۱- روز به روز سرعت رشد فندق بالاتر میره و این منو مجبور میکنه که بیشتر درباره اش بنویسم. به نظرم توی این ۱۰ روز که از این ماه گذشته این سومین باره که درباره ایشون مینویسم.
۲- چند روز پیش، فهمید که دفتر نقاشی ای به وسعت کل خونه داره!! من توی حال داشتم کتاب میخوندم و همسری هم داخل حمام داشت با مینی واش ور میرفت، اینجور وقتا فندق پشت در حمام میشینه و بازی میکنه و یا مرتب در میزنه و افاضات میفرماین، اما اون روز صدایی ازش نمیومد. وقتی همسر بیرون اومد صدام کرد تا شاهکار دخترشو ببینم... کل دیوار کنار در حمام به ارتفاع قدش، خط خطی کرده بود. از تمام ۶ رنگ مداداش هم استفاده کرده بود. خلاصه چنان با شدت و علاقه به خلق اثرش مشغول بود که حیفمون اومد مانعش بشیم. الحمداله که به لطف همه کاره اکتیو و کیفیت نقاشی آپارتمان، به راحتی نقاشی فندق خانم پاک شد.
۳- وقتی دیدم به نقاشی دیواری علاقه داره، چندتا برگ A4 چسبوندم به دیوار و سه تایی شروع کردیم به نقاشی. خدایی من تو این کار افتضاحم.
۴- به نظرم ۲ ماه پیش بود که افتاده بود به صرافت دلستر خوردن، یا به قول خودش دلس! طبیعتا اصلا مناسب حال ایشون نبود. برای همین برای حدود یک ماه هرگونه نوشیدنی خنک به غیر از دوغ از سبد خانواده خارج شد. از هفته پیش دوباره دلستر برگشت. خب راستش من و بخصوص همسر یه جورایی شدیدا طرفدارشیم. نکته اش اینجاست که فندق دیگه تصوری ازش نداره و ظاهرا فراموش کرده که یه موقعی چه قدر آویزون ما بود که بهش "دلس" بدیم.
۵- به شخصه ماء الشعیر مارک عالیس یا شمس رو ترجیح میدم، همسر نیز هم. به نظرم بیخودترین نوع ماءالشعیر همون دلستره. در اینجا من به طور کلی همه رو میگم دلستر. راستی کسی میدونه چه بلایی سر بیت مالت اومد؟
۶- شروع کرده به جمله سازی، جمله های کوچک و کاربردی که عموما هم از دوکلمه تشکیل میشه. فعل و مفعول یا قید یا اساسا کلید واژه مد نظرش. فعلا از ضمایر استفاده نمیکنه.
۷- کی از مشکلاتی که تو این سنین و حتی پایین تر از اون باهاش مواجه میشید, نحوه نشستم کودک نوپاست. چرا که ترجیح میدم به صورت دوزانو بشینن. این امر صرفا بخاطر این اتفاق میوفته که کودک ترجیح میده سریعتر بتونه بلند بشه و بشینه و ثانیا با وجود پوشک حقیقتا بهترین و راحت ترین شیوه نشستنه. اما خب, طبیعتا ما میدونیم که این نحو نشستن در درازمدت تاثیر منفی بر روی لگن و رشد و نحوه راه رفتن کودک میزاره. لطف کنید با بچه دعوا نکنید, فقط ازشون بخواین که جور دیگه ای بشینن, پاهاشون جلوشن بزارن. حتی اگر لازمه, هزاربار در روز این تذکر رو بدید. ما اینو روی فندق امتحان کردیم و جواب گرفتیم. شما هم میتونید. فقط بهش میگیم که "اونطرفی بشین" یا " خوب بشین" و فندق بلافاصله حالت پاهاشو عوض میکنه. طبیعتا با تشویق ما مواجه میشه. قبول دارم که کار پرزحمت و خسته کننده ایه. ولی باور کنید بعدا از خودتون ممنون میشید. و از من احتمالا.
۸- به لطف پازلی که عکسشو میبینید، این حیوونا رو میشناسه و صداهاشون بلده. به علاوه اینکه از این ماه به راحتی هم تشخیص میده که کدوم شکل باید کجا باشه. صفحه رو برگردوندم تا ببینم بر اثر مقایسه تشخیص میده یا نه از روی عادت. نتیجه به شدت رضایت بخش بود.
۹- اعضای بدن رو به خوبی میشناسه. صرفنظر از دست و پا و شکم و چشم و گوش و دهان، اعضای جزئی تری مثل، لب، ابرو، چونه، پیشونی و دندون رو هم میشناسه. به هردو صورت هم تشخیص میده. یعنی هم میتونه در صورت پرسش، نشون بده و هم در صورت اشاره، اسمشو بگه.
۱۰- دیروز واکسنای یک سال و نیمگیشو زد. یکی بازوی راست و یکی هم بازوی چپ. احتمالا میدونید که این واکسن هم درد داره و هم تب. فندق خانم جون، برعکس بچه های دیگه ای که توی خانه سلامت محله ما بودن، خم به ابرو نیوورد!! تازه موقع بیرون اومدن از مطب، برای دکترا، بوس هم میفرستاد و بای بای هم میکرد!! اساسا فندق هیچ تصور منفی نسبت به دکتر و آمپول و دارو نداره. علتش واضحه. ما به هیچ عنوان نترسوندیمش. حتما بارها بین اطرافیانتون دیدین که مثلا وقتی میخوان بچه رو ترغیب به پوشیدن لباس بیشتر کنن، با پرخاش و یا حتی نرمی به بچه میگن که: اگر لباستو نپوشی مریض میشی باید ببریمت دکتر بهت آمپول بزنه! خب این اولین مرحله ایجاد دافعه در کودکه. حقیقتش بیشتر گرفتاریای بچه ها بخاطر ضعف و عدم مهارت ما پدر و مادراست.
۱- به نظرم موقع خلقت جنس زن یه چیزی اشتباه شده... یا برق رفته و مواد خوب ترکیب نشدن و یا یکی شیطنت کرده و یه چیزی کم یا زیاد اضافه کرده. وگرنه نباید اینجوری میشدن. نباید تا این حد خودشون آزار میدادن یا جنس دیگرو سردرگم میکردن.
۲- برام جالبه که خانم ها(برخی) از یه سنی بزرگترین دغدغه و ناراحتیشون، تنهایی و نیافتن شریک و غمخوار از جنس دیگه است و اونو بزرگترین غم عالم میدونن اما وقتی بهش میرسن و ترکیب اتفاق میفته، کلا یادشون میره. چرا که اونقدر دغدغه های جورواجور پیدا میکنن و اونقدر درگیر ریزه کاری ها و مشکلات زندگی میشن که اصلا یادشون میره. نمیخوام قضاوت کنم و مثلا بگم این بواسطه تکامل فکری یا تعارض رفتاری بوجود میاد، نه. فقط میخوام بگم همیشه مسایل مهمتری هم هست.
۳- نمیدونم تا حالا به این موضوع توجه کردین که جنس مذکر ترجیح میده از روابط جنسی خارج از چارچوب خانواده، بخصوص قبل از ازدواج صحبت کنه (حتی پیاز داغش هم زیاد میکنه) و نه روابط جنسی زناشوییش در حالیکه جنس مونث به راحتی درباره این روابط، چند و چون و کم و کیفش، بعد از ازدواج صحبت میکنه؟!
۴- آقایون، خانم ها، در اسلام نه تشابه حقوق و زن و مرد وجود داره و نه تساوی و نه برابری. حالا هی توی کتاب دینی یا بینش اسلامی یا هر چیز دیگه ای که الان اسمشه، تو کله بچه های مردم میکنن که در اسلام تساوی حقوق زن مرد وجود دارد و نه تشابه. بعد کلی دلیل و برهان میارن که این به دلیل تطابق با شرایط خلقت و روحیات و زیستی زن و مرد بوجود اومده. اینا قصه است برای من و شما تا درمقابل هجمه عجیب و غریب غرب آمپاس نشیم. ولی واقعیتش اینه که هرجای قران و اسلام رو که نگاه کنی به مرد و حقوقش بیشتر بها داده میشه... به جای اینکه هی تو سر خودتون و خودمون بزنیم، بهتره اینو بپذیریم و باهاش کنار بیایم. دنیا جای بهتری برای زندگی میشه.
۵- به شخصه اعتقاد دارم زن بودن به مراتب سخت تر از مرد بودنه. هیچ ربطی هم به جامعه و کشور و نژاد و مذهب نداره. هر جای هستی که بشری وجود داره، مونث بودن دردسرهای بیشتری داره.
پی نوشت:
- عنوان پست علیرغم اینکه متناسبه اما از روی وبلاگی به همین نام برداشته شده. یکی از قدیمی ترین وبلاگ هایی که میخونم و اتفاقا برام قابل احترامه. اما تا بحال کاملا خاموش بودم.
- اینو برای مورد۴ و ۵ میگم. همراهان حضرت عیسی(ع) ۱۲ مرد و ۲ زن بودند. اما فقط مردها رو به عنوان حواریون معرفی میکنن. اینم از مسیحیت که بیش از همه دم از حقوق زنان میزنه.
- حفره گمشده تکامل انسان، همونی که ازش به حلقه گمشده داروین نام برده میشه، جایی بین انسان های نئاندرتال و انسان کنونیه. نئاندرتال ها آخرین نسل انسان های میمون گونه بودند. خنده دار میدونید چیه؟ شواهدی وجود داره دال بر زن سالار بودن جوامع نئاندرتال!! یعنی خدا یه جایی تغییر عقیده داد؟
- این پست اساسا به درد قرار گرفتن در وبلاگ "عقاید یک کرگدن" میخورد تا اینجا. ولی چه کنم که فعلا تعطیلش کردم. پس اگر کمی گزنده و تنده، این بار تحملم کنید.
یادم میاد یکی دوسال پیش، با چندتا از دوستان اتفاقا باشعور -که اصولا دوروبر من کم پیدا میشه، منظورم قسمت شعورش نیست، کلا قسمت دوستشو میگم- بحثمون افتاد به موضوع مرگ. خب چیز چندان عجیبی نیست و همه مون حداقل یه بار در سال بهش فکر میکنیم و حتی دربارش حرف میزنیم. اما این بار بحث درباره، خود مرگ و ماهیتش نبود. بلکه موضوع به زمانش بر میگشت. من تنها کسی اونجا بودم که ادعا کردم مایلم از زمان دقیق مرگم با اطلاع باشم!! موردی که باعث تعجب توام با ساده لوحی دوستان شد. میگم ساده لوحی چون براساس آموزش های مکرری که از پدر و مادر و جامعه و مدرسه و دانشگاه و تلویزیون (خدایا مارو از شر این دیو خبیث نجات بده) گرفته بودند، این تصور رو داشتن که آگاهی از زمان مرگ با فطرت و روح بشر ناسازگاری داری. اینقدر هم این تفکر در دوستان جا افتاده بود که عقیده مخالف یا بهتر بگم، متفاوت من براشون، عجیب و سوال برانگیز بود.
ولی حقیقت اینه که میتونم بگم این آگاهی، یعنی اطلاع از زمان مرگ، میتونه بزرگترین و لذت بخش ترین موهبت هستی برای من باشه. دقت کنید، برای من. چون مطمینم که اگر همه بشر از زمان رفتنشون اطلاع داشتن، دنیارو گند و کثافت و جنایت بر میداشت. کمی اگر دربارش تامل کنید متوجه میشید چرا اینو میگم.
اما داستان برای من متفاوته. همین الان اگر بهم اطلاع بدن که چه وقت و چه زمانی قراره با جناب عزرائیل دیدار کنم، احتمالا مثل یک مسافر هیجان زده، همه کارامو همون جور که مایلم انجام میدم و وسایلمو جمع و جور میکنم و کنار جاده می ایستم تا اتوبوس مرگ و راننده اش سر برسن و سوارم کنن و ببرن. حتی شاید از دیدنش خوشحالم بشم.
اینکه بدونم کی قراره برم، ربطی به اینکه قراره کجا برم نداره، هرچند یه جورایی مطمینم در اون صورت حتی با قرض و قوله هم که شده بلیط یه جای بهترو میگیرم. اما کلیت داستان، دونستن و اگاهی از فرصت باقیمانده حیاته تا بتونم -ومطمینم- لذت فوق العاده بیشتری از حیات، تنفس، تغذیه و حتی معاشقه میبرم. به گمونم اون موقع از هر چیز مادی بیشتر لذت میبرم و بالطبع بیشتر هم دست به معنویات میزنم. چرا فکر میکنم همین معنویات هستن که سرمایه لازم برای خرید بلیط جای بهتر رو برام فراهم میکنن؟ هر چند مطمینم لذت بردن از مادیات هم بهش کمک میکنه. یه جورایی اعتقاد دارم خدا بیشتر دوست داره ما از هرچیزی که در اختیارمون گذاشته استفاده کنیم.
مطمینم خوشحال خواهم بود، مطمینم حتی اطرافیانم هم خوشحال خواهند بود.
به قول امام سجاد (ع) : یاد مرگ را برای من گاه به گاه بگردان.
بحث اول
- اولین کسانی که برای من کامنت گذاشتن به ترتیب اینا بودن: دلارام، بهارشیراز، ماهی، آنا(اون موقع ها رها) و مینو. راستش یه سری به بلاگفا زدم و تصمیم گرفتم ببینم اولین کامنتارو کیا برام گذاشتن و چی نوشتن.
- چندتا از پستای قدیمی هم خوندم. چقدر حیف شد که بخاطر گندبازی بلاگفا نمیتونم انتقالشون بدم. البته فکر میکنم اگر با بیان تماس بگیرم این کارو برام انجام بدن.
- به نظرم نوشتنم از قبل بهتر و روون تر شده. با اعتماد بنفس بیشتری مینویسم و بی پرواتر شدم. تنوع مطالب هم بالاتر رفته. مخاطبام هم بهتر میشناسم و گاهی هم سعی میکنم غیر مستقیم تحت تاثیر قرارشون بدم.
- من برعکس بقیه آدمها شدم. اومدن تلگرام و واتس آپ و بقیه، ملت رو از وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی دور کرده ظاهرا، اما در مورد من نتیجه عکس داد. نیازم به نوشتن باعث شد از پاییز که شروع به وبلاگ نویسی کردم، به تدریج از اپلیکیشن های موبایلی دور بشم.
- با اینکه وبلاگ های شخصی کمی میشناسم که واقعا ازشون لذت ببرم اما تصمیم گرفتم تعداد پیوندهامو افزایش بدم. زیاد هم تو نخ تبادل لینک و اینا نیستم. شاید نوشته های اونها برای من جذاب باشه و برای دل خودم میخونمشون. دلیل نداره یه حس دوطرفه باشه.
بحث دوم
- با توجه به نحوه نقاشی کردن یا همون خطی خطی کردن فندق، متوجه شدم که رنگ های مورد علاقه اش زرد و نارنجی هستن و از آبی و مشکی خیلی خوشش نمیاد. البته مداد آبی فندق بیشتر سرمه ایه تا آبی.
- مدتیه قصه گفتن برای فندق شروع کردیم. شاید ۱۰ روزه. هم دوست داره و هم آروم میشینه یا میخوابه و گوش میده. شخصیت اصلی قصه رو خودش انتخاب میکنه که میتونه گیسو، شعبون، موتض یا حتی خودش باشه. قصه بچه های زیر سه سال لازم نیست داستان پیچیده و مهیجی داشته باشه، قرار نیست براشون "بلندی های بادگیر" تعریف کنید. اتفاقا بهتره برشی از زندگی خودشون باشه. مثلا اینکه وقتی از خواب پامیشن تا وقت خواب چه کارایی انجام میشه، یا مثلا رفتار قهرمان داستان توی مهمونی چه جوریه.
- ما برای فندق کتابایی خریدیم که بیشتر از عکس بچه های کوچیک و هم سن وسال خودش استفاده شده. مهم نیست توی کتاب چی نوشته، ما برای هر عکس داستان خودمون میسازیم. با همسر هماهنگیم تا داستانمون مشابه باشه.
- باباهای انکرالاصواتی مثل من هم میتونن برای بچه هاشون لالایی بگن. فقط کافیه یکم تن صداشون پایین بیارن و یه ریتم ثابت رو تکرار کنن. این نکته مهمیه. وقتی لالایی میخونید حتما یه ریتم کوتاه رو مرتب تکرار کنید. مکانیسم خواب بچه ها -وحتی آدم بزرگا- براساس تکرار نظم شکل میگیره. خلاصه اینکه بالاسر بچه مثنوی نخونید.
- ما ایرانی ها عموما بچمون میزاریم روی پاهای دراز شدمون و تکون میدیم تا بخوابن. کسی میدونه غربیا بچه های لوس و بی رنگ و رو و چسوشون چطوری میخوابونن؟ چرا ما اونکارا رو نمیکنیم. والا من و همسر هردومون کمر درد گرفتیم.
بحث سوم
۱- چرا وقتی یه پسر و دختری باهم دوست میشن گفته میشه "پسره مخ دختررو زده" ولی همون دخترو پسر وقتی ازدواج میکنن اصطلاحش اینه که "دختره پسررو خر کرد"!!!؟
۲- قبلا هم یه بار پرسیدم که چرا اصطلاح ابتیاع همسر برای زن و مرد تا این حد متفاوت و حتی بالعکسه! زن گرفتن-شوهرکردن؟! چرا زنو میگیرن ولی شوهرو...؟
۳- یک چیزی که توی دانشگاه و دوستان و بعده ها در مدرسه، برام جالب بود تعبیر انتخاب دوست از جنس مخالف بود. جنس مونث غالبا از اصطلاح دوست پسر گرفتن و جنس مذکر همیشه از اصطلاح دوست دختر پیداکردن. استفاده میکنن!!
پی نوشت:
- من انکرالاصوات نیستم. اتفاقا سخنران خوبی هم هستم.
- وقتی این وبلاگ خلق شد، به طور موقت عنوان "آقای پدر" رو انتخاب کردم. متاسفانه با اینکه اصلا ازش خوشم نمیاد، اما دیگه کاملا جا افتاده.
فانتزی: قلعه التز Eltz Castle (حنوب آلمان)
قبل از اینکه شروع کنم باید عرض کنم که بدجوری از مسیر اصلی این وبلاگ منحرف شدم. راستش این دومین وبلاگی بود که شروع کردم و قرار بود یه وبلاگ تحلیلی درباره تربیت کودک و روابط خانوادگی و این چیزا باشه، البته با زبان عامیانه و نوشتن تجربیات روزانه ام با فندق. اما در ادامه با هدف اصلی زاویه پیدا کرد و تبدیل شد به عقاید یه مذکر که در جایگاه های پدر و پسر و البته همسر قرار داره. شاید بتونم بگم مهمترین دلیلش بستن وبلاگ کرگدن بود. تا وقتی اونجا مینوشتم -آره، عقاید یک کرگدن رو من مینوشتم- عقاید و نظرات عموما تند و تیز و نقادانه امو اونجا مطرح میکردم. عموما هم جدی و گزنده بود. از اون وبلاگا نبود که روزی چندبار رفرش کنی و منتظر پست جدید بمونید، شاید نهایتش هفته ای یه بار. اما اعتراف میکنم خودم بیشتر دوسش داشتم و اوایل هم بیشتر مینوشتمش. بعدا دیدم که اینطرف مخاطب بیشتر و جدی تری داره و به علاوه نمیتونستم به هردوتا وب برسم. پس موقتا تعطیلش کردم. ولی خیلی دلم براش تنگ شده. بخصوص اندیشه های ناگهانیش...
اما برسیم به گاه نگار فندق خانم شیطون
۱- سه روز پیش رسما یک سال و نیمه شد.
۲- خوب راه میره، قدماشو مستقیم بر میداره و البته شصتش کمی به داخل متمایل میشه. کمتر زمین میخوره و تند هم میدوه. از دستاش به خوبی استفاده میکنه و کلا فیزیک مناسبی داره و البته یکم کپله. اصولا دختر بچه ها زودتر از پسر بچه ها مهارتهای حرکتی پیدا میکنن و سریعتر توان استفاده مفید از دستها و انگشتاشون پیدا میکنن.
۳- بالطبع در رقصیدن هم تبحر بیشتری پیدا کرده، حالا حرکات جدیدتر، ظریف تر و متنوع تری انجام میده. فسقلی یکم لوندی هم به خرج میده.
۴- دیگه اصلا گاز نمیگیره. فهمیده که حرکت مناسبی نیست اما هنوزم وقتی محبتش قلمبه میشه یه گاز مهربونانه و با خنده میگیره.
۵- تقریبا همه کلماتو با صدا و تلفظ بچه گانه خودش میگه. حتی آب پرتقال و نقاشی و ترس از ارتفاع!! دقیقا از دیشب به جای "پئو" میگه پتو. این یعنی توانایی شنوایی و تفکیک آوایی و بالطبع ترکیب حروفش داره رشد میکنه. مطمئنم از اون دختر پر حرفا میشه.
۶- این ماه یه بازی جدید یاد گرفته. تمام سبدا وآبکش ها و چمیدونم سطل و لگنا و ظرفای پلاستیکی که توی کابینت آشپزخونه است میاره میچینه وسط حال!!! بعد هم دورشون میچرخه و یه سره حرف میزنه!
۷- ماشین قدیمی رو که هنوز نفروختم، ماشین بابا میدونه و ماشین جدید رو ماشین خودش!! اینقدر هم دوسش داره که نگو.
۸- از هفته گذشته دست به قلم شد. یه مداد رنگی کوچیک ۶ رنگ و کلی کاغذ A4 گذاشتم جلوش و شروع کردم به نقاشی. اول خوب نگاه کرد و بعد مداد قرمز برداشت و نقاشی منو خط خطی کرد. حالا هر روز وقتی رو به خط خطی کردن کاغذاش اختصاص میده. یه نکته مهم اینه که اصلا سعی نکنید در این سن یادش بدید که چه طور مداد دستش بگیره یا چه چیزی رو چطوری بکشه. با اینکار فقط بیزارش میکنید، نگران نباشید خودش راحت ترین حالت دست گرفتن قلم پیدا میکنه.
۹- شخصیت محبوب و مورد علاقه اش پدر منه که حالا دیگه "موتضا" صداش میکنه. نکته تراژیکش اینه که پدر من که الان، فندق مثل نفسش میمونه، زمان بچه گی ما و حتی الان، اصلا آدم خوش اخلاق و تو دل برویی نبود و نیست. در تمام زندگیم خیلی از بچه های فامیل و مدرسه بودن که بخاطر روابطشون با پدرشون، منو حسرت زده میکردن. راسته که میگن: بچه مثل بادومه و نوه مغز بادوم!!
۱۰- شعبون خان یا به قول فندق، "شبو" همچنان موقعیت برتر خودشو به عنوان محبوب ترین عروسک حفظ کرده. اما باید اعتراف کنم که "گیسو" -همان عروسک بلونده قرمزپوش- فاصله رو کاهش داده. به علاوه اینکه عروسکای جک و جونوری مثل خرسی و هاپو و پیشی و کرگدن هم وارد بازی شدن. آره، فندق عروسک کرگدن هم داره!
۱۱- حالا خیلی زوده که بخوایم از پوشک جداش کنیم ولی "جیش و پی پی" رو میشناسه و مفهومشون میدونه. وقتی میخواد پی پی کنه، میره پشت مبل یا پشت در اتاق من و آروم برای خودش زور میزنه. اگر اینجور وقتا بری به سمتش، دلخور میشه و با خشونت و البته همراهی حرکت تند دست داد میزنه "بلووو"
۱۲- وقتی کودکتون داره قضای حاجت میکنه و یا میشوریدش، خوددار باشید و ناراحت نشید و با علاقه این کاره انجام بدین... خب حالا نه با علاقه ولی دستکم رو ترش نکنید و مثلا حتی نگید "اه... ببین چکار کردی..." طبیعیه که کودک کار خارق العاده و ناگواری انجام نداده و نیاز طبیعی حیاتش رو برطرف کرده. خب خود شما هم روزانه و به وسعت و قدرت بیشتر اینکارو انجام میدین، چطوره که وقتی خودتون تمیز میکنید، نمیگید: اه ببین چه کردم!؟ خب به کودک هم نگید. بهش عذاب وجدان ندین و بزارید اون کارشو راحت انجام بده و بدونه که نباید بابتش شرمسار باشه. اتفاقا همین باعث میشه در آینده نزدیک راحت تر بهتون بگه که نیاز به رفتن به دستشویی و توالت داره، چرا که احساس عذاب وجدان نداره.
۱۲- همسر به جد تاکید داره که تو این ماه کلا از شیر بگیردش. والا ما که خوشحال میشیم.
۱۳- داشتن دختر لذتبخش ترین حسیه که تا بحال تجربه کردم...آفرودیت من توی خونه و در آغوش منو همسرمه.
دلم میخواد یه بار دیگه درباره آفرودیت بنویسم. نه درباره خودش. درباره خود پست و البته شما.
بخاطر تمام سالهایی که وبلاگ نداشتم متاسفم. بخاطر تمام سالهایی که همه چیز رو با عقل متوسط خودم و تنها از دیدگاه خودم بررسی میکردم. سالها فقط من بودم که مجبور به تحلیل آدمها و شرایطشون بودم و همیشه هم در وجود خودم از این موضوع گله کردم که تا چه حد از این بابت رنج کشیدم که هیچ کس نیست که منو، وضیتمو، دیدگاهمو و سرانجام احساسمو وارسی کنه و هم بزنه. هممون به مشاوره نیاز داریم. به نظرم برای چندمین باره که میگم احتمالا بهترین جمع خواننده های ممکن رو دارم. دلتون بسوزه! از همتون ممنونم.
نوشتن پست قبل واقعا کار سختی بود. برام یه مرز باریک وجود داشت که در ورطه خشم و تنفر گرفتار نشم و فقط حسمو بنویسم. ممکن بود مثل تراویس با موجی از خشم و نفرت و جذابیت توامان مواجه بشم. اگر رمزدار شد فقط به این دلیل بود که مطمین نبودم با چه واکنشی ممکنه مواجه بشم. دوستی میگفت من ذهنیت دیگران نسبت به خودم برام مهم نیست -در ادامه خیلی صریح گفت که از من خوشش نمیاد- ولی واقعا به حرف زدن، نوشتن، گفتن و مورد تحلیل قرار گرفتن نیاز دارم. اشتباه نکنید. گدایی کامنت نمیکنم -که اگر اونجوری بود، پستمو رمزدار نمیکردم- اصلا وقتی که شروع به وبلاگ نویسی میکردم تصورش رو هم نمیکردم که آدمهایی تا این حد معقول بیان و منو بخونن.
اما خود افرودیت... دیگه حتی یادم هم نیست که چه شکلی بود اما اون چیزی که منو مسموم کرد، احساس خفگی و گرفتگی اون لحظه بود. مثل موجودی که توسط عقرب یا ماری گزیده شده باشه و اثری هم از گزنده نباشه ولی سم موجود توی خون به پیشروی ادامه بده... آره، من گزیده و مسموم شدم. فقط پادزهر و گذر زمانه که اثر گزیدگی این نیش رو برطرف میکنه. کامنتای شما حکم پادزهر داشت. بقیه اش هم که قطعا با گذر زمان برطرف میشه.
خب راستش این پست از اون چیزاییه که نمیتونم اجازه بدم همه بخونن. یه جورایی ازش احساس شرم میکنم. نوع نوشتنش هم با نثر معمول من متفاوته. بلد نبودم جور دیگه ای بنویسم. از خواننده های خاموشم معذرت میخوام اگر نمیتونن اینو بخونن، نمیخوام ذهنیت منفی و غیر واقعی از من پیدا بکنید. مطمینم دوستان قدیمی که احتمالا منو بیشتر میشناسن در صورت خوندنش منو مورد قضاوت قرار نمیدن.
هرکسی که رمز میخواد همینجا بگه. چون ممکنه به بعضیا رمزو ندم و نمیخوام سوء تفاهمی بوجود بیاد، کامنت دوستانی که رمز میخوان تایید نمیشه. حالا چه رمزو بفرستم و چه نه. پس فقط بین خودمون میمونه.
به نظرم داره زیادی جنایی میشه. چیز خیلی خاصی هم نیست. فقط برای خودم یکم عجیب و نا متعارف بود و نگران قضاوت های احتمالی.
دلم میخواد از همه آدمها، از همه زندگی هایی که من میشناسم و منو میشناسن، دور بشم. برم یه جای جدیدتر و کوچکتر و سردتر، جایی که چندتا خیابون اصلی، چندتا مرکزخرید نسبتا مدرن، یه بازار سنتی و کلی کوه و بیابون نزدیک و در دسترس داشته باشه. بتونم لبه های کتمو بدم بالا و دستهامو فرو کنم توی جیبهامو سرمو پایین بگیرم بین مردم، بین آدمها غرق بشم... بعد که خوب راه رفتم و تنه زدم و تنه خوردم، بایستم سر یه کوچه و سیگارمو دود کنم. با اتوبوس برگردم خونه و چایی بزارم و بشینم "موراکامی" یا "ایشی گورو" بخونم. یه جایی مثل اراک یا همدان...
صبح ها بعد از خوردن یک یا دو فنجون قهوه، برم سرکار و عصرها پیاده برگردم خونه. احتمالا یه سوئیت کوچیک و جمع و جور با کلی وسایل تزیینی چوبی آویزون به در و دیوارش که قبل از رفتن از تهران، یه روز جمعه میرم پارکینگ پاساژ پروانه و به سلیقه خودم ، کلی وسایل ریز و درشت چوبی ، کلی شمع و جا شمعی، احتمالا یه نمد کرم قهوه ای و حتما یه آینه با قاب مشبک چوبی میخرم و میریزم پشت ماشین و با خودم میبرم.
بخاری روشن میکنم و دستامو روش گرم میکنم و به روزم فکر میکنم، به "اندیشه های ناگهانی" که از ذهنم گذشته. یاد کرگدن بخیر. به وبلاگم سر میزنم، کامنتارو که هیچ وقت زیاد نیستن، جواب میدم. چندتا وبلاگ میخونم و بعد یه فیلم یا کتاب انتخاب میکنم و مشغول خوندن یا دیدنش میشم. شام مختصر و جمع و جور و حاضری میخورم و میزنم بیرون. اینجا شهر بزرگی نیست، از ۹ شب به بعد تقریبا شهر تعطیله. پس فقط دوروبر خونه قدم میزنم و سیگار پشت سیگار میکشم و سعی میکنم به افکارم نظم بدم. حسن زندگیمو برای خودم تکرار میکنم : مجبور نیستی با کسی صحبت کنی یا حتی بهشون فکر کنی.
میرسم خونه. چای میخورم و مینویسم. داستانمو یا وبلاگمو. وقتی خوب با افکارم و نوشتنم حال کردم، آماده میشم برای خواب و به این فکر میکنم که این آخر هفته رو به کدوم شهر سر بزنم و چه جوری بگذرونم. آروم میخوابم تا ۶ صبح روز بعد.
پی نوشت : این واقعا فانتزیه. جزایر فارو Faroe Islands ( اقیانوس اطلس، بین انگلستان و ایسلند)