دیگه مایی در کار نیست!
یک جورایی همه چیز بینمون بهم ریخته. مدتهاست خیلی شبیه زن و شوهرها نیستیم. بیشتر دوتا دوستیم، دوتا رفیق، دوتا آدم که سعی میکنن درکنار هم زندگی بکنن و اهداف و مقاصدشون در کنار هم تامین کنن... دو تا شریک.
نمیدونم از کجا شروع شد. اما رابطه عاطفی ای که در سال های ۹۰ تا ۹۳ اوج گرفته بود و با ثبات و منظم و دلچسب پیش میرفت، بعد از تولد فندق به تدریج رو به زوال رفت تا رسید به الان... به شراکت صرف. ابدا نمیگم که به خاطر بدنیا اومدن دخترمون، از هم دور شدیم، نه. اتفاقا همکاری و همراهیمون در نگهداری و مسایل مربوط بهش مارو حتی بهم نزدیک تر هم کرده بود. ولی واقعا ما در حال دور شدن بودیم. تا رسیدیم به الان... دوروزه صحبت نکردیم و بدتر از اون اینه که حتی تمایلی هم ندارم که صحبت کنم. دلم میخواد نباشه، نبینمش و اصلا از وجودش اطلاع نداشته باشم. دیگه حتی فندق هم اون حس شیرین بی نظیر رو ایجاد نمیکنه. شایدم ایجاد میکنه، اما من در چشیدن و درک این شیرینی عاجزم.
مدتها بود که لمس کردنش برام عجیب بود. انگار با یه جسم غریبه و نا آشنا تماس پیدا میکنم یا در آغوش میگیرم. هم برای من و هم برای "بزرگه"... حس. خوبی بهم نمیداد، به خودش هم. بدنش رو جمع میکرد و سعی میکرد فقط بی حرکت بمونه تا زودتر تموم بشه. و مثلا من در آغوش گرفتنشو تموم کنم. کاری که هر روز و هر روز انجام دادم و شونه اشو بوسیدم و هر روز و هر روز ازش تشکر کردم برای اینکه «همسر خوب منه». اما مدتهاست باهام همراهی نمیکنه، دستهاش دور کمرم حلقه نمیشه، نگاهش به سمت صورتم نمیچرخه و بوسه ای در کار نیست... فقط منتظر میمونه که من رهاش کنم. نگاهش توخالی و بی معنی شده. دیگه تحسینی در کار نیست. دیگه مثلا بهم نمیگه «یه دقه وایسا ببینم خوب شدی... خیلی خوشتیپ شدی»
از رابطه جنسی باهم واهمه داریم... راستش اصلا یادم هم نمیاد آخرین بار کی بوده اما ایمان دارم از عید به تعداد انگشتای یه دست هم نبوده. آخه ما حتی کنار هم، هم نمیخوابیم. اتاق خواب مشترکمون فقط رختکن لباس هامونه.
در تمام ۱۵ سالی که میشناسمش، در تمام ۸ سال زندگی مشترکمون تا این حد باهم دور و غریبه نبودیم. دیروز حتی بهم نگاه هم نکردیم. در حالیکه باهم (و البته برادرش) شام خوردیم، تلویزیون دیدیم، چای و شیرینی خوردیم... ولی بهم نگاه نکردیم، حرفی باهم نزدیم و دست اخر ... میدونید من دیگه حتی نمیخوام هم بهتر بشیم.
تمام دیروز حالم بد بود. تمام مدت حالت تهوع داشتم. تا نیمه روز به این فکر کردم که چرا اینطوری شد، و چقدر سخته که بخوایم اینجوری ادامه بدیم. و از نیمه روز به این فکر کردم که کاش بره... و من هم برم.
امروز صبح، نان تازه نگرفتم، چای و صبحانه رو آماده نکردم، حتی زیر کتری رو هم روشن نکردم. خب اخه روزهای تعطیل من صبحانه رو آماده میکردم، یعنی درواقع تمام صبحانه هایی که درکنار هم میخوردیم. اما امروز فقط قهوه جوش روشن کردم و فنجونم پر کردم و برگشتم توی اتاقم. توی خودم...
پی نوشت:
- مدتیه هر چی میگردم یه قالب وبلاگ به درد بخور پیدا نمیکنم. برای همین برگشتم به همون قبلیه. اگر شما جایی چیزی دیدید که چشمتون گرفته لطفا لینکشو برام بفرستید. ترجیحا دو ستونه باشه.