آسمان, همه جا آبی نیست!
پرده اول: کرج منطقه حصار
زن جوان با خوشرویی به ما اجازه ورود میدهد. بسته های خواروبار و ظرف های غذا را از ما نمیگیرد، حتی برای گرفتن آن ها جلو هم نمی اید، خودمان میگذاریمش کنار ورودی آشپزخانه کوچکش و می نشینیم. فرشهای لاکی نخ نما و پشتی های کهنه و وارفته برایمان جا باز میکنند. دخترک چهار پنج ساله اش گوشه تنها اتاق خانه خوابیده است، برروی بالشی زرد شده . نیم چادری کهنه که از استفاده و شستن زیاد نازک و کمرنگ شده است، رویش کشیده شده. طوری که حتی صورتش را هم نمی بینیم.
چندسالی است که از همسر معتادش جدا شده است و با تنها فرزندش به سختی روزگار می گذرانند. به لطف کمک مالی مختصر موسسه و کار بسته بندی ای که در خانه انجام میدهد چندسالی دوام آورده اند. اما با بزرگتر شدن دخترک و بالاتر رفتن مخارج به فکر راه علاج افتاده. باز موسسه به دادش رسیده است و با حمایت و وام آنها حرفه ارایشگری آموخته و مغازه کوچک کنار خانه را اجاره کرده و قرار است از هفته آینده کارش را شروع کند... در چشمانش، در خنده شیرینش و در شورو حالش امید به آینده موج میزند... امید برای فرزند خفته اش
پرده دوم : شهرقدس
وقتی از پادری یک متری عبور میکنم و وارد خانه میشوم، یکه میخورم. جز فرشی کهنه و رنگ و رو رفته و تلویزیون قدیمی کوچک که روی میزی فکسنی قرار گرفته و البته کابینتی زهوار دررفته و جا به جا زنگ زده هیچ چیز در اتاق نیست، حتی پشتی. دیوارها نم داده اند و رنگ به رخ ندارند، گوشه های فرش، گچ های زرد شده هنوز دیده میشود. معلوم است که قبل از رسیدن ما با عجله و احتمالا با جاروی حصیری نوازش شده اند. سایه های کشیده شده گچ کناره های دیوار و فرش، برایمان دست تکان میدهند. دوزانو مینشینیم، طوری که تقریبا نیم متر با دیوارهای عصبانی فاصله داریم. همراهمان توضیح میدهد که خانم میانسال صاحب خانه ۷ فرزندش را به تنهایی بزرگ کرده است و چهارتای بزرگتر را به خانه بخت فرستاده. میان حرفش میپرد: " شیش تا، یکیش با ما نیست!" نگاه معنی داری بین او و همراهمان ردوبدل میشود. سکوت میکنند... میزبان توضیح میدهد که دوتای آخری دوقلو هستند و ۱۶ ساله. پسر که درس نخوانده است و روزها بیرون خانه میپلکد، دخترک هم دوهفته ای است که مرتب خون دماغ میشود و دلیلش هم مشخص نیست. او را نزد خواهر بزرگترش فرستاده اند. میدانیم که نمیداند و نمیتواند کاری برایش انجام دهد. تمام پول پیش خانه که ۴ میلیون بوده است و یک میلیون آنهم وام کمیته امداد بوده است -و پس گرفته اند- بابت اجاره ای که دو سال و نیم است عقب افتاده، تمام شده و این ماه باید تخلیه کند. وقتی دارد برایمان توضیح میدهد که چگونه این سالها با کار در خانه این و آن زندگی را گذرانده (شاید باید میگفت زندگی اورا گذرانده) توجه من به گربه خاکستری جلب میشود که از لای در ورودی نیمه باز که کار کولر را انجام میدهد سرک میکشد. با اطمینان داخل میاید و به سمت مقابل ما که با دیوار یک متری سیمانی از اطاق جدا شده، میرود. تازه میفهم که آن دخمه یکی دو متری و که من فکر میکردم انباری آت و آشغال هاست درواقع آشپزخانه است! زن گربه را بیرون میراند و برمیگردد، حیوان بدون کوچکترین تردید درست یک قدم عقب تر از او دوباره باز میگردد. او به تجربه میداند که روزی اش را کجا باید طلب کند. احتمالا این زن سالهاست که وعده های غذایی اش را با او و شش فرزندش تقسیم کرده.
وقتی از خانه خارج میشویم همراهمان، آقای نورداد دوست داشتنی تیرخلاص را شلیک میکند. پسر آخری که الان عاطل و باطل است بر اثر ضربه شئ ای که پدر معتادش در کودکی به سرش زده، دچار اختلال عصبی شده است و بعد از اینکه با خواهش و تمنای مادر، پنج سال در پایه اول دبستان میماند، همه از او قطع امید میکنند و تحصیل او از همان لحظه متوقف میشود. الان هم ظاهرا خوب است اما به قول او گاهی بی دلیل قاطی میکند و شروع میکند به شکستن همان وسایل کهنه یا زدن خودش و مادرش. تازه همه اش این نیست.آن نا پدر چندین سال پیش یکی از دخترانش را در سیزده سالگی به ۲۰۰ هزارتومن فروخته است... همان سالی که من گوشی موبایلم را ۱۹۵ هزارتومن خریدم... حالا میفهمم "شیش تا، یکیش با ما نیست"
پرده سوم: شهرقدس
وقتی وارد کوچه باریک میشویم تصورم این است وارد حیاط خانه شده ام. از همان فاصله سه متری تا بیخ خانه معلوم است. پیرزن بلند نمیشود، با خوشرویی سلام میکند و به ما تعارف میزند که بالای اتاق ۱۲ متری بنشینیم. خودش جلوی در نشسته است. دری که در تمام مدت حضور ما باز بود و تنها پارچه مخملی زرشکی رنگ، آن را از کوچه جدا میکرد. آشپزخانه مرتب و زن جوان خوش سیمایی که برایمان چای میاورد بدجوری جلب توجه میکند. دختر مطلقه پیرزن است. نورداد برایمان توضیح میدهد که پیرزن قند دارد و روزانه دو نوبت باید تزریق انجام دهد و به علاوه داروهای خاصی که عموما هم پنی سیلین است مصرف کند. زن جوان داروهارا بهمان نشان میدهد و توضیح میدهد که هر نوبت برایشان با تزریق درمانگاه ۸۰۰۰ تومن آب میخورد. با یک حساب سرانگشتی میشود ماهانه حدود ۵۰۰ هزار تومن. نورداد از پیرزن میخواهد که پایش را از زیر چادر بیرون بیاورد... از آنچه میبینم لبهایم وحشیانه بهم فشرده و چشمانم تنگ و حالم منقلب میشود. زخم های عفونی رو و کناره های پای پیرزن بدتر از آن چیزی است که بشود حتی برای دیدن هم تحمل کرد، چه برسد که با آن زندگی کرد. برایمان میگوید که این زخمهای چرکی و عفونی در نقاط دیگر بدنش هم وجود دارد. نورداد میپرسد: "آخرین بار کی تزریق انجام دادین؟ زن جوان میگوید: "دوروز پیش..." هیچکس چیز دیگری نمی گوید، چرا باید سوالی را میپرسیدیم که جوابش را حدس میزدیم!؟
وقتی درحال خارج شدن از خانه ایم، کیسه های زرد رنگ خواروبار و ظرفهای غذای یه بار مصرفی که با خودمان آورده بودیم را میبینم که همانجا که چندی پیش نشسته بودیم کزکرده اند کنار هم، هیچ کس جلو نیامد تا آنها را ازمان تحویل بگیرد، گویی بار اضافی ای بودند که جا میگذاشتیم.
پرده چهارم: کرج حول و حوش زورآباد
دخترک ۸ ساله خنده رو جلوی مادرش مینشیند، به وضوح از دیدنمان ذوق کرده است. شاید چون زیاد مهمانی به خانه محقر آنها نمی آید. از آنجایی که من نشسته ام همه زندگی آنها دیده میشود. یک آشپزخانه سه چهارمتری، تک اطاق ۱۴ متری ساده اما تمیز که نقش حال و پذیرایی و خواب را بازی میکند. زن جوان خوش برخورد و صمیمی و فاطمه لاغر و خوش خنده. نورداد از زن میخواهد که خودش برایمان بگوید. توضیح میدهد که در خانه های مردم کار میکند اما چون باید فاطمه را ساعت ۲ از مدرسه غیرانتفاعی اش برگرداند نمیتواند استخدام موسسات خدماتی شود و آزاد کار میکند، بیشتر در مناطق غرب تهران. مدرسه غیرانتفاعی!؟ توضیح میدهد که سال گذشته خیری جلو آمده است و هزینه مدرسه را پیشنهاد کرده است، اما فقط پیش پرداخت را در ابتدای سال داده و بعد هم با منت زیاد کشیده است کنار! "همینم از سرتون زیاده، باهمین پول میشه به بدبخت تر از شما کمک کرد..." حالا مادر تنها است که به سختی مابقی شهریه را میپردازد و البته هزینه بالای فاطمه خانم را. نورداد برایمان توضیح میدهد که قبل از متارکه اشان، هردو اعتیاد داشته اند. فاطمه سه سال بهزیستی بوده است و بعد از پاک شدن مادر به او برگردانده شده. اما ظاهرا حالا دیگر "آبشون تو یه جوب نمیره". ظاهرا بچه هایی که مدتی نزد بهزیستی هستند، به واسطه توجه و حمایت بهتر نسب به خانواده، بعد از بازگشت و عدم تامین کافی از طرف اولیای کم توان، مشکلاتی را برای خانواده ایجاد میکنند که بواسطه بالارفتن توقع و سن پایین و بالطبع عدم درک شرایط بوجود میاید. به قول مادر "بهزیستی بچه هارو لوس میکنه" نمیتوانم چشم از فاطمه بردارم، از آرزویش میپرسم و میگوید میخواهد معلم بشود. از پرنده های کوچک در قفسش میگوید، از ضعف ریاضی اش میگوید و اینکه مادرش را دوست دارد...علیرغم میل باطنی ام، وقت رفتن است. وقتی کفشهایم را میپوشم، نگاه آخر را به فاطمه دوست داشتنی که خودش را لای چادر مادرش پیچیده و برایمان دست تکان میدهد، می اندازم. کنار در ورودی کیسه های زرد رنگمان جلب توجه میکند. هنوز آنها را داخل نبرده اند.
پرده پنجم: تهران منطقه ۲
وحید چند روزی است که خانه نرفته. راستش یک جورایی پدرش در حالت فشار عصبی ناشی از جنگ, همان که از آن به موج گرفتگی تعبیر میکنید, از خانه بیرونش کرده است. مشکلات این پدروپسر برایمان تکراری است اما اینبار بیشتر طول کشیده. شغل مهم دولتی, وضع مالی خوب, اعتقادات مذهبی هیچکدام مانع این درگیری هایشان نشده است. پدر وقتی در آن وضعیت قرار میگیرد همسر و فرزندی به یاد نمی آورد. نگران وحیدم. دلم به دو تراول صد تومنی داخل کیف پولم خوش است. به وحید میگویم: "هنوز وقت خونه رفتنت نشده؟ بسه دیگه پسر"
- "ول کن آقا... دیگه خسته شدم ازبس سر هیچ و پوچه"
یادم میاید که بعضی شبها در حیاط خانه اشان روی زمین سفت خوابیده است. باز گلی به جمال همکلاسی ها و یکی دوتا از مسوولین مدرسه که این بار شبها اورا پذیرفته اند.
میگویم: "وحید پول مول نمیخوای؟ مشکلی نداری؟" و کیف دستی ام را برمیدارم تا کیف پولم را دربیاورم و... میگوید: "نه آقا... عموم برام سه و نیم ریخته!"
خشک میشوم! کیفم را پرت میکنم روی میز. میگویم: "برای همین دوروز؟" منتظر پاسخش نمی مانم. دستی به شانه اش میزنم و ادامه میدهم: "پاشو گمشو از جلوی چشم دور شو."
پی نوشت:
- همه آنچه خوندید، واقعی بود.
- این بخشی مختصر از اون چیزی بود که من در ۱۰ روز گذشته تجربه کردم.
- ای کاش قلم بهتری داشتم و میتونستم بهتر مطلبو بگم. شاید اگر مثل نازلی یا یاسی میتونستم بنویسم، بهتر از آب در میومد.
چقدر سخته ببینی وبشنوی ونتونی کاری کنی....تازه کمکی هم که باشه به چند نفر؟؟؟؟