var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

در سفر : قسمت سوم

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۹ ق.ظ

کبودوال  ابشار کبودوال

روز بسیار خوبی رو گذروندم. طوری که نیمه های روز برام قابل باور نبود که بتونم اینقدر لذت ببرم. هوای ابری و نم نم بارونی که تا نزدیکای ظهر ادامه داشت جاده های خوب و مناظر و طبیعت عالی و ادم های دوست داشتنی و نهایتا حمام دلچسب، این روز رو برام ساختن.

۱- بدون تردید گرگان یکی از بهترین شهرهای ایران برای زندگی کردنه. به اندازه کافی بزرگ هست و به اندازه کافی از همه چیز در اون وجود داره. به علاوه اینکه فوق العاده هم تمیزه. یه موردی که برام جالب بود اینه که بلوارهای زیادی توی این شهر وجود داره که تقریبا همشون به صورت شرقی-غربی هستن. این تعداد بلوار در شهر متوسطی مثل گرگان بدجوری خودنمایی میکرد. هرچند دو خیابون اصلی شهر یعنی ولی عصر (ناهارخوران) و پاسداران که اتفاقا شمالی-جنوبی هستن علیرغم اینکه خوش منظره و لوکس هستن اما به صورت بلوار نیستن و با بلوک سیمانی که تا انتها ادامه داره دو طرف مخالف از هم جدا میشن. شاید اگر وقت بیشتری داشتم تو اون هوای دلپذیر صبحگاهی مسیر ناهارخوران رو از مرکز شهر به صورت پیاده در پیش میگرفتم. میدونم که خیلی از اهالی گرگان اینکارو به صورت یه جور تفریح انجام میدن.

۲- خودروهای پلاک گرگان ۵۹ هستن. یه موردی که باید بهش توجه کنید اینه که نمره های ۶۹ برای گرگان حکم ۲۱ برای تهران رو داره!!! همونقدر ترسناک و خطرناک. باهاشون کل کل نکنید.

۳- موقع خروج از گرگان، به محض اینکه وارد اتوبان مشهد شدم، برادرم تماس گرفت و من به ناچار کنار کشیدم. هنوز ادامه بافت شهری و مغازه ها وجود داشت. همون طوری که داشتم با برادرم صحبت میکردم، حواسم به  زن جوان خوش قد وبالایی جلب شد که سلانه سلانه برخلاف مسیر خیابان حرکت میکرد و به سمت من میومد. از همون فاصله هم پوست گندمی و موهای رنگ شده طلایی اش جلب توجه میکرد. رومو برگردوندم و گرم صحبت با برادرم بودم که ضربه ای به شیشه نیمه باز ماشین خورد. وقتی سمت صدا برگشتم کمی جاخوردم... «آقا ۷-۸ تومن داری به من قرض بدی؟» رژ ارزون قیمت صورتی تندی که ناشیانه زده بود، به اضافه ابروها و مژه های رنگ شده اش و البته صدای نه چندان دلچسبش که سعی کرده بود کمی لوندی هم قاطیش کنه، باعث شد با تاخیر دوثانیه ای بفهمم چی میگه. خیلی محکم گفتم نه و رومو برگردوندم... اینبار دو ضربه زد به شیشه و گفت «کوفت و نه»!! و راهشو کشید و رفت. وقتی تماس برادرم تموم شد و راه افتادم به اتفاقی که پیش اومد فکر کردم. «قرض بدی!؟» شاید تازه متوجه شدم که خانم چه کاره بود. ولی خب فرقی هم نمیکردی. شاید ایشون این کاره بود، ولی من اون کاره نبودم.

۳-... لعنتی!!! قیافش معمولی بود اما هیکلش...!!!

۴- پیش از ظهر وارد منطقه توسکستان شدم. (توس کستان خونده میشه، اینو گفتم که امر برتون مشتبه نشه که توش از اون کارا انجام میدن) بی نظیر بود. بهترین منطقه ای که در این دوروز گذشته و حتی قبل از اون در حاشیه خزر دیدم، همین منطقه است. طبیعت بکر، هوای متبوع حتی در این وقت سال، جاده سالم و بدون دست انداز و جنگل حاشیه ای که در تمام طول راه شمارو همراهی میکنه به علاوه خلوتی و آرامش منطقه. تمام اینها لذت یک رانندگی فوق العاده دلچسب رو بهتون میده. طوری که در تمام طول مسیر رفت و برگشت سرعتم بین ۴۰ تا ۶۰ بود. به مراتب از جواهرده، اربکله، دالخانی و دوهزار زیباتر و مسحور کننده تر بود. در حد لاویج شاید.

۵- وقتی وارد مسیر توسکستان شدم بیشتر هدفم سر زدن به کاروانسرای قزلق بود. اما وقتی GPS موبایل در محل منطبق شد تنها چیزی که دیدم کافه کوچی بود متشکل از یه دکه و چهار سری میز و صندلی زرشکی رنگی که در حاشیه سبز دامنه کوه چیده شده بود. تو ذوقم خورد. به گوشیم کاملا ایمان داشتم. پس پیاده شدم تا پرس و جو کنم. و این یکی از بهترین اتفاقات روز بود. کافه توسط زن جوان زیبایی که دخترک ۶-۷ ساله ای هم همراه او بود اداره میشد. دو پیرمرد محلی هم در محوطه صندلی ها حضور داشتند که یکی از اونها پدر زن و دیگری پشت کافه مزرعه سیب زمینی داشت و احتمالا مشتری دایمی قلیان کافه. این را سبیل های زرد شده اش میگفت. سفارش چای دادم و پشت یکی از میزها که نزدیک پیرمردهای قلیان کش بود نشستم. چایی که برایم اوردند غافلگیر کننده بود. همراه نبات و لیمو و بیسکوییت شکلاتی باراکا. در آن محیط و آن فضا خوشطعم ترین چای زندگی ام را خوردم. زن جوان که پوست روشن و چهره باز و عینک ظریف و ارایش ملایمش در کنار تیپ شهری موقرانه، بیشتر اورا شبیه زنان طبقه متوسط شهری کرده بود، بعد از آوردن چای، به  پیرمردها و قلیانشان پیوست و گرم صحبت شدند. فقط ۳ دقیقه تحمل کردم و سر صحبت را با پیرمرد مسن تر باز کردم... خیلی زود صحبتمان گل انداخت و پیرمردها بساط قلیان همیشگی اشان را کنار گذاشتند و به میز من پیوستند. صحبت و گپ دوستانه ای که درباره تاریخ و انقلاب و سیاست و شیوه حکومت و البته منطقه سکونتشان زده شد بیشتر از یک ساعت و نیم طول کشید. بی نهایت از هم صحبتی با آنها لذت بردم. از همراهی اشان، از برخورد دوستانه اشان، از اطلاعات جالب توجهشان و البته از آگاهی که نسبت به مسایل داشتند شگقت زده شدم. شاید اگر دو پسرجوان پیرمرد مسن تر باز نمی گشتند، به این راحتی آنجا را ترک نمیکردم. فهمیدم که وقت ناهار است و خانواده دورهم جمع شده اند. فلاسک آب جوشم را پرکردم و دوستانه خداحافظی کردم و راه بازگشت را درپیش گرفتم.

۶- اهان، سراغ کاوانسرا رو گرفتم. ظاهرا نزدیک بود ولی باید مسافتی رو در بین جنگل انبوه پشت مزرعه سیب زمینی از دامنه کوه بالا میرفتی. راستش به نظرم رسید من یه نفره اونقدر ارزش ندارم که بخوام یکی از اون دوتا پیرمردو به زحمت بندازم. پس فرصت طلبانه و مکارانه از زن جوان زیبا خواستم منو ببره.... نه دیگه نخواستم. در مورد من چی فکر کردین!؟ من اینجور آدمی ام اخه؟ واقعاکه...کلا قیدشو زدم بابا.

۷- توقف بعدی منطقه کبودوال علی آباد کتول بود. همون علی اباد که محل شوخی و تمسخرمون قرار میگیره. میدونستم با دریاچه سد مخزنی و ابشارخزه ای باید مواجه باشم و اگر کمی «هم بکشم» ممکنه بتونم بالاتر برم و با دوتا ابشار بکر دیگه هم برخورد بکنم. اصولا من خیلی اعتقاد به ابشار در ایران ندارم. اصولا هر ابریزی رو ما ایرانیهای ندید بدید ابشار میدونیم ولی به شخصه ارتفاع کمتر از سی متر اصلا به حساب نمیارم. با این مقیاس و سلیقه «سخت ابشارپسند»، تنها ابشار درست و درمونی که تا حالا دیدم در انتهای دشت ارژن و بعد از دریاچه خشک شده اون قرار داره که حدود ۳۰ دقیقه رانندگی در مسیر خاکی صعب العبور رو در پیش داشت.

۸- اعتراف میکنم از این یکی بدم نیبومد. حالا چندان بلند نبود اما به اون ۸۰۰ متر پله نوردی سخت می ارزید. صرفنظر از اینکه خیس عرق به ابشار میرسی. مسیر کاملا سنگفرش به انضمام نرده چوبی و البته مثل هر جای دیگه در استان گلستان تمیز و عاری از زباله است. به علاوه جایگاهی هم برای شارژ موبایل درنظر گرفته بودن که خیلی به درد من خورد. به بهونه شارژ موبایل با مرد مسن مشهدی و دو پسر جوانش گرم صحبت شدم. لهجه غلیظ مشهدی با فعل هایی که به نظر من جابجا بود و البته ساده دلی پیرمرد، برایم بینهایت دلپذیرشان کرده بود. تقریبا از حرف زدنشون بی اختیار به خنده می افتادم. نه به جهت تمسخر بلکه بیشتر برایم شیرین و بی نهایت زنده بود.

۹- درسته، زنده... این مسافرت منو زنده کرد. دست به کارهایی زدم و دارم میزنم که ابدا در خودم نمیدیدم. جسورتر، گرم تر و فعالتر شدم. مثلا من به سختی با کسی گرم میگیرم اما دیروز دوره همنشینی من با مردمانی با عقاید و گویش و شخصیت های متفاوت بود که اتفاقا تا گنبد هم ادامه پیدا کرد.

۱۰- گنبد کاملا متفاوت با تصور من بود. تصورم این بود که با شهر جالبتر و بزرگتری مواجه بشم. اما این نیست. هتل مهم شهر علیرغم اینکه همه سرویس های لازم به شما میده اما کاملا ابتدایی و حداقلیه. این تعریف کامل شهرگنبده، همه چبز در حد اقل ممکن. همونجوری که از قبل هم پیش بینی میکردم گنبد شهری برای کنار خیابون خوابیدن نیست. از یه خیابون اصلی به نام امام علی تشکیل میشه که از جنوب به شمال کشیده شده. من به حومه این خیابون هم سرزدم. حتی تا مناطق حاشیه نشین شهر هم رفتم. بیشتر شبیه قرار گرفتن در یک شهر بسیار کوچک ضعیف میماند. در تمام طول شهر دو متر اسفالت مناسب پیدا نمیشود. انگار اسفالت همه شهر را شخم زده اند.

۱۱- خب اما نکات جالبی هم دارد. گنبد قابوس که متحیرتان میکند. زیبا، قدرتمند، عظیم و جاه طلبانه است. انقدر مهم هست که نام کل شهر را با نام ان بشناسند. اما در داخل کاملا خالیست. مطلقا چیزی در آن وجود ندارد. همین بیشتر شما را گیج میکند. با دهان باز به عمق تاریک ۶۰ متری بالای سرتان خیره میشوید و سر در نمی اورید که خب اصلا برای چه. اما همچنان از دیدنش لذت میبرید. بعد از فقط ۵ دقیقه داخل آن سردرد میگیرید... چرا؟ خیلی ساده، انعکاس صدای راه رفتن خودتان انقدر شدید بر گوش و مغزتان فشار میاورد که هر پنج دقیقه باید برج را ترک کنید. من کف برج به مدت ۱۰ دقیقه نشستم و فقط به آن بنای خاص خیره شدم و فکر کردم.

۱۲- اهان راستی. مردم. خب اینجا پر است از زنان سرخ و سفید و زیباروی ترکمنی. با آن لباس های راحت و شاد و خاصشان. به راحتی دختران و زنان جوان را با بلیز و دامن بلند و شالی که روی سرشان انداخته اند که به جای پیچاندن دور سرشان یا گره زدنش، هردوسر آن را با یک دست میگیرند، میبینید. مردها هم بیشترشان عرق چین سفید به سر دارند و بیشتر مسن ترها هستند که ردای ترکمنی به تن میکنند. زبان محلی خاص خودشان را هم دارند که من چیزی سر درنیاوردم.

۱۳- در چنین شهری نسبت موتور به ادمها مثل نسبت پراید به ادمها در تهران است. همان اندازه زیاد و سر درد اور و همه جارو. تقریبا همه گنبدی ها موتور دارند. نحوه نشستن زنان ترکمنی بر روی موتور هم بسیار جالب است. انها مانند اشراف زادگان انگلیسی یک طرفه ترک موتور مینشینند و هردو پایشان را از سمت چپ اویزان میکنند. طبیعتا خیلی سخت و خطرناک به نظر میرسد اما ظاهرا که انها خوب از عهده اش بر میایند.

۱۴- امروز روز سوم مسافرت منه و شاید خاص ترین. یکم ترس برم داشته...


گنبد قابوس محوطه  گنبد قابوس





موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۰۷
آقای پدر

نظرات  (۱۳)

بنای گنبد خیلیی خاصتر از این هست..تکنولوژی ساختش..زیرگذرهایی که زیرش هست و بستن...


از سفرنامه اتون خوشم اومد..سفرتون بیخطر:)خوش بگذره:)
پاسخ:
برج باورنکردنی بود. کلا من دهنم باز مونده بود.
ممنون از لطفت
۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۴:۳۶ مامان محمدامین
ممنونم  از اطلاعات خوبتون.سفر خوش بگذره.
گفتی ابشار ندیده ایم ما ایرانی ها...بهم برخورد حتما یک سفر به لرستان زیبا وشهر الیگودرز تشریف بیارید تا با دیدن ابشار اب سفید ودورک معنی واقعی ابشار رو بفهمید.....
اونوقت ابشار دریاچه نمک میشه یک ابریز کوچولووووو
پاسخ:
حتما یه سر اون طرفا میام. همدان و کرمانشاه رفتم اما لرستان خیر. 
خوب فقط می تونم بگم خوش به حالتون
من در حسرت سفرم... همچین سفری.. تازه اگه بشه از این بکرتر
پاسخ:
ایشالا خیلی بهترش نصیبتون بشه

سلام

سفر بی خطر برادر عزیز. خوش بگذره بیشتر از اینا.

 چرا ترس ؟ میترسی نتونی از این همه خوشی دل بکنی؟نترس فندق نمیزاره. خخخخ

نوشته هات داره دیونوسوس فراموش شده ی منو قلقلک میده. ممنونم. 

پاسخ:
جدی بدون دغدغه و نگرانی بابت سختی کشیدن دیگران هر کاری خواستم کردم.
دیونوسوس ول کن برای خودش حال کنه
وای پسر من لذت بردم میفهمی لذت بردم
پاسخ:
میفهمم... خودم که حسابی لذت بردم
سفر خوش بگذره .
من کلی نظر نوشته بودم پرید از اونجایی که حال ندارم فقط میگم .گرگان برا من شهر جالبی بوده
گنبد هم در حد روستا که بزرگ هست چون نقطه کور هست و تمدن بعدی وجود نداره شایدم من اشتباه میکنمولی واقعا جاهای خوبی رو برای گردش انتخاب کردی خوش بگذره ....
پاسخ:
سانیای خوب، گنبد شهریه سنی نشین. اصولا به شهرای ایچنینی توجه کمتری میشه. باورکن عدالت و برابری و مساوات فقط بازی با کلماته.

سفر به خوشی و سلامت اقای پدر
لذت ببرید عالیههههههه
من 2بار گرگان رفتم و هر دو بار عاشق این شهر شدم ناهار خوران که دیگه محشرههههههههه بهشته.
ممنون بابت شریک شدن این سفر با ما
پاسخ:
 کم پیدایی دختر؟
باهات موافقم گرذگان شهره دلپذیریه. فک کنم مکان مناسب برای «ارزوهای کوچک» رو پیدا کردم.
سفر خوش بگذره اقای پدر
بنده تازه کشف کردم که اسم وبلاگت عوض شده هااا
به سلامتی و دل خوش 
چرخش برات بچرخه
پاسخ:
یه جورایی حس اینو داشتم که نیاز به خون تازه داره.
سلام.منوبردید به سال 50...نهارخوران نرفتید؟یا کلا معدوم شده؟چون 45 سال از اون دیدارمیگذره.خداخیرتون بده .نوستالژی خوبی به ذهنم خطوردادید.ممنون
پاسخ:
اتفاقا ناهارخوران جذاب و باصلابت و تروتمیز سر جاش بود. 
۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۸:۴۱ نازلی ( طعم گس زنانگی )
چه منظره بکری
جای ما هم خالی
پاسخ:
جاتون خالی

سلام

بابا من و کشتید از نگرانی.د بیا دیگه.

پاسخ:
عه... نگران نباش آتی. زنده ام

سلام

خداروشکر. خب ما همیشه منتظر برگشت مسافر هستیم دیگه. نگفتی برگشتی به سلامتی و منم نگران شدم.

بازم خداروشکر

 

پاسخ:
اره خب، حرفت درسته. ممکن بود اصلا برنگردم...
ممنون تز لطفت آتی خوب
آبشار چال مگس به واسطه یک ساعت پیاده روی از دارآباد زیباست.
پاسخ:
اسمش هم نشنیده بودم ولی ته و توشو در میارم هرچند اسمش خیلی مسخره است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی