یا حتی آکسی توسین بشه...
براش پیغام گذاشتم: «امیدوارم همونجور که دلت میخواد باشی، دلم برات تنگ شده.»
هنوز سین نکرده بود که سراغشو گرفتم! فهمیدم این اواخر کرونا گرفته!
پیغامم رو پاک کردم!!!
پی نوشت:
- یه درصد احتمال میداد که ممکنه ریغ رحمت سر بکشه، نباید از من حلالیت می گرفت؟ چقدر بی ملاحظه شدن مردم!!؟
از یه جایی دیگه نمیخوای به آینده فکر کنی... یا شایدم نمی تونی، چون نمیشه، چون...
خب نمی تونم بگم نیست، لاجرم میاد. حالا به هر نحو شده...
اما انگار دیگه تو دخالتی در ایجادش نداری، دستکم اونقدر که لازمه و باید، نداری!
از یه جایی فقط گذشته می مونه و البته حالی که باهاش درگیری... اما رویایی نیست! یا شایدم هست... رویای گذشته!
بله، منم قبول دارم که باید رازدار بود، نباید درد دل کرد، اصولا نباید زیاد حرف زد... ولی وقتی کسیو پیدا کردید که میتونه بهترین شما باشه و بهترین اون باشید...همه چیزو بهش بگید.
هربار که چیزی رو ازش مخفی میکنید ازش دور میشید، ازتون دور میشه... تا جاییکه به خودتون میاید و میبینید دیگه اون «بهترین» معنایی نداره.
با هربار مخفی کردن فقط فاصله ایجاد میکنید.
دیگه اون «بهترین» معنایی نداره...
وقتی ویروس کرونا توی چین شیوع پیدا کرد و شهر هفت میلیونی ووهان رو قرنطینه کردن، همه چپیدن تو خونه هاشون و ووهان تبدیل به شهر ارواح شد...
اگر این اتفاق توی تهران بیوفته احتمالا تبدیل به شهر زامبی ها میشه، همه همدیگه رو میخورن!
پی نوشت:
۱- این قضیه کرونا و قم (حالا هرجای دیگه) جدیه، نباید باهاش شوخی کرد.
۲- فرصت خوبیه تا فیلم مرتبط ببینید، پیشنهاد من «قطاربوسان» هستش.
۳- هیچ فکر کردید اگر ویروس کرونا سوار مترو تهران بشه و به ایستگاه دروازه دولت برسه چه اتفاقی برای تهران میوفته؟!
۴- این وسط انتخابات کجای دلم بزارم آخه؟
یادم میاد سالها قبل، احتمالا اواسط سال ۹۰، اون موقع ها که مدیر منطقه ای یه موسسه آموزشی گردن کلفت بودم و از ساعت ۷:۳۰ صبح تا حدود ۹ شب سرکار بودم، همون روزا آرزو میکردم که یه کار کارمندی ساده تر و کم دغدغه تر داشتم و میتونستم حدود ۵:۳۰ - ۶ خونه باشم تا فارغ البال مطالعه کنم و فیلم ببینم و چیزمیز یاد بگیرم. تازه اون موقع هنوز تو وسوسه مسافرت های جورواجور نیوفتاده بودم. مسافرت هامون به روستای آبا و اجدادی من (مرکزکشور) و ولایت بزرگه (شمال) خلاصه می شد. اوج تفریحمون هم هر هفته پنجشنبه شب ها، توچال رفتن با دوستان خانوادگی بود...
اون روزا گذشت... دقیقا اون لحظه ای که اولین بار این خواسته از ذهنم گذشت و اتفاقا بیانش کردم رو به یاد دارم. پشت میزم تو دفتر شعبه خودم بودم و یکی از کارمندهام و دبیر هندسه هم رو به روم نشسته بودن... اون لحظه یک آرزوی بعید و حتی تصور کودکانه به نظر می رسید. دوسال بود ازدواج کرده بودیم و بزرگه از حجم کار من و اوقات تنهایی خودش کلافه شده بود، طوری که یکسال اول زندگیش رو بدترین دوره زندگی متاهلیش میدونه...
و اما حالا...