من نمیتوانم نباشم، نگویم، نخوانم و سرانجام زندگی نکنم...
۱- نمیدونم چرا نمی نوشتم، فقط نمینوشتم. کلا اصلا نمیومدم سراغ وب و وبلاگ. هیچ دلیل خاصی هم نداشت. یعنی بهش فکر میکردما اما بازم نمیومدم سروقتش. چه به جهت خوندن و چه به جهت نوشتن. خب حالا کسی هم چندان نگران نشد، چندتایی آشنای وبلاگیم که از حالم خبر داشتن و مابقی هم به هیچیشون حسابم نکردن... باخودم فکر کردم شاید من تو راه برگشتن به هر دلیلی ریغ رحمت سر میکشیدم، شما از کجا باید میفهمیدین اصن!؟
۲- عوضش کلی خوندم. «کافه پیانو» که مدتها بود میخواستم بخونم به علاوه «نمیتوانم به تو فکر نکنم سیما» ، «مقدمه ای بر روانشناسی فروید» و البته «پاییز فصل آخر سال است» که از این آخری حسابی لذت بردم. مدتها بود اسم نسیم مرعشی و اولین داستان بلندش رو میشنیدم. این بار مثل کافه پیانو بی محلی نکردم تا همه بخونن و از دهن بیفته و بعد برم سراغش. انصافا خوب بود. از نوع روایات موازی و البته بیان ساده و گرمش و حتی از مضمونش لذت بردم. اصلا هم برام مهم نیست که کل شخصیت های داستانش، دخترای هم سن و سال خود نویسنده ان.
۳- ترجیح میدم درباره کافه پیانو چیزی نگم. انگار همه توی خودشون یه همچین چیزایی دارن.
۴- پرتغال قهرمان جام ملتهای اروپا شد!!! خب که چی؟ اولا همه خبر دارن در ثانی هیچکس خوشحال نشد. چون سزاوارش نبود. تیمی که در ۶ مسابقه از ۷ مسابقه ای که در جام ملتها شرکت کرد به مساوی رضایت داد، تونست جام ببره بالای سر کریس رونالدوی نکبت!! (بر اساس سیستم فیفا نتیجه برد باخت یا مساوی باید در وقت قانونی مسابقه تعیین شود. حضور در ضربات پنالتی به منزله تساوی است ولی لاجرم یکی باید بره مرحله بعد.). مخلص کلوم جام چرت و بیخود و ملال آوری بود.
۵- گفتم کریس رونالدو، یهو یاد یه بنده خدایی افتادم به نام دیمیتری پایه!!! این بینوا هم رفت ور دل لیونل مسی و بنجامین ویلیامز و فرناندا لیما و یه چنتایی دیگه!!! این دوستانی که نام بردم یه وجه اشتراک دارن، اونم اینه که ما ایرانیها براشون سنبل احترام و عزت و ادب ووقاریم. کلا یه جورایی تک تک ما ایرانیا قهرمان زندگیشون محسوب میشیم. به جون خودم... برید تو پیج اینستاگرام یا فیسبوکشون یا هر کوفت دیگه ای که دارن و ازشون شخصا سوال بفرمایید.البته یه نگاهی هم به عرایض بقیه هموطنان بندازین.
۶- وارد یه دوره ای از زندگیم شدم که دیگه دیدن فوتبال و والیبال و بقیه مسابقات ورزشی به نظرم بیهوده و وقت تلف کردنه. میتونم تو همون زمان کتاب بخونم، یا بنویسم، یا با فندق بازی کنم یا حتی بخوابم!! اصولا بعد از دیدن هر مسابقه ورزشی احساس بیهودگی و یاس میکنم. انگار کلا اون زمان سوزوندم. اینو به فال نیک میگیرم. شایدم پیر شدم و دارم میمیرم... همینجوری ادامه پیدا کنه لابد برای نماز مغرب و عشاء هم میخوام برم مسجد!!
۷- یادم میاد حدود ۲۰ سال پیش، اون موقع که ابتدایی یا نهایتا راهنمایی بودم، این وقتای سال از صبح تا عصر و حتی شب، توی کوچه و خیابون فوتبال بازی میکردم. شاید نهایتا ۳ ساعت سر ظهر میومدم خونه. نه برای نهار یا استراحت. بلکه بواسطه غرولند و نق ونوق همسایه که میخواستن سر ظهری یه چرتی بزنن. اینجا سه تا نکته به ذهنم میرسه. اول اینکه اون موقع ها میشد تو خیابان بیست متری و سی متری گل کوچیک زد، اما الان تو خیابونای کوچه مانند هم امکانش نیست؛ از بس ماشین و موتور زیاده. یعنی رسما تو همون خیابونی که تو بچگیامون توش بازی میکردیم حتی نمیشه به راحتی از اینور رفت اونورخیابون چه برسه به فوتبال. دوم اینکه اصلا ماشین نباشه و بشه که بازی کرد، کو بچه؟ والا من که سالهاست هیچ پسر بچه ای ندیدم که بیرون از خونه فوتبال و هفت سنگ و تیله بازی کنه. همه با تبلت و موبایل دارن کلش و کندی کراش و بقیه این مزخرفات بازی میکنن. هرجوری که حساب کنی اون دوره بهتر بود. بچه ها هم ورزش میکردن، هم تعامل و معاشرت و دوستی ودعوا با همسن و سالاشون یاد میگرفتن و هم از اسیب و بدبختیای قسمت چت این بازی ها خبری نبود. حالا اصلا کاری به خود مسایل خط قرمزی اینترنت ندارم. اما حالا.... همه بچه ها توی خونه و ماشین و سفر و مهمونی و حتی خواب، گوشی موبایلشون دستشونه و مشغول اتک زدن هستن. کلا بچه های این دوره اونجایی حال میکنن که تنها باشن و کسی کار به کارشون نداشته باشه. مورد سوم اما دیگه خیلی عمومیه. باورم نمیشه که اون موقع ها اینقدر گرم بوده باشه... وگرنه قطعا همون موقع ها ذوب میشدیم. الان تصور اینکه بتونم نیمی از زمان اون موقع رو تو خیابون راه برم -نه اینکه فوتبال بازی کنم اصلا- کشنده است. باور کنید کشنده است. حتی توی خونه هم از شدت و اسیب این گرما در امان نیستیم. خیابون؟ کوچه؟ گل کوچیک.... محال ممکنه.
۸- میخوام یه بازی آنلاین درست و درمون بهتون معرفی کنم که هم حسابی سرگرمتون میکنه، هم حس رقابت و مسابقه تون ارضا کنه، هم گرافیک مناسبی داشته باشه و هم کلی چیز یادتون بده. تازه کاملا هم فارسی باشی. منو همسر و برادرو چندتا از بستگان که از بیشتر زمان های ازادمون برای مسابقه باهم استفاده میکنیم. اعتراف میکنم اطلاعات همسر در علوم مختلف غافلگیرم کرد. به هرحال، بازی Quiz of king روی گوشی همراهتون نصب کنی و حالشو ببرید. راستی هرکی نصب کرد و پایه بود نام کاربریش به من بده. نه اینکه خیلی ادعام بشه اما مسابقه دادن با بعضیاتون میتونه جالب باشه.
۹- لطفا کتاب بخونید. اصلا مهم نیست چی باشه. همیشه از بدترین نوشته ها هم میشه چیز یاد گرفت. موسیقی گوش بدید، خب البته نه هر موسیقی، سلیقتون پیدا کنید و خودتون سرشار از اون بکنید و لطفا تا اونجا که امکان داره برید سراغ بی کلام. بزارید موسیقی براتون حرف بزنه، نه کسی دیگه. فیلم ببینید اما فقط فیلمای خوب ببینید. فیلم های بد و ضعیف مثل زنان بدکاره میمونن. ذهن شما رو به همه جا میبرن. تازه اخرش هم دچار یاس و افسردگی و عذاب وجدان میشید؛ حالا هرقدر هم در لحظه دلپذیر باشن.
پی نوشت:
- از سفرنامه یه پارت دیگه باقی مونده که ناقصه. یعنی روز اخر اینقدر خوب بود که نمیتونم توصیفش کنم.
- دوستانی که کامنت میزارن لطف کنن ادرس وبلاگ هاشونم بزارن. به خدا جای دوری نمیره ماهم شما رو بخونیم و سرمون بکشیم تو زندگیتون...
اقا اینقدر نگید بخون بخون.سرمو به دیوار می کوبم...ما به اندازه ی کافی همسرجانمان می خواند و ما هم باید دست وپایی بزنیم تو قلم وکتاب...رسما کتابخونش هووووی من شده...
اینکه بچه ها همش پای گوشی وتبلت و...هستند بستگی به تنبلی پدرومادر داره.والله ما عصرها توحیاط با پسرک لی لی بازی میکنیم ووسطی وبعد با همسرجان توکوچه فوتبال و....یک چیز بگم بخندید حتی یک قالی زدیم من وپسرک به طول وعرض یک متر که تابستون بیکار نباشیم....روله نون درار شدیم اساسی