این یک فانتزی نیست...
دلم میخواد از همه آدمها، از همه زندگی هایی که من میشناسم و منو میشناسن، دور بشم. برم یه جای جدیدتر و کوچکتر و سردتر، جایی که چندتا خیابون اصلی، چندتا مرکزخرید نسبتا مدرن، یه بازار سنتی و کلی کوه و بیابون نزدیک و در دسترس داشته باشه. بتونم لبه های کتمو بدم بالا و دستهامو فرو کنم توی جیبهامو سرمو پایین بگیرم بین مردم، بین آدمها غرق بشم... بعد که خوب راه رفتم و تنه زدم و تنه خوردم، بایستم سر یه کوچه و سیگارمو دود کنم. با اتوبوس برگردم خونه و چایی بزارم و بشینم "موراکامی" یا "ایشی گورو" بخونم. یه جایی مثل اراک یا همدان...
صبح ها بعد از خوردن یک یا دو فنجون قهوه، برم سرکار و عصرها پیاده برگردم خونه. احتمالا یه سوئیت کوچیک و جمع و جور با کلی وسایل تزیینی چوبی آویزون به در و دیوارش که قبل از رفتن از تهران، یه روز جمعه میرم پارکینگ پاساژ پروانه و به سلیقه خودم ، کلی وسایل ریز و درشت چوبی ، کلی شمع و جا شمعی، احتمالا یه نمد کرم قهوه ای و حتما یه آینه با قاب مشبک چوبی میخرم و میریزم پشت ماشین و با خودم میبرم.
بخاری روشن میکنم و دستامو روش گرم میکنم و به روزم فکر میکنم، به "اندیشه های ناگهانی" که از ذهنم گذشته. یاد کرگدن بخیر. به وبلاگم سر میزنم، کامنتارو که هیچ وقت زیاد نیستن، جواب میدم. چندتا وبلاگ میخونم و بعد یه فیلم یا کتاب انتخاب میکنم و مشغول خوندن یا دیدنش میشم. شام مختصر و جمع و جور و حاضری میخورم و میزنم بیرون. اینجا شهر بزرگی نیست، از ۹ شب به بعد تقریبا شهر تعطیله. پس فقط دوروبر خونه قدم میزنم و سیگار پشت سیگار میکشم و سعی میکنم به افکارم نظم بدم. حسن زندگیمو برای خودم تکرار میکنم : مجبور نیستی با کسی صحبت کنی یا حتی بهشون فکر کنی.
میرسم خونه. چای میخورم و مینویسم. داستانمو یا وبلاگمو. وقتی خوب با افکارم و نوشتنم حال کردم، آماده میشم برای خواب و به این فکر میکنم که این آخر هفته رو به کدوم شهر سر بزنم و چه جوری بگذرونم. آروم میخوابم تا ۶ صبح روز بعد.
پی نوشت : این واقعا فانتزیه. جزایر فارو Faroe Islands ( اقیانوس اطلس، بین انگلستان و ایسلند)