var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

خرده اعترافات یک مرد بیمار

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۱ ب.ظ

امروز میشه یک هفته... 

یک هفته از آن شب کذایی که مرا ، مارا کشت.

کمتر از نیم ساعت بعد از اینکه خسته و کوفته از یک روز سخت کاری به خانه رسیدم، شال و کلاه کردیم و شام گرفتیم و رفتیم خانه دخترخاله من. زن و شوهر جامعه شناسی خوانده اند؛ خانم لیسانسه و آقا دکترا.  مدتی کانادا زندگی کرده اند و چند هفته ایست به آپارتمان جدیدشان در شمال شهر نقل مکان کرده اند. دخترخاله من که از این به بعد به لطف حسن انتخاب فندق در نامگذاریش اورا «خیره» می نامم، کمی با یک زن جوان سی ساله معمولی متفاوت است. حالا نمیخواهم درباره او و وجنات و شخصیتش صحبت کنم فقط این را بدانید که واقعا خیره و سرکش است و علیرغم اینکه خودش را رادیکال و آزاداندیش میداند، چیزی بیشتر از یک هولیگان یا نهایتا آنارشیست نیست. از آنهایی که هیچ قاعده و قانونی را تاب نمی آورند و حتی با قوانینی که خودشان هم قبول دارند با تردید برخورد میکنند تا ببینند میتوانند یکجوری رد و نقضش کنند یا نه. خیلی هم ادعای مباحثه و جدل منطقی دارد، اما دریغ از پذیرش. بامزه اینکه اصرار هم دارد که همیشه درست و منطقی می فرمایند و حتما طرف خطاب باید قانع شود. وگرنه تا ابدیت خطابه اشان را ادامه میدهند که خوب شیرفهم شوید.

القصه باهاش حرفم شد و یکی دوتا داد سرهم زدیم، روبه همسر کردم و بهش گفتم «تو هم حق نداری فردا با این بری» قرار بود بروند و مبل و خرت و پرت هایی چوبی ببینند و احتمالا بخرند. او اما... مخالفت کرد و جلویم ایستاد. به همین راحتی ناگهان پشتم خالی شد. یک جورایی دریک جبهه مقابل من قرار گرفتند. ترسناک بود. نه بخاطر تک افتادنم، بیشتر و فقط بخاطر اینکه همسرم، متحد اصلی ام در همه چیز، حالا در جبهه روبه رو قرار گرفته بود. شبیه جوخه ای بودم که در خط مقدم ناگهان محاصره میشود. حرفم را تکرار کردم و حتی خط و نشان کشیدم و لجوجانه رفتم عقب و روی مبل لم دادم خودم را مشغول موبایلم کردم. بی اختیار به یاد پدرخوانده ۱ و صحنه ترور ویتو کورلئونه (با بازی مارلون براندو) افتادم. او ترور شد چون رقبا فهمیدند که  با سانی -پسرش- (اسکات کان) در تصمیم گیری زاویه دارند. جمله معروف پدرخوانده به سانی که با پرخاش گفته میشود در گوشم زنگ میزند: "هیچ وقت جلوی غریبه ها با خانواده مخالفت نکن..."  تا اخرین لحظه ای که انجا بودیم سرم را جز برای فندق و خوردن چای بلند نکردم.

همه چیز از آنجا شروع شد. من سرد و خشک و بی روح و صامت شدم. بیشتر از یک هفته تمام به او نگاه نکردم و جز چند کلمه معمولی تو مایه های سلام و خداحافظی چیزی نگفتم، آنهم زیرلب. حتی حالش راهم نپرسیدم. مانند تمام روزهای زندگیمان از روزش و اداره اش سوال نکردم. خزیدم به گوشه اتاقم و خودم را با کتاب یا موبایل سرگرم کردم. البته هرروز بین یک تا دوساعت هم خیلی شاد و خندان بافندق بازی کردم. اما بعدش یا حتی قبلش همان دیوار آجری تیره و سخت بودم.

حتی زمانی هم که کنارم نشست، مرا در آغوش گرفت و دست و گونه ام را بوسید، هیچ واکنشی نداشتم. نفس عمیقی کشید و مرا رها کرد و رفت.

نمیتوانستم... دست خودم نبود. حتی حالا هم نیست. اعتراف میکنم ابتدا از روی عصبانیت بود اما بعد از دوشنبه دیگر برایم عادی شد. حس میکردم قرار است تا اخر زندگیمان همینجور سنگی بمانم. نه... من آدم این زندگی نیستم. او که اصلا نیست. یکشنبه صبح یه حس دیگری داشتم. که عصر با دسته گل به خانه بروم، در آغوشش بگیرم و مثل تمام زندگی ام از اینکه همسر من شده است و تحملم میکند سپاسگزارش باشم... اما، نکردم و چند روز بعدش دیگر حتی تمایلی هم نداشتم که بهتر باشیم حتی زمانیکه که او جلو آمد، پس زدم.

کاش میشد خیلی دوستانه دیگر باهم نباشیم... اینجا «دوستانه» کلمه عجیبی ایست...!

 پی نوشت:

- مهمونی درکار نبود. خودمون چهارنفر بودیم و به علاوه این سرکار خانم سنبل بی اخلاقی و کژرفتاری درخانواده هستن. تنها دلیل ارتباط بنده با ایشون فقط همسرمه.


بعدا نوشت:

- ما امروز (جمعه شب) با هم صحبت کردیم. کمی اشک، کمی آغوشی، کمی عذرخواهی و نهایتا زندگی به روال عادی بر میگرده. البته براش یه سورپرایز درنظر گرفتم. ما آدم زندگی بی احساس و بی تفاوت نیستیم...


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۲۱
آقای پدر

نظرات  (۱۴)

کاش اینجا شکلک داشت ()

به هم راحتی وخوشمز ه گی 8ویا9 سال زندگی دود شده و هوا رفت؟

به نظرت سهم  خودت از این دعوا چقدره؟
به نظر ت در تصمیم وبرنامه ریزی یه خانم بالغ وعاقل وشاغل چقدر دخالت کردی ؟
احترام به مهمان از سفارشات بزرگان دین ماست حتی اگه مخالف بودی می تونستی غائله رو ختم کنی وبعداز رفتن مهمان خواست خودت رو به خانمت بگی ؟

پاسخ:
بله درست میفرمایین. اما کدوم زندگی میشناسین که از این مسایل در اون اتفاق نیوفتاده باشه؟ تازه بزای ما که الحمداله به ندرت و انگشت شمار بوده.
والا ما مهمانی بودیم که برای میزبان شام هم بردیم. به علاوه احترام به میزبان یا مهمان یه مساله دوطرفه است. غیر از اینه؟
ببخشید شما مهمان بودید بهتر بود سکوت می کردی ورابطه رو کمتر می کردی
پاسخ:
بلاخره چی؟ من چه میزبان بودم چه مهمان فقط من باید رعایت میکردم؟ خلاصه انگشت اتهام طرف منه دیگه؟
آدم نمی دونه بخنده یا گریه کنه. چه حس شهدا و مظلومین هم گرفتی آقای پدر. رفتی خونه فامیل خودت نه خانواده همسر و توی مهمونی! بحث و دعوا کردی! بعد یهو عجیب و غریب تر برگشتی گفتی تو هم نمیخواد فردا باهاش بری بیرون بعد انتظار داشتی در لحظه همسر شما بگه چشم ای نور دیدگان که مهمونی فامیل خودتون زهر کردی هرچی شما بگین. نگو که بحث و دعوا مقصرش دختر خاله شما بوده که توی این بحث ها به خصوص در مهمونی وقتی دو نفر لجباز بهم میفتن مهمونی رو زهر بقیه میکنن. بعد هم که باد کردی و نشستی که چرا توی این بازی بچگانه با دختر خاله جان همسر نیومده دل به دل من بده! واقعا چجوری روت شد همچین خواهش بچه گانه ای داشته باشی؟
بعد اومدن معذرت خواهی و ناز کردی؟ که چی؟ بعد الان راضیم هستی از وضعیت؟  بیشتر به نظر میاد دنبال بهانه بودی و الان یه چیزی دستت رسیده و راضی هستی.
توی این بازی سید بد باختی به مامان فندق.  

پاسخ:
سمرجان کنار وایساده میگی لنگش کنااااا... حواست هست؟
من کامنتت میزارم به حساب قضاوت توام با احساسات گراییت. والا اینجور نبوده.
شما هم عصبانیتی که از دختر خاله دارید وهم دلخوری که از همسرتون دارید رو یک جا سر خانمتون خالی میکنید.سهم عصبانیت از دختر خاله رو کم کنید ویا همسرتون حرف بزنید.
حیف نزارید زندگی سرد بشه.اینکه پیشتون امده یعنی ناراحته .
پاسخ:
الان که فارغ البال به قضیه نگاه میکنم باهات کاملا موافقم. دقیقا همین کارارو کردم. الان خیلی هم خوبیم
چقدر اون بعدا نوشت رو دوست دارم
چقدر سخته ادم یکهفته با کسی که دوستش داره سرد و سخت باشه
همسر اذیت شده توی این یک هفته میدونم تو هم ناراحت شدی ولی ...
چ خوب که این سردی تموم شد
پاسخ:
دقیقا همینه. اما یه تجربه ای بدست آوردم. اگر کدورت ها به موقع رفع نشه چرک میکنه و مزمن میشه. الی داشتم به این سردی عادت میکردم. خیلی بد بود.
۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۶ مامان محمدامین
هیچوقت جلوی کسی پشت همسرم رو خالی نکردم اما خیلی دلم میخواست یک جاهایی دل به دلم میداد وشرم کرد ومن سکوت وشد یک بغض فرو خورده در گلوم....اما اگر کسی بخواهد بین من وهمسرم قرار بگیره حتما حذفش می کنم....
خوشحالم که همه چیز بخیر گذشت....بخدا زنها از اونی که فکر می کنید شکننده ترند....نباید اینقدر کشش میدادید
پاسخ:
میای یه کلاس آموزشی هم برای همسر من بزاری؟ خدا خیرت بده.
اره فکر کنم زیادی داغ کردم چون متن نوشته ات خیلی حق به جانب اومد آقای پدر و خیلی هم یه ماجرای ساده رو جدی گرفته بودی (بازهم برداشتم از متن و لحن این بود). حالا خوشحالم که همه چیز خوبه و به افتخار شما و خانم و فندق دست و جیغ و هورا 
پاسخ:
هورررراااااااااا...
اقا این دست اخرم قبول نیست، من درحالی داشتم مسابقه میدادم که فندق از سروکولم بالا میرفت. در شرایط سخت بود. تازه یه دستم وقتم تموم شد وگرنه با امتیاز نباختم.
اینارو گفتم که زیاد دور بر نداری
من که با متانت چیزی به روت نیوردم خودت داری اعلام میکنی ها! طفلک فندق رو هم بهانه کردی! ولی اوضاع سوالات مذهبیت اندازه سوالات فوتبالی من خرابه 
پاسخ:
من اوضاع هوش و ریاضی، تاریخ، سینما، فوتبال و تکنولوژیم خوبه بر اساس گزارش سوالاتی که میدن. فقط حواسم هست باهات کل زبان نندازم!
اما خداییش رقیب قدر باعث رشد ادم میشه
سلام
اینبار خوشحالم که مثل همیشه دیر به نوشته هاتون رسیدم و این باعث شد کمتر غصه تونو بخورم چون یهو خبر آشتی شیرین تونم دادین و خداروشکر همه چیز به خوبی تموم شده.. ایشالا همیشه پایدار و روزبه روز بهتر باشین.
صرف نظر از همه چیزایی که نوشتین و برامون گفتین، یه چیزی خیلی اذیتم کرد، شاید چون تجربه مشابهی دارم. اینکه جلوی دونفر دیگه آدم به زنش تحکم یا امر کنه که حق نداره کاری رو بکنه، موقعیت اسف بار و بدی رو برای خانوم ایجاد می کنه.. من دو سه باری که تجربه ش کردم اونم درحالیکه هیچ تقصیری نداشتم، هم حس کوچیک شدن داشتم، هم همسر و درک میکردم و دوست داشتم حمایتش کنم توی جمع، هم حس تحقیر بیشتر می کردم از اینکه جلوی همه بهش چشم بگم، هم از کسانی که همسر رو به حد عصبانیت رسونده بودن دلخور بودم، هم از همسر که از قدرت و توانش علیه من استفاده کرده بود جای اینکه علیه طرف استفاده کنه و هم غرورم شدیدا زخم برداشته بود. نمیتونستم انتخاب کنم چه رفتاری باید داشته باشم. بار اول به همسر گفتم چشم، بار دوم اونقدر با اشک و ناباوری وسط جمع نگاهش کردم که اون پاشد رفت بیرون. بارسوم و آخر من بلند شدم و از جمع رفتم بیرون. به نظرم این رفتار خیلی بیرحمانه س.
پاسخ:
ممنون از لطفت و دعای خیرت
با حرفت و ناخوشایند بودن این رفتار تحکم آمیز موافقم. البته این ماجرا برای خواننده ها کمی پررنگ تر از اونچه واقعا بود، بنظر رسیده. من پیش از این انتظار مداخله همسر رو داشتم و شاید چون اینکارو نکرد کمی عصبانی شدم. امیدوارم دیگه هیچوقت تکرارش نکنم و در حد همین یه بار استثنا باقی بمونه.
هما ازت ممنونم که با بیان احساس مشابهی که در این موقعیت داشتی به من کمک کردی که همسرمو بهتر درک کنم.
میدونم چی بر شما گذشته.غرورتون خدشه دار شده.حس یک کماندار هستش که دلش به آخرین تیر کمان خوشه.
عافل که تیر،شکسته.
همسرتون میتونست با سیاست اون شب با شما همگام بشه. و پشت شما در بیاد.
نه حتی فقط به خاطر شما.به خاطر خودش هم بود که عصبیت شما رو کاهش بده و هر دو به آرامش برسید.
از اون طرف میشد فرداش به همسر بگید این کارش چقد ناراحتتون کرده.کما اینکه گفتن همین جمله به ظاهر ساده وااااااااقعا سخته.وااااااقعا.
آدم دلش میخواد بیشتر سر به تن طرف نباشه تا اینکه بخواد صحبت منطقی کنه.
ولی سپاس که به خیر گذشت.
پاسخ:
اخییییششششش... یکی هم طرف منو گرفت.
به خدا منم حرف منم همینه. به نظر من هیچ چیز مهمتر از همسر نباید باشه. دوتا همسر هستن که قراره سالها و مداوم باهم و درکنار هم باشن
خدا رو شکر اوضاع بروفق مراد پیش می رود
پاسخ:
تنکیو
انگار رسیدم . خوب همه چیز تمام شده ولی اقای پدر توقعتون از همسرتون به عنوان زن تحصیل کرده و شاغل اینکه اونجا ازت حمایت کنه و پر به پرت بده اونم خونه کس دیگه زیادی بوده .
این شد تجربه که هر زمان مشکلی پیش اومد توواحظه احساسی مقدمات معذرت خواهی رو فراهم کنی 
پاسخ:
من نظر شمارو قبول ندارم. بی تربیت. من خیلی خوبم... همیشه هم خوبم. اصلا همینه که هست
خخخخخخ
سلام

ماجرای پیش اومده برای شما ممکنه برای هر زوجی پیش بیاد ولی عکس العملهایی که زوجین انجام میدن نشون دهنده ی نوع تفکر و رابطه ی اوناست.در اینکه شما اون موقعیت بخصوص رو کاملا احساسی جلو بردی شکی نیست.اما من معتقدم که همسرتون با توجه به عصبانیت و جهت گیریتون در اون موقعیت لازم بود از شما جانبداری کنه تا حداقل به دوستش نشون بده هردوی شما یک واحد خانواده هستید و به ناچار به خاطر شخص خودش به همسرش هم بایداحترام گذاشت.ولی از حق نگذریم شما هم خوب رگ سیدیتون فعاله پسرعمو(منم سیدم)
پاسخ:
به نظرم این همون چیزی بود که من انتظار داشتم چون دقیقا در موقعیت های مشابه مداخله میکنم و کنار همسر می ایستم.
فرن یه چیز بامزه یادم انداختی... این اتفاق چهارشنبه شب افتاد!!!!
خوبه که همه چیز به حالت عادی برگشته
خوشحالم :)
پاسخ:
منم خوشحالم که تو دوباره منو میخونی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی