تمام شد؟
هیچوقت تصور نمیکردم برای امروز چیزی بنویسم. اما هجوم بی امان تصاویر واضح و مبهم از او خلع سلاحم کرد. باید بگویم که هنوز مسحور آن تصاویر خارق العاده از اویم. اینکه آرام و محکم بدون نشانی از خمیدگی ناشی از کهولت سن و خستگی پیمودن یک راه سخت غیرقابل باور، آن بالا روبه روی جمعیتی که فارغ از زمان و مکان و دنیا از سرو کول هم بالا میروند ایستاده و سخاوتمندانه تنها کاری که میتواند، در پاسخ آن احساسات مصمم نشان میدهد. آرزو میکردم میتوانستم کف آن دست را ببوسم.
چگونه می تواند کسی آن تصویر را ببیند و از یاد ببرد. آدمهایی که در آن لحظه دنیا را از یاد برده اند... یا شاید هم نبرده اند، دنیای آنها، آن صندلی تک نفره کوچک و سفید قباست که آن بالا برای خودش حس تخت پادشاهی گرفته. شاید آن صندلی بهتر از آن جماعت میداند که او پادشاهی دیگر است... که پادشاهی نمیکند، معلمی میکند. آدمهایی که فقط یک چیز میخواهند، که او بیاید، به ایستد، برایشان دست تکان بدهد، بنشیند و فقط حرف بزند. مهم نیست چه بگوید. فقط باشد و آنها ببینندش و مطمین باشند که هنوز هست... هنوز یکی دیگر هست؛ ولی او دیگر نیست.
آن کودک ۷ ساله عینکی را به یاد می آورم که اول صبح منتظر سرویس مدرسه اش کنار خیابان ایستاده. خیابان سوت و کور است و او خواب الوده چشم می اندازد به پیچ خیابان تا مینی بوس سرمه رنگش از راه برسد. اما بجای آن، پدرش صدایش میکند که بیاید تو. "از اول صبح رادیو فقط قرآن پخش میکنه، فک کنم..." جمله او ناتمام نماند، گوینده رادیو آمد و... تمامش کرد. به نظرم او در آن لحظه سخت ترین کار دنیا را انجام داد، نتوانست انجام دهد، بغضش مغلوبش کرد و با بغض او خیلی های دیگر هم تسلیم شدند و گریستند... حتی آن کودک خردسال که تا به حال فقط برای دعواهای گاه و بیگاه پدرش گریه کرده بود. و در آن لحظه خوشحال بود که میتواند برای چیز دیگری هم اشک بریزد و... اینگونه بزرگ شد!
شاید بهترین تعریف را آن شبکه غربی و عموما مغرض از آن روزها ارایه کرد: «اقیانوسی از انسان...» انسان هایی که فارغ از هر آنچه که در زندگی اشان جریان داشت، سیاه پوش و برسرزنان برای بدرقه آمده بودند. و باز پدرم... وقتی حیاتی بغضش ترکید، پدر لبهایش را بهم فشار داد، دستهایش را بهم کوبید و فقط گفت: «تموم شد!» و داستهایش روی سرش گرفت و رفت. فقط یکبار دیگر چنین کاری کرد. سالها بعد وقتی اول صبح در اتاقم را کوبید و بدون اینکه منتظر باز شدن در بماند، با صدای بلند گفت: «تموم شد... سید محمد تموم کرد، راحت شد!» و اینگونه خبر فوت پدر آرام و دوست داشتنی اش را بعد از ماه ها بیماری صعب العلاج به من داد. او راست میگفت. تمام شد. امام تمام شد... و رفت تا جایی دیگر، جایی که سزاوارش بود، شروع شود... با او خیلی چیزها هم برای ما تمام شد.
یک چیزی به من میگوید همه این ملت در گوشه ای از ذهن و دل خاک خورده و حتی تاریکشان، جایی برای او دارند. صرفنظر از اینکه چه شده است و چه اتفاقاتی افتاده است، هنوز دوستش دارند. من دوستش دارم...
پی نوشت:
- این نوشته به دفعات قطع شد تا من اشکهام رو پاک کنم یا آب بینی ام رو جمع کنم و چند دقیقه راه برم تا از فشار وحشتناک احساسات گرایی دور بشم. از گفتن خیلی چیزای دیگه که تو ذهنم بود اجتناب کردم، واقعیتش از عهده ام بر نمیومد.
- به شدت سعی کردم از کلیشه های رایج مثل رحلت جانگداز، پیر جماران، عروج ملکوتی و... پرهیز کنم و فقط کلام خودم باشه. فراموش نکنید کلیشه اساسا تکرار مکررات موارد درست و رایجه و ابدا بار منفی نداره. بلکه اصطلاحا به معنی تماما و مکررا درسته.
- از اون دوست کوچولو و مهربونم معذرت میخوام که نمیتونم زیر این نوشته تولدشو تبریک بگم و سالهایی خوبی رو براش آرزو کنم. اما میخوام اینو بدونی ستاره جان، که قلبا روزهای بهتری رو برات میخوام. تبریک گفتن و خوشحالی کردن در این روزها برام کار دشواریه.