var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

از یک یا دو نفر همراه و پایه، ترجیحا انسان، جهت مسافرت ۴ الی ۵ روزه به شیوه جاده ای به مناطق شمال شرق کشور از جمله گرگان، بندرترکمن، گنبدکاووس، شاهرود مناطق تابعه آنها دعوت به همکاری میشود. بدیهی است هدف از این مسافرت بازدید از اماکن مذهبی و تاریخی و نیز موقعیت های خاص طبیعی است. به همین رو بیشتر یک مسافرت سیاحتی است تا تفریحی

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۸:۲۶
آقای پدر

نمیتونم...

نمیتونم از فکر کردن به بعضی ها دست بردارم. کاش ازشون متنفر و بیزار بودم. اصولا من از کسایی متنفرم که بهشون علاقه دارم. پر از نفرت از آدم هایی میشم که خالصانه دوستشون دارم. مشکل همینه. دوست داشتن آدمهای عزیز. با هر اتفاقی و حادثه و وضعیتی که براشون پیش میاد، تو هم تغییر میکنی. روزت دلچسب یا ناگوار میشه. مهم نیست اون بدونه یا نه. خودت که میدونی حال متغییرت از کجا آب میخوره.

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۰
آقای پدر

۱- من برگشتم! اصولا هر قدر بیشتر از وبلاگتون دور باشید، برگشتن و دوباره نوشتن کار سختی میشه. یه جورایی انگار اعتماد بنفست از دست میدی. نه میدونی چی باید بنویسی و نه چطور. حالا که به اینجا رسید باید یه اعتراف سخت بکنم. خرداد ، ماه پر رویداد و خاطره ای برای منه اما از قضای روزگار یکی از پرمشغله ترین ایام سال من هم هست و این یعنی من تا چند سال دیگه هم نمیتونم حرفای خاص خردادمو بگم. درباره تولدم، درباره تولد همسر، درباره عروسی و عقدم، درباره زندگی مشترک و خیلی چیزای خاص و منحصر بفرد دیگه ای که سالگردشون دقیقا توی خرداده.

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۷
آقای پدر
اینجا، جای یه پست خالیه... اینو مینویسم و میزارم جاش تا یادم نره و حتما بنویسمش!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۰
آقای پدر

هیچوقت تصور نمیکردم برای امروز چیزی بنویسم. اما هجوم بی امان تصاویر واضح و مبهم از او خلع سلاحم کرد. باید بگویم که هنوز مسحور آن تصاویر خارق العاده از اویم. اینکه آرام و محکم بدون نشانی از خمیدگی ناشی از کهولت سن و خستگی پیمودن یک راه سخت غیرقابل باور، آن بالا روبه روی جمعیتی که فارغ از زمان و مکان و دنیا از سرو کول هم بالا میروند ایستاده و سخاوتمندانه تنها کاری که میتواند، در پاسخ آن احساسات مصمم نشان میدهد. آرزو میکردم میتوانستم کف آن دست را ببوسم.

۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۹
آقای پدر

همه زندگی ما آدم ها همینجوریه، یه کم که شرایط سخت میشه و تعدد نقش هامون افزایش پیدا میکنه یا حتی فقط بعضی از همون نقش ها شدت میگیره، برخی دیگه به فراموشی سپرده میشه. همون وظایف و کارهایی که قبلا راحت و با اشتیاق انجام میدادیم حالا میشن زحمت و مزاحم و اسباب دردسر. بخصوص ما ایرانیها که بواسطه فرهنگ خاص ایرانی و شیعی مون اصولا کمی نسبت به مواردی که با لذت روانی یا جسمی -و نه روحی و عقیدتی- همراهن با بدبینی و اکراه نگاه میکنیم. حالا نمیخوام مثال بزنم که طبیعتا خودتون مواردشو حی و حاضر گوشه ذهنتون دارید. این مساله وصف حال فعلی منه. بواسطه نزدیک شدن به دوره امتحانات ترم، به طور کلی از کار و خونه و فرزندپروری و حتی همین وبلاگ نویسی مختصر دور شدم. نتیجه اینکه ماهنامه فندق خانم جون با تاخیر داره منتشر میشه.

و اما ایشون:

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۷
آقای پدر

حکایت اول:

مادر گرامی ما در معیت زن داداش محترمشون چند صباحیه که هفته ای یکی دو روز جهت همکاری و تیمار سالمندان، تشریف میبرن آسایشگاه سالمندان کهریزک (خیلی هم خوب). حالا دیگه اونجا اسم و رسمی بهم زدن و برای خودشون کاره ای شدن، علی الخصوص زن دایی جان که اصولا دست به هرکاری میزنه، طلا ازش میباره اینجا هم یه جورایی مدیریت میکنه. حالا ایناش زیاد مهم نیست. ماجرا از اونجایی شروع میشه که آسایشگاه کهریزک به جهت ترغیب و تشویق و قدردانی از این دوستان خیر و زحمتکش سالانه برنامه های تفریحی براشون ترتیب میده و مثلا میبردشون اردو!! اردوی امسال شهر نشتارود بود. برای اونایی که از شمال فقط آمل و بابل و چالوس و رامسرو میشناسن عرض میکنم که نشتارود یه شهر کوچیکه ساحلیه بین تنکابن و عباس آباد... حالا یکی بیاد بگه این دوتا کجان!؟ هیچی بابا، برده بودنشون شمال. یعنی در واقع ۴۰ تا بانوی بین ۲۰ تا ۵۰ سال ریختن تو دوتا مینی بوس و یا علی مدد. البته بد به دلتون راه نیاد. خود آسایشگاه اونجا ویلای بزرگ و درست و درمون دارن و نسوان محترم الاخون والاخون نمیمونم. خلاصه اینکه ظاهرا خیلی هم بهشون خوش گذشته بوده. اما...

۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۹
آقای پدر

پرده اول: کرج منطقه حصار

زن جوان با خوشرویی به ما اجازه ورود میدهد. بسته های خواروبار و ظرف های غذا را از ما نمیگیرد، حتی برای گرفتن آن ها جلو هم نمی اید، خودمان میگذاریمش کنار ورودی آشپزخانه کوچکش و می نشینیم. فرشهای لاکی نخ نما و پشتی های کهنه و وارفته برایمان جا باز میکنند. دخترک چهار پنج ساله اش گوشه تنها اتاق خانه خوابیده است، برروی بالشی زرد شده . نیم چادری کهنه که از استفاده و شستن زیاد نازک و کمرنگ شده است، رویش کشیده شده. طوری که حتی صورتش را هم نمی بینیم.

چندسالی است که از همسر معتادش جدا شده است و با تنها فرزندش به سختی روزگار می گذرانند. به لطف کمک مالی مختصر موسسه و کار بسته بندی ای که در خانه انجام میدهد چندسالی دوام آورده اند. اما با بزرگتر شدن دخترک و بالاتر رفتن مخارج به فکر راه علاج افتاده. باز موسسه به دادش رسیده است و با حمایت و وام آنها حرفه ارایشگری آموخته و مغازه کوچک کنار خانه را اجاره کرده و قرار است از هفته آینده کارش را شروع کند... در چشمانش، در خنده شیرینش و در شورو حالش امید به آینده موج میزند... امید برای فرزند خفته اش

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۲
آقای پدر

میخوام یه چیزایی بنویسم که دیگه نتونم نشونی این وبو به هیچ کدوم از فک و فامیل های قراضه ام بدم. فرق نمیکنه فامیل بابای فندق باشن یا مامانش. هرچند آقای پدر با در نظر گرفتن جمیع موارد، رای به خانواده مادری میده. چنین مردی هستم من.

فندق از هر چیزی یه دونه داره. یه دایی، یه عمو، یه خاله و یه عمه. دقیقا به همین ترتیب سنی. اصولا این دوستان موجوداتی معمولی نیستن. یعنی یکم با بقیه آدمها متفاوت به نظر میرسن. باز عمه خانم جون که علیرغم مسوولیت خطیری که تا پایان زندگی خودش و حتی بعدتر از اون، در قبال فندق بر عهده داره، اما به آدم های نرمال نزدیکتره. این دوست لاغر و کشیده و پر رنگ و بو با اون چیزی که من تو بچگیم به عنوان خواهر میشناختم تفاوت میلیونی داره. یعنی وقتی به عکسای بچگیمون نگاه میکنم ، همش فکر میکنم نکنه اون یکی دیگه است، مثلا بچه باغبونی، کلفتی یا حتی یتیمی چیزی از جایی اولیاء گرانقدر ما ابتیاع کردن و جای خالی خواهر نداشته مارو پرکردن. آخه اینی که الان هست که اون نیست.

۴۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۵۰
آقای پدر

چهارشنبه هم با همه خوبی هاش تموم شد و من از اول صبح امروز یه طورایی اساسی دلم شور میزنه...

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۳۲
آقای پدر