var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

منزوی


مدت هاست که از این پستای شماره گذاری شده «از هر وری،دری..» ننوشتم. یه جورایی کلی حرفای یکی دوخطی تو دلم مونده.

۱- هفته ها برام به سرعت میکذره. یه جورایی باورم نمیشه یه ماه از شروع دوره کاریم گذشته. همین که شنبه میرسم سرکار، میشه آخر هفته. حالا نه اینکه خیلی خوش بگذره اما سخت و دردناک هم نمیگذره که منتظر آخر هفته بمونم.

۲- به دلایل معلوم در محیط کاری خوشحال تر و اساسا خوشبخت تر از خونه هستم. این برای اولین باره در ۸ سال گذشته که این دوگانگی رفتار به این شکل اتفاق میوفته. نکته بامزه اش اما اینه که برعکس هفته های قبل، هیچ روزی که تاخیر نداشتم هیچ، حتی زودتر از بقیه هم میرسیدم. داره باورم میشه که شبیه مردایی شدم که از خونه فرارین.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۲
آقای پدر

امروز میشه یک هفته... 

یک هفته از آن شب کذایی که مرا ، مارا کشت.

کمتر از نیم ساعت بعد از اینکه خسته و کوفته از یک روز سخت کاری به خانه رسیدم، شال و کلاه کردیم و شام گرفتیم و رفتیم خانه دخترخاله من. زن و شوهر جامعه شناسی خوانده اند؛ خانم لیسانسه و آقا دکترا.  مدتی کانادا زندگی کرده اند و چند هفته ایست به آپارتمان جدیدشان در شمال شهر نقل مکان کرده اند. دخترخاله من که از این به بعد به لطف حسن انتخاب فندق در نامگذاریش اورا «خیره» می نامم، کمی با یک زن جوان سی ساله معمولی متفاوت است. حالا نمیخواهم درباره او و وجنات و شخصیتش صحبت کنم فقط این را بدانید که واقعا خیره و سرکش است و علیرغم اینکه خودش را رادیکال و آزاداندیش میداند، چیزی بیشتر از یک هولیگان یا نهایتا آنارشیست نیست. از آنهایی که هیچ قاعده و قانونی را تاب نمی آورند و حتی با قوانینی که خودشان هم قبول دارند با تردید برخورد میکنند تا ببینند میتوانند یکجوری رد و نقضش کنند یا نه. خیلی هم ادعای مباحثه و جدل منطقی دارد، اما دریغ از پذیرش. بامزه اینکه اصرار هم دارد که همیشه درست و منطقی می فرمایند و حتما طرف خطاب باید قانع شود. وگرنه تا ابدیت خطابه اشان را ادامه میدهند که خوب شیرفهم شوید.

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۱
آقای پدر

به نظرم این هفته خیلی به سرعت گذشت، نمیدونم حالا خیلی کار داشتیم یا اینکه نه، فقط خیلی بهم خوش گذشته. خلاصه اینکه تا به خودم اومدم، هفته به پایان رسید. باید اعتراف کنم بعد از نزدیک ده سال کار پیوسته، بلاخره جایی دارم کار میکنم که مثل آدمیزاد ساعت ۸ صبح سرکار هستم و ساعت ۵ بعد از ظهر هم راه خونه رو در پیش میگیرم. به اندازه کار میکنم، صبحانه و ناهار میدن و انتظارات معقول و به جایی هم از همکاراشون دارن. به علاوه در این سه هفته با هیچ کس اصطکاک پیدا نکردم، هرچند هنوز هم کارهایی گاهی ازم خواسته میشه که به نظرم متناسب و مرتبط با عنوان من نیست، مثلا سیمی کردن جزوه های مربوط به کلاس. اصولا آدمی نیستم که اگر کاری نداشته باشم و ببینم یکی دیگه از همکارا سخت مشغول و گرفتاره، کنار بایستم و کمکش نکنم. برای همین عموما اگر بتونم به بقیه کمک میکنم. همین باعث شده با خدمتگزارهای مجموعه رابطه خوبی داشته باشم. گاها چند دقیقه ای می ایستم به صحبت و شوخی باهاشون میگذرونم با احترام و گرم هم باهاشون برخورد میکنم. ممکنه از کنار حاج آقا یا مدیر رد بشم و چیزی نگم اما از کنار اون ها، نه. حتی اگر خیلی هم کار داشته باشم بازم چند دقیقه باهاشون گپ میزنم. خب برام خیلی فایده داره. هوامودارن، بخصوص اینکه دفتر من پایینه و دیرتر برای ناهار و صبحامه میتونم بیام، برام کنار میزارن، تازه اگر دنبالم نیان. دفتر و میزم هر روز تمیز میشه و مهمتر از همه از اخلاق و عادات بقیه کدهای جالبی بهم میدن.

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۷
آقای پدر

یک جورایی همه چیز بینمون بهم ریخته. مدتهاست خیلی شبیه زن و شوهرها نیستیم. بیشتر دوتا دوستیم، دوتا رفیق، دوتا آدم که سعی میکنن درکنار هم زندگی بکنن و اهداف و مقاصدشون در کنار هم تامین کنن... دو تا شریک.

نمیدونم از کجا شروع شد. اما رابطه عاطفی ای که در سال های ۹۰ تا ۹۳ اوج گرفته بود و با ثبات و منظم و دلچسب پیش میرفت، بعد از تولد فندق به تدریج رو به زوال رفت تا رسید به الان... به شراکت صرف. ابدا نمیگم که به خاطر بدنیا اومدن دخترمون، از هم دور شدیم، نه. اتفاقا همکاری و همراهیمون در نگهداری و مسایل مربوط بهش مارو حتی بهم نزدیک تر هم کرده بود. ولی واقعا ما در حال دور شدن بودیم. تا رسیدیم به الان... دوروزه صحبت نکردیم و بدتر از اون اینه که حتی تمایلی هم ندارم که صحبت کنم. دلم میخواد نباشه، نبینمش و اصلا از وجودش اطلاع نداشته باشم. دیگه حتی فندق هم اون حس شیرین بی نظیر رو ایجاد نمیکنه. شایدم ایجاد میکنه، اما من در چشیدن و درک این شیرینی عاجزم.

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۰۱
آقای پدر

دوهفته از شروع سال کاری جدیدمون میگذره و من همچنان درحال تلاش برای جا انداختن خودم در محیط کاری جدید هستم. طبیعتا هفته اول سخت تر بود. سعی میکردم از همکارای دیگه دور باشم و کمتر مجبور به مواجهه باهاشون بشم. بخصوص اینکه بیشترشون بین ۱۰ تا ۲۰ سال از من مسن تر هستن و سال های ساله که دارن تو مجموعه کنار هم کار میکنن و حتی یه جورایی قوم و خویش به حساب میان. نکته بامزه دیگه هم اینه که اینقدر تراکم ادم های شاغل در مجموعه زیاده که گاهی یادم میرفت که صبح با کی سلام و احوالپرسی کردم و با کی نه. همکارای کناری من هم با تردید بهم نگاه میکردن که این موجود عجیب و خجالتی که برعکس بقیه از انجام هیچ کار کوچک و بزرگی ابا نداره و روزانه بیست تا سی بار راه پله دو طبقه رو بالا و پایین میره، با اون دیالوگای متحیر کننده اش، آخرش قراره چه جوری این گروه دانش آموزی جدیدو که سرمایه مجموعه به حساب میان، جمع و جور کنه. به علاوه نبودن معاون انضباطی هم داشت این شائبه رو بوجود میاورد که احتمالا این پست هم باید به من واگذار بشه. خودم هم کم کم انتظار اینو میکشیدم که به من محول بشه و برام ثابت بشه که اصولا من شانس ندارم و هر جا میرم باید جای چند نفر کار کنم و به قول معروف خرحمالی کنم. آماده انفجار بودم. حتی همون هفته اول این حسو داشتم که اشتباه کردم اومدم این مجموعه و پیشنهاد دیگه امو رد کردم. هرچند هنوزم به انطباق پذیری خارق العاده خودم اعتقاد داشتم. فقط گرفتاری بزرگ این بود که در ۷ سال گذشته من یا مدیر بودم یا عضو کلیدی گروه. اما حالا دقیقا ضعیف ترین و نامطمین ترین فرد مجموعه به حساب میومدم.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۹
آقای پدر


اوووووه... از کجاش بگم آخه. الان یه جاییه که فقط باید نشست و تماشاش کرد و از کارهای بانمکی که بدون وقفه انجام میده لذت برد. از حرف زدنش، از راه رفتنش، غذاخوردنش، لباساش، بازی هاش، خرابکاریاش و اصولا هر چیزی که به این دختر کوچولوی گردالو مربوط میشه.

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۱:۴۲
آقای پدر

۱- نمیدونم چرا نمی نوشتم، فقط نمینوشتم. کلا اصلا نمیومدم سراغ وب و وبلاگ. هیچ دلیل خاصی هم نداشت. یعنی بهش فکر میکردما اما بازم نمیومدم سروقتش. چه به جهت خوندن و چه به جهت نوشتن. خب حالا کسی هم چندان نگران نشد، چندتایی آشنای وبلاگیم که از حالم خبر داشتن و مابقی هم به هیچیشون حسابم نکردن... باخودم فکر کردم شاید من تو راه برگشتن به هر دلیلی ریغ رحمت سر میکشیدم، شما از کجا باید میفهمیدین اصن!؟

 ۲- عوضش کلی خوندم. «کافه پیانو» که مدتها بود میخواستم بخونم به علاوه «نمیتوانم به تو فکر نکنم سیما» ، «مقدمه ای بر روانشناسی فروید» و البته «پاییز فصل آخر سال است» که از این آخری حسابی لذت بردم. مدتها بود اسم نسیم مرعشی و اولین داستان بلندش رو میشنیدم. این بار مثل کافه پیانو بی محلی نکردم تا همه بخونن و از دهن بیفته و بعد برم سراغش. انصافا خوب بود. از نوع روایات موازی و البته بیان ساده و گرمش و حتی از مضمونش لذت بردم. اصلا هم برام مهم نیست که کل شخصیت های داستانش، دخترای هم سن و سال خود نویسنده ان.

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۱
آقای پدر

کبودوال  ابشار کبودوال

روز بسیار خوبی رو گذروندم. طوری که نیمه های روز برام قابل باور نبود که بتونم اینقدر لذت ببرم. هوای ابری و نم نم بارونی که تا نزدیکای ظهر ادامه داشت جاده های خوب و مناظر و طبیعت عالی و ادم های دوست داشتنی و نهایتا حمام دلچسب، این روز رو برام ساختن.

۱- بدون تردید گرگان یکی از بهترین شهرهای ایران برای زندگی کردنه. به اندازه کافی بزرگ هست و به اندازه کافی از همه چیز در اون وجود داره. به علاوه اینکه فوق العاده هم تمیزه. یه موردی که برام جالب بود اینه که بلوارهای زیادی توی این شهر وجود داره که تقریبا همشون به صورت شرقی-غربی هستن. این تعداد بلوار در شهر متوسطی مثل گرگان بدجوری خودنمایی میکرد. هرچند دو خیابون اصلی شهر یعنی ولی عصر (ناهارخوران) و پاسداران که اتفاقا شمالی-جنوبی هستن علیرغم اینکه خوش منظره و لوکس هستن اما به صورت بلوار نیستن و با بلوک سیمانی که تا انتها ادامه داره دو طرف مخالف از هم جدا میشن. شاید اگر وقت بیشتری داشتم تو اون هوای دلپذیر صبحگاهی مسیر ناهارخوران رو از مرکز شهر به صورت پیاده در پیش میگرفتم. میدونم که خیلی از اهالی گرگان اینکارو به صورت یه جور تفریح انجام میدن.

۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۸:۳۹
آقای پدر

دریاچه عباس اباد

مسافرت تنهایی من از دیروز صبح شروع شد. همسر ته دلش چندان راضی نبود اما مانعم هم نشد. البته با نفس مسافرت من مشکلی نداشت. بلکه بیشتر نگران تنها بودن من بود. خودش فلاسک آب جوش و ظرف آب یخ منو پر کرد، برام قاشق و چنگال و چاقو کمی میوه کنار گذاشت و سبد مسافرتی منو آماده کرد. بقیه وسایل رو هم که خودم از قبل مهیا کرده بودم. اعتراف میکنم هنوز ۳۰ کیلومتر نرفته بودم که دلم میخواست برگردم و باقی روزهای مسافرتمون به شمال و کنار دخترا بگذرونم. اما جلوی لوس بازی خودمو گرفتم و بیشتر به پدال گاز فشار اووردم. اما تصمیم گرفتم یه روز کوتاهش کنم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۱:۲۶
آقای پدر

۱- نظر به اینکه من از اون آدمای فلان فلان شده ای نیستم که هر چند مدت یه بار، زن و بچه و زار و زندگیمو رها کنم و برم برای خودم ول گردی و عیاشی و خوشگذرونی و رفیق بازیییییی... طبیعتا این دفه اول هم که میخوام تنهایی بعد از ۷ سال زندگی مشترک برم مسافرت، همینجوری یکه و تنها همسر جان ول نمیکنم به امان خدا و برم! قطعا برنامه هایی برای همسر و فندق هم دارم.

۲- نمیتونم بفهمم چه جور مردایی میتونن سالی چندبار به بهونه های مختلف و عمدتا به جهت تفریح و گشت و گذار و احتمالا عیش و نوش، خانواده رو رها کنن و به مسافرتای خارج از کشور برن. چجوریه که این آقایون میتونن جایی برن که بهتره و اصلا واجبه که زن و بچه همراهشون نباشه! خنده دار اینه که عمده مسافرتای این قبیل دوستان به کشورهای شرق آسیا و یا نهایتا ترکیه ختم میشه!

۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۰۸:۲۲
آقای پدر