خرده اعترافات یک مرد بیمار
امروز میشه یک هفته...
یک هفته از آن شب کذایی که مرا ، مارا کشت.
کمتر از نیم ساعت بعد از اینکه خسته و کوفته از یک روز سخت کاری به خانه رسیدم، شال و کلاه کردیم و شام گرفتیم و رفتیم خانه دخترخاله من. زن و شوهر جامعه شناسی خوانده اند؛ خانم لیسانسه و آقا دکترا. مدتی کانادا زندگی کرده اند و چند هفته ایست به آپارتمان جدیدشان در شمال شهر نقل مکان کرده اند. دخترخاله من که از این به بعد به لطف حسن انتخاب فندق در نامگذاریش اورا «خیره» می نامم، کمی با یک زن جوان سی ساله معمولی متفاوت است. حالا نمیخواهم درباره او و وجنات و شخصیتش صحبت کنم فقط این را بدانید که واقعا خیره و سرکش است و علیرغم اینکه خودش را رادیکال و آزاداندیش میداند، چیزی بیشتر از یک هولیگان یا نهایتا آنارشیست نیست. از آنهایی که هیچ قاعده و قانونی را تاب نمی آورند و حتی با قوانینی که خودشان هم قبول دارند با تردید برخورد میکنند تا ببینند میتوانند یکجوری رد و نقضش کنند یا نه. خیلی هم ادعای مباحثه و جدل منطقی دارد، اما دریغ از پذیرش. بامزه اینکه اصرار هم دارد که همیشه درست و منطقی می فرمایند و حتما طرف خطاب باید قانع شود. وگرنه تا ابدیت خطابه اشان را ادامه میدهند که خوب شیرفهم شوید.
القصه باهاش حرفم شد و یکی دوتا داد سرهم زدیم، روبه همسر کردم و بهش گفتم «تو هم حق نداری فردا با این بری» قرار بود بروند و مبل و خرت و پرت هایی چوبی ببینند و احتمالا بخرند. او اما... مخالفت کرد و جلویم ایستاد. به همین راحتی ناگهان پشتم خالی شد. یک جورایی دریک جبهه مقابل من قرار گرفتند. ترسناک بود. نه بخاطر تک افتادنم، بیشتر و فقط بخاطر اینکه همسرم، متحد اصلی ام در همه چیز، حالا در جبهه روبه رو قرار گرفته بود. شبیه جوخه ای بودم که در خط مقدم ناگهان محاصره میشود. حرفم را تکرار کردم و حتی خط و نشان کشیدم و لجوجانه رفتم عقب و روی مبل لم دادم خودم را مشغول موبایلم کردم. بی اختیار به یاد پدرخوانده ۱ و صحنه ترور ویتو کورلئونه (با بازی مارلون براندو) افتادم. او ترور شد چون رقبا فهمیدند که با سانی -پسرش- (اسکات کان) در تصمیم گیری زاویه دارند. جمله معروف پدرخوانده به سانی که با پرخاش گفته میشود در گوشم زنگ میزند: "هیچ وقت جلوی غریبه ها با خانواده مخالفت نکن..." تا اخرین لحظه ای که انجا بودیم سرم را جز برای فندق و خوردن چای بلند نکردم.
همه چیز از آنجا شروع شد. من سرد و خشک و بی روح و صامت شدم. بیشتر از یک هفته تمام به او نگاه نکردم و جز چند کلمه معمولی تو مایه های سلام و خداحافظی چیزی نگفتم، آنهم زیرلب. حتی حالش راهم نپرسیدم. مانند تمام روزهای زندگیمان از روزش و اداره اش سوال نکردم. خزیدم به گوشه اتاقم و خودم را با کتاب یا موبایل سرگرم کردم. البته هرروز بین یک تا دوساعت هم خیلی شاد و خندان بافندق بازی کردم. اما بعدش یا حتی قبلش همان دیوار آجری تیره و سخت بودم.
حتی زمانی هم که کنارم نشست، مرا در آغوش گرفت و دست و گونه ام را بوسید، هیچ واکنشی نداشتم. نفس عمیقی کشید و مرا رها کرد و رفت.
نمیتوانستم... دست خودم نبود. حتی حالا هم نیست. اعتراف میکنم ابتدا از روی عصبانیت بود اما بعد از دوشنبه دیگر برایم عادی شد. حس میکردم قرار است تا اخر زندگیمان همینجور سنگی بمانم. نه... من آدم این زندگی نیستم. او که اصلا نیست. یکشنبه صبح یه حس دیگری داشتم. که عصر با دسته گل به خانه بروم، در آغوشش بگیرم و مثل تمام زندگی ام از اینکه همسر من شده است و تحملم میکند سپاسگزارش باشم... اما، نکردم و چند روز بعدش دیگر حتی تمایلی هم نداشتم که بهتر باشیم حتی زمانیکه که او جلو آمد، پس زدم.
کاش میشد خیلی دوستانه دیگر باهم نباشیم... اینجا «دوستانه» کلمه عجیبی ایست...!
پی نوشت:
- مهمونی درکار نبود. خودمون چهارنفر بودیم و به علاوه این سرکار خانم سنبل بی اخلاقی و کژرفتاری درخانواده هستن. تنها دلیل ارتباط بنده با ایشون فقط همسرمه.
بعدا نوشت:
- ما امروز (جمعه شب) با هم صحبت کردیم. کمی اشک، کمی آغوشی، کمی عذرخواهی و نهایتا زندگی به روال عادی بر میگرده. البته براش یه سورپرایز درنظر گرفتم. ما آدم زندگی بی احساس و بی تفاوت نیستیم...
به هم راحتی وخوشمز ه گی 8ویا9 سال زندگی دود شده و هوا رفت؟
به نظرت سهم خودت از این دعوا چقدره؟
به نظر ت در تصمیم وبرنامه ریزی یه خانم بالغ وعاقل وشاغل چقدر دخالت کردی ؟
احترام به مهمان از سفارشات بزرگان دین ماست حتی اگه مخالف بودی می تونستی غائله رو ختم کنی وبعداز رفتن مهمان خواست خودت رو به خانمت بگی ؟