var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

نزدیک بود صاحب باجناق بشم! ولی خب نشدم، یعنی نشد که بشم، بیچاره میخواست که بشه یا لااقل احتمالشو میداد که بشه ولی خب... اژدهاست دیگه!

در این ۱۲ سالی که همسر و بالطبع این خانواده رو میشناسم، این دومین خواستگار نیمه رسمی اژدها بانوست. اولیشون که پسرعموی خوش قلب و کاربلد و مهربون ایشون بود که طبیعتا بعد از اعلام تمایل به وصلت با ایشون، بد رقمه از چشمم افتاد. نه بخاطر اقدام برای اشغال پست باجناقی بنده -که ابدا هم کار راحتی نیست- بلکه بخاطر سطح دید و درک پایین که خودش و پدر فوق العاده دوست داشتنی اش به خرج دادن. یعنی واقعا از پدروپسر، چنین اشتباهی بعید بود که نتونن تفاوت های وحشتناک این دو نفر رو ببینن. صرفنظر از اختلاف عقیدتی این دونفر که اصلا یه چیزی در حد تفاوت مذهبه، فقط به این نکته اشاره کنم که درحالیکه پسرعموجان به شدت درحال کار در عسلویه است و امسال دومین فرزندشو به دنیا اوورده، سرکار خانم دقیقا همین الان دارن با دوستان علاف تر از خودشون برای مسافرت آخر ماهشون به دوبی نقشه میریزن، اونم بدون اینکه در این سی سال گذشته حتی یک روز کار کرده باشه!! یا اصلا حتی زودتر از ۱۱ بیدار شده باشه.

حالا بعد از گذشت ۵ سال از اون خواستگار سرو کله این یکی پیدا شد... یا شایدم نشد! میگم نشد چون واقعا هم نه دیده شد و نه شنیده. همه چیز در حد پیامک باقی موند.

داستان اینه که تماس تلفنی مادر خواستگار صبح شنبه هفته پیش و قبل از بیدارشدن عروس، برقرار شد و مادران گرامی با اغوش باز پذیرای هم شدن. روز بعد، سرخود و بدون هماهنگی با دوطرف اصلی، همینجوری خوشحال، برای دختروپسرشون قرار گذاشتن که مثلا برن و همو ببینن. طبیعتا با مخالفت اژدها مواجه شد که "برای چی واسه خودتون الکی قرار گذاشتین و من امروز آمادگیشو ندارم". حالا از مخالفت یا موافقت آقای خواستگار اطلاعی در دسترس نیست. شماره ها ردوبدل شد تا قرارومدار خودشون بزارن. ذکر این نکته ضروریه که حضرت آقای داماد دانشجوی دکترای حقوق یا چه میدونم وکالت تشریف داشتن و طبق براوردهای دوستان از اون پاستوریزه های درس خونده و آقا... با لهجه مارندرانی البته! اما ظاهرا توی دانشگاه ها شعور یاد ملت نمیدن چون آقای دکترای حقوق به جای اینکه تماس بگیره و خیلی مودبانه قرار شام یا ناهار یا هر کوفت دیگه ای رو که این روزا میدن، بدههههههه... همه چیزو در حد اس ام اس برگزار کرد!!! پیشنهادش هم هیچ هزینه ای دربرنداشت و فقط کوچه و خیابونای خلوت مدنظر داشتن که مثلا یه وقت اژدها با مرد نامحرمی دیده نشه و براش حرف درست نشه!! هیچی دیگه فرداش رفتن سر قرار... نه دیگه نرفتن. چون یه روزشو آقای حقوقدان اضافه کار بود و  نمیتونست بره سر قرار روز بعدش اژدها با دوستاش دوره هفتگیشون داشتن!  برای روز بعدش هم که قرار گذاشته شد،چند ساعت قبل از موعد وعده، اژدها پیامک زد که "ببخشید من یادم نبود اصلا، امروز نمیتونم بیام، باشگاه دارم!!!!" 

هیچی دیگه. آقای دکتر دید که ظاهرا مشغله سرکار خانم خیلی هم کم نیست و اصلا شاید بخاطر همین چیزاست که تاحالا بیکاره. به علاوه ایشون که از باشگاه بدنسازی برای قرار با خواستگارش نمیگذره، لابد بعدا تره هم برای ایشون خورد نمیکنه و نهایتا شاید در حد دیلدو مورد استفاده قرار بگیره.... کلا عطاشو به لقاش بخشید و عاقبت بخیر شد!!


پی نوشت:

- به شخصه دوست دارم باجناق دار بشم. ترجیحا گرین کارت داشته باشه یا حتی سیتی زن یه جایی باشه. دست زنشو بگیره بره یه گوشه دنیا، زندگیشو بکنه. یا حتی یه گوشه اون دنیا

- دوستانی که میخوان اطلاعات بیشتری دررابطه با اژدها به دست بیارن پست مربوط به خودشو مورد مطالعه قرار بدن.


۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۰
آقای پدر

داخل کتابخونه نشستم، کتابخونه یه دبستان دولتی حوالی میدان امام حسین. بچه های خورده ریزه، دونه دونه میان اینجا و از کتابخونه درهم و برهم و آشفته مدرسه، کتاب های رنگ و رورفته و گاها درب و داغون انتخاب میکنن، به مسوول پرورشی مشخصات خودشون و کتاب و میدن و خوشحال، دقیقا خوشحال، از کتابخونه خارج میشن. بعضیاشون از همون جلوی در شروع به ورق زدن و خوندن کتاباشون میکنن. اصولا قفسه کتابخونه از سه قسمت مذهبی، علمی و داستانی تشکیل شده. جالبه که کتاب های علمی و مذهبی بیشتر از داستان ها مشتری داره و من افسوس میخورم که چرا بچه های کوچیک ما کمتر سراغ کتاب های داستان کودکانه میرن. چرا سعی می کنن حتما کتاب های معما و چیستان و چه میدونم مرجع های کودکانه رو انتخاب بکنن؟ چرا حتما باید از کتاب ها برای بالا بردن علم و مذهبشون استفاده کنن؟ مگه خودمون ، ما بزرگترا به بهانه درس و تلویزیون و هزار ابزار جورواجور دیگه اینکارو انجام نمیدیم؟ بهتر نیست که یکم داستان و قصه بخونن و کمی، فقط کمی زندگی کردن یاد بگیرن؟ همون کتاب های داستان به ظاهر بچه گانه و پرشکل و رنگ رو ، همون کتاب هایی که خیلی عوامانه و کودکانه سعی میکنن به بچه ها مهارت زندگی یاد بدن.

یاد بچه گی خودم میوفتم، همون زمان هایی که پدربزرگ فوق العاده ام منو کنار خودش میخوابوند و برام قصه میگفت. قصه هایی که کاملا شیرین و جذاب و با جزئیات برام نقل میشد. داستان هایی که عموما تو فضای روستایی برای یه کشاورز یا شکارچی اتفاق میفتاد. همیشه اسب داشتن، سگ باوفا و گاو و مرغ و خروس داشتن و یه تقابل دایمی بین حفظ داشته هاشون در مقابل مشکلات بود. در مقابل، گرگ، خرس، پلنگ، طوفان و حتی مرگ. پر از محبت و ازخودگذشتگی و فداکاری بین اعضای داستان بود. پر از زندگی بود. نمیدونم هنوز هم پدرها و مادرها برای بچه هاشون قصه میگن؟ یا فقط به خریدن کتاب های پرنقش و نگارو گرون قیمت اکتفا میکنن؟ باید برای بچه ها کتاب خوند، قصه گفت تا یاد بگیرن...

پی نوشت:

یکی از داستان های بچه گیم، قصه ای بود که دایی سربازم از دوران جنگ برام تعریف کرد. یه تراژدی محض بود. یه صحنه سازی زیبا از خانواده ای در یه شهر مرزی که صبح جمعه داشتن برای صبحانه اماده میشدن که مورد حمله موشکی قرار گرفتن و تنها کسی که سالم موند پسرک ۵-۶ ساله ای بود که توی حیاط بازی میکرد... انصافا داییم فوق العاده تعریفش کرد طوری که کاملا احساسات منو برانگیخت. این تنها داستانی بود که برام تعریف کرد و شاید بهترین داستانی که شنیدم. جز به جزءشو هنوز به خاطر دارم.

     

                    کتابخانه

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۲۳
آقای پدر

بند اول- درتمام مدتی که شروع به وبلاگ نویسی کردم، اینهمه حرف برای زدن نداشتم. اونقدر ذهنم پر و شلوغ و آشفته است که نمیتونم دسته بندیش کنم. حتی اگر از اون پستای شماره گذاری شده از هر وری و دری سخنی ... هم بخوام بنویسم بازم اشفته و بهم ریخته خواهد بود. نمیتونم بنویسم. اصلا یه اوضاع گندیه. 

بند دوم- خیر سرم شروع کردم به نوشتن که هم تمرینی داشته باشم و هم تفریحی و هم ذهنمو دسته بندی کنم و مهمتر از همه یه چیزایی داشته باشم برای آینده، برای فندق. اما در عمل افتادم تو حاشیه. اصولا ما ایرانی ها بیشتر حواسمون به حواشی هست تا متن. در نتیجه از مسیر اصلیمون منحرف میشیم. یادمون میره برنامه و هدف اصلیمون چی بوده و اصلا به چه قصد و منظوری فعالیتمون شروع میکنیم. نه درس خوندنمون مثل ادمیزاده و نه کارکردنمون و نه حتی تفریحاتمون. کلا یه ملت خنگی هستیم. نه تکلیفمون با خودمون روشنه و نه با اطرافیانمون و نه حتی با دنیا. معمولا از بدو تولد اینقدر مانعمون شدن که وقتی به دوره اختیار و استقلال میرسیم، به جای اینکه کار درست انجام بدیم، کاری که دلمون میخواد انجام میدیم. این میشه که آلوده لذت های آنی و زودگذر میشیم و آینده و عاقبت و آخرت و شخصیت و زندگیمون قربانی میکنیم. به همین سادگی. اینهم اعتیاده، حتی اعتیادی بدتر از مواد افیونی. اونقدر به مصرف خوشی های آنی عادت میکنیم که متوجه نمیشیم داریم هر چیزی که بدست آوردیم و قرار بوده بدست بیاریم، فنا میکنیم.

بند سوم- یه قانون غیر رسمی همیشه بین وبلاگ نویس ها وجود داشته که میگفت: "با خواننده هاتون ارتباط برقرار نکنید." اره، میگفت. ظاهرا دیگه این قانون خیلی هم در نظر گرفته نمیشه. بعضی دوستان فکر میکنن وقتی گفته میشه باهاشون ارتباط برقرار نکنید، یعنی فقط باهاشون نخوابید!!! نخیر برادر من، نخیر خواهر من... منظورش اینه که فقط حرفتون -همون پست- بزنید و نهایتا کامنتاتون جواب بدین و کاری به اصل و نسب و تیپ وقیافه و سن و سال و فاز و فوزشووووووون... نداشته باشید. شماره و قرار و کانال و سندیکا و اتحادیه تشکیل ندین. شاید تو نوجونی ما یکم مخ زدن خلاقیت میخواست -یا حتی مخ خوردن!!- حالا که دیگه همه خودشون بالفعل این کارن، دیگه نیاز به وبلاگ نداره. اونم وبلاگی که بواسطه انواع اقسام برنامه های ارتباطی مثل واتس آپ و تلگرام و کیک و وی چت و بی تاک و کیک و هزار کوفت و زهرمار دیگه، چندان رونقی نداره.

- بند چهارم- این بند مربوط به دوستی (خب ما اصلا دوست نیستیم، بهتره بگم وبلاگ نویسی) که قربانی امیال درونی و مکر زنانه شد. براش متاسف شدم چون به نظرم اشتباه خاصی انجام نداد غیر ایجاد ارتباط با خواننده های دو اتیشه اش. صرفنظر از نادرست بودن خود عمل اما، شبیه ستاره های تازه به دوران رسیده راک که غرق مخدر و سکس و قمار میشن، عمل کرد. یعنی خب روش عمل شد. البته نه حالا به اون شدت. بیشتر منظورم اینه که بخاطر محبوبیت و علاقه ای که بهش نشون داده شد، کنترل رفتار معقولانه رو از دست داد و باقی ماجرا.

بند پنجم- همیشه پای یک زن درمیونه... یا حتی زن هایی!!!

بند هفتم- یک خواننده خوبم یا خوبمون مرد! یعنی خودکشی کرد، شایدم من کشتمش. اما هر اتفاقی هم که براش افتاده، از اول هم میدونست که براش میوفته و اتفاقا این مرگ براش شروع یک حیات فکری دوباره میتونه باشه. فقط امیدوارم بیشتر به خودش و چیزی که هست اعتماد کنه و خودشو پشت نقاب های مختلف مخفی نکنه.

بند هشت- خب، حالا من که ادعای فضل و کمالتم ماتحت دنیارو سوراخ کرده، قطعا باید حواسم باشه که وارد این ورطه خودسوزی و وبلاگ سوزی نشم. اینارو برای تاکید بیشتر به خودم گفتم. شما یادتون نمیاد اما اون قدیما بقالی ها یه اصطلاحی داشتن که با خط داغون روی کاغذ مینوشتن و میچسبوندن بالای سرشون. یه قسمتش این بود: ...حتی شما دوست عزیز! آره، حتی شما دوست عزیز.

پی نوشت:

-یه اعتقاد عجیبی دارم مبنی بر اینکه من خیلی خواننده های خوب و عاقل و درستی دارم. یعنی وقتی چندتا وبلاگ دیگه رو میخونم تازه میفهمم شما چقدر خوبید، یا شایدم من خیلی خوش شانسم.

-حرف بالامو اصلاح کنم، خواننده های فعال خوبی دارم... خاموشا که خب خاموشن، ممکنه زشت و پلید و سفیه و حتی چرک هم بینشون باشه. والا من که خبر ندارم.

ویژه: آوای عزیز، تولدت مبارک. امیدوارم بهترین سالهای زندگیتو پیش رو داشته باشی.


۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۱۷
آقای پدر

۱- خب، اول اینکه هر چی به آخر هفته نزدیک میشیم، من هم مثل بیشتر آدمها حال بهتری پیدا میکنم. شاید بخاطر اینکه مدت بیشتری با همسر میگذرونم. البته مدیونید اگر ربطش بدید به شب جمعه ها. چون خب احتمالا میدونید که با وجود فندق خیلی هم فرقی با شبهای دیگه نمیکنه.

۲- گفتم فندق، بزارید یکم از قابلیت های جدیدش بگم. مثل چی حرف میزنه، کاملا میفهمه چی میگی و درباره چی صحبت میکنین و میتونه کلمات رو حتی به صورت درب و داغون ادا کنه. مثلا دلس(دلستر)، پاسا(پاستا)، موتض(مرتضی)، انو(انار و انگور) و خیلی چیزای با نمکه دیگه. حتما باید از حرف زدنش فیلم بگیرم که پس فردا بزرگ شد و وایساد توروم بلبل زبونی کرد، یادش بندازم چی چی بوده!!!

۳- این هفته ماشین جدید خریدیم. از این موضوع که من چندان رغبتی به این کار نداشتم و هنوز هم با قبلی که اتفاقا نونوارش هم کرده بودم، حال میکردم و اوضاع نابسامان مالی و کاری من و انواع و اقسام اقساط و صندوق های جورواجور که بگذریییییییم... فقط یه دلیل داشت. همسر دیگه حوصله قبلی رو نداشت و واقعا سوار اون شدن براش جذابیت که هیچ، حتی عذاب آور هم شده بود، ظاهرا. دارم فکر میکنم چند وقت دیگه شانس در خونه منو میزنه و منم براش عذاب آور میشم.

۴- حالا همچین سرنیزه هم نزاشته بودن پشت سرم، چون راستش دیگه داشت میشد شش سال و وقتش بود ردش کنیم. به نظرم سال ۸۹ که خریدیم هم برنامم این بود که بعد از ۵ سال مرخصش کنم.

۵- اصولا همسر خیلی علاقه داره که جلوی حساب بانکیمون وایسه و نزاره جوگیر بشه و خدایی نکرده دور ورداره. برای همین وقتی به ۱۰ تومن -دقت کنید، ۱۰ تومن- نزدیک شد، شروع میکنه به برشمردن راه های خرجش. انصافا بیشتر مواقع هم خوب فکر میکنه، البته با یکم دستکاری من. حالا دستکم یه پشتوانه برای آینده و روز مبادا و اینا داریم. فقط اگر به من بود ترجیح میدادم الان که جوونیم بیشتر حال میکردیم. ماشین بهتر، مسافرت بهتر... فقط سروضعمونه که ایراد نداره.

۶- فندق خانم جون، دیگه داره روی دیگشو نشون میده. از اون چیزی که بدم میومد داره سرم میاد. یعنی سرکار خانم به راحتی هر گوشی موبایلی دستش میگیره و قفلش باز میکنه و میره سروقت گالری. تازه فهمیده که از اپلیکشن تلگرام و واتس آپ هم میتونه به اهداف شومش برسه. خدا میدونه تا حالا چندبار مادرشو از گروه های مختلف که کم عکس داشتن، لفت داده!! نکبت فقط ۱۷ ماهشه!!!!! من از همین جا باید از خانواده محترم خودم که چنین گندی بالا اووردن، صمیمانه قدردانی کنم!

۷- آهان راستی، فندق برای پدربزرگش (پدرمن یا همون موتض) جونش درمیره. حتما باید هرروز ببیندش و جداکردنش هم کار سختیه.

۸- بیشتر این هفته، مسوولیت نگهداری از فندق برعهده مادبزرگش(مادر آقای پدر) بود. نتیجه اش این شد:

Δ فندق کف دستش به اندازه دوسانت برید و و کلا پوست اون قسمت کنده شد. فاجعه اینکه نمیدونه دقیقا به کجا دستشو زده!!

Δ اون دست زخمی و پوست کنده اشو، روز بعد تا مچ کرد توی قوطی رنگ! نمیدونم چطور و با چی پاکش کرده، جرات هم نکردم بپرسم چون احتمال داشت به جای الکل از تینر استفاده کرده باشه. اصلا نمیخواستم بدونم...

Δ برنامه غذایی فندق کلا بهم خورد. طوری که ناهارش بین ۳:۳۰ تا ۴ میخوره!

Δ روی لپای فندق دونه های ریز قرمز دراومده، کمی زبر شده، بیشتر شبیه اینه که گرمیش کرده باشه و ریخته باشه بیرون. نمیدونم چی بهش داده که زیاد بهش نساخته. قربونش برم خود فندق هم به هیچی نه نمیگه!!

Δ حاضر شرط ببندم تقریبا هر روز بهش بستنی شکلاتی یا نسکافه ای داده. یحتمل با کاکائو!

Δ علاقه و البته مهارتش در استفاده از گوشی موبایل بسیار بالا رفته!!

۹- یه علاقه عجیبی دارم به دیدن جاهای دیگه دنیا. یه جوری که دلم میخواست یه جهانگرد آواره و بی سر پناه بودم و همینجوری دور دنیا میگشتم. خب البته چندتا مشکل داشت، اولیش ملیتم بود که تقریبا هیچ جا رام نمیدادن و دومیش که کمی تا قسمتی قابل حل بود بحث پول بود. اما خب اگر جهانگرد نشدم شاید بتونم دستکم ایرانگرد بشم که. یه چیزی تو مایه های میلانی مثلا.

۱۰- تصمیم گرفتم فانتزی های جهانگردیمو براتون علنی کنم. برای همین شروع میکنم به گذاشتن عکس جاهایی که طبیعت دلپذیری دارن و دیدن تصاویرشون روح و روانمو جلا میدن.


موقعیت ۱ : سانتامادالنا-ایتالیا Santa Maddalena (شمال ایتالیا، نزدیک مرز اتریش و آلمان)

سانتامادلنا

سانتامادلنا

۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۳۸
آقای پدر

- دلم میخواد دوباره شروع کنم به نمازخوندن، صبح ها زودتر بلند بشم و یه صفحه قرآن بخونم و یه دعای کوچیک از صحیفه سجادیه. کلا دلم میخواد یکم خدادارتر بشم.

- دین دار به نظرم کلمه ابلهانه ای برای یه آدم معتقده. ادم هایی که دم از دین میزنن و مرتب سعی میکنن آیین و مسلک خودشونو تو چشم و چار ملت کنن، اصولا کمتر از خود خدا حرف میزنن. گاهی فکر میکنم احتمالا بعضیاشون سر پل صراط خفت خدارو میچسبن و ازش بازخواست می کنن. 

- مهم نیست دین شما چی باشه، مسلمان یا مسیحی و کلیمی یا اصلا اهل این فرقه های اسکولی مثل کابالاه و اینا باشین، همشون خودشون و قوائد و اداب و رسومشون  به خدا مقدم میدونن. اصلا خاصیت و ماهیت دین، تبدیل شدن به ابزاری برای به بردگی کشیدن انسانها شدنه.

- جان عزیزتون بیاین بزنید تو دهن من و با دلیل و مدرک یا بدون اون، حالیم کنید که دارم حرف مفت میزنم. چون ممکنه هی دور بردارم و کارم بکشه به اوین و کهریزک و قبرستون.

- هیچ دقت کردین که ما تا چه حد به آشیخ عباس قمی و مفاتیح ۱۵۰ ساله اش ارادت داریم، اما یادمون میره که امام سجاد (ع) قشنگ ترین و جذاب ترین و دلنشین ترین ادعیه رو برامون به جا گذاشته. یه جورایی شیفته اشم.

- تا حالا اصلا نهج البلاغه یا صحیفه سجادیه از نزدیک دیدین؟! چرا حافظ و مولوی و خیام و... پیشکش هم میکنیم اما کلام علی رو نه.


۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۵۳
آقای پدر

امروز اتفاقات خوبی افتاده. اصلا با هر معیاری حساب کنید روز خوب و دلپذیری تلقی میشه. همه اتفاقات خوب هم با ارکستر بارون همراه بود. از اون روزها که تو زندگیتون میخواید بیشتر داشته باشید...

اما من خوشحال نیستم. اتفاقا یه حس گند آشغالی هم دارم. میتونم کلی دلیل براش بیارم که چرا امروز خوب و مطلبوب باید تلقی بشه و همچنین چرا من چنین حس چرتی دارم.

اول میخواستم دونه دونه اتفاقات خوب، و بعد از اون هم دلایل احساسات منفیمو لیست کنم، اما به نظرم رسید یکی از دلایل ناخوشنودی درونی من، همین تحلیل دایم و واکاوی پیوسته من از افکار و عقاید و احساساتمه. چرا من دائم باید خودمو تجزیه تحلیل کنم؟ گیرم که ذهن فعال و آنالیزگری هم داشته باشم، آیا این دلیل میشه که بی وقفه اینکارو انجام بدم؟ استفاده بی رویه از هر چیزی اونو مستهلک میکنه، حتی مغز و روح و...

 بد و چرند و چرک و مزخرف و افسرده و دل مرده و هرچی کلمه تخمی دیگه توصیف کننده حال فعلی منه. اصلا مگه میشه ادمی اینهمه درگیر احساسات ناخوشایند بشه؟ دارم با خودم فکر میکنم اگر اتفاقات امروز تا این حد خوب نبود و همه چیز مطلوب دل من پیش نمیرفت، لابد الان خودمو حلق آویز کرده بودم.

اصولا من وقتی ناخوشم صدام درنمیاد تا ویروسم به بقیه انتقال پیدا نکنه اما اینبار به نظرم رسید باید خودمو ثبت کنم. فقط برای خودم. فقط برای اینکه بدونم بد احوالی از درون ادم ها نشات میگیره و نه صرفا از محیط.

پی نوشت:

- نظرات این پست رو میبندم، چون به هیچ عنوان قصد مظلوم نمایی و برانگیختن حس دوستانی که همیشه با من همراهن و کلی دوستشون دارم رو ندارم. دوستانی که اگر یه روز نباشن و خودشون نشون ندن، دلم براشون تنگ میشه.

ازتون معذرت میخوام...

- اگر فیلم مخمصه رو دیده باشید حتما این رو یادتون میاد: به هر چیزی اون قدر دلبستگی پیدا کنید که بتونید سی ثانیه بعد رهاش کنید!

- !

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۵
آقای پدر

تقریبا یک ساعته که دارم کتاب میخونم. تنهایی روی تخت دراز کشیدم، به طرز ترسناکی هیچ صدایی نه از داخل خونه شنیده میشه و نه از بیرون. حتی فندق هم امشب ارومه. مدتها بود که دلم میخواست چیزی از "موراکامی" بخونم. دست آخر قرعه به نام "کافکا در ساحل" افتاد. حالا سه شبی میشه که قبل از خواب باهم ور میریم. چشام سنگین میشه. تبلت و میبندم و میزارم روی دراور. پتو رو بالاتر میکشم تا به خیالم به یه خواب راحت فرو برم. اما دقیقا از همین لحظه همه چیز بهم میریزه...

به محض اینکه تصمیم میگیرم بخوابم، خواب از سرم میپره. انگار شوخیش گرفته. کمی غلت میزنم. برمیگردم به طرف در و یهو خشکم میزنه. اونجا توی تاریکی محض اون طرف در، ایستاده و زل زده به من. بدون حرکت، بدون صدا، بدون... آه خدای من،امشب هم!؟

بهش توجه نمیکنم، رومو برمیگردونم و سعی میکنم بخوابم، پتو رو تا زیر گردن بالا میکشم، اما فایده نداره. حس میکنم که به سمتم میاد، خودشو میکشه روی تخت، خم میشه روی صورتم و در چند سانتی صورتم متوقف میشه. میتونم نفس سرد و چشمهای توخالی و پوست رنگ پریده اش رو حس کنم. همیشه همینجوره. همینقدر سرد، همینقدر مرده، همینقدر ازاردهنده. فقط میخواد نگاش کنم. به این توجه، به این خواب زدگی من نیاز داره. خوشش میاد ببینه بدنم مورمور میشه. ماهیچه هام منقبض میشه و موهای تنم سیخ میشه. خوشش میاد عذابم بده.

کلافه میشم... بلند میشم آباژورو روشن میکنم. نور که توی صورتش میخوره، خودشو عقب میکشه. خیلی چابک تر و فرز تر از وقتی که توی تاریکی به سمتم میاد. انگار فهمیده که هرقدر ارومتر و کم صداتر جلو بیاد وهم انگیزتر و مخوف تر به نظر میرسه. 

برمیگردم به سمت در اتاق خواب. دیده نمیشه. اما میدونم که احتمالا یه جایی توی حال خودشو مخفی کرده. حتی شاید روی کاناپه کز کرده و منتظر من دوباره چراغارو خاموش کنم. اونوقت دوباره بیاد سروقتم. میدونم که اونجا توی تاریکی نشستی... 

بلند میشم. درد عذاب آور وسواس و مالیخولیا دیگه داره آزار دهنده میشه. باید راهش ندم، باید کاری کنم که دیگه دست از سرم برداره. میدونم که اگر در اتاق ببندم از شرش در امانم. همین در چوبی وساده کاملا منو ازش محفوظ نگه میداره اما راه ورود هوارو هم بر من میبنده. اونوقته که غول نفهم گرماست که میاد و بالاسرم جلون میده. شاید به اندازه اون ترسناک نباشه اما به مراتب بیشتر، چندش آور و زجراوره.

تازه توجهم به کمد دیواری ها جلب میشه....خدااااااااای من... در هردو بازه!!! دیوانه میشم. نمیدونم به خودم بدوبیراه بگم یا همسر که همیشه لای در کمد دیواری هارو باز میزاره. اصلا این خانواده هیچ وقت نمیتونن درارو پشت سرسون ببندن. ااااااااه...

بلند میشم با کلافگی وزنم میندازم روی در و قفلشو میبندم. در اون یکی رو هم. کمی آرامش پیدا میکنم. حتی با غرور به خودم لبخند میزنم. در اتاق رو هم روی هم میزارم تا هورم ترسناک سیاهی با اون هیولای استخونی خاکستری رنگش نتونن بیان تو... اما دیگه فایده نداره. از غفلت من استفاده کرده و خواب رو زیر بغلش زده و رفته.


                                         هیولای شب

پی نوشت:

من از ۱۰ سالگی تنها و در یک سوییت مجزا خوابیدم. بیشتر از چهارسال مجردی زندگی کردم و شبهای زیادی رو کاملا تنها بودم. اما مدتهاست دچار ترس شدید از درهای نیمه باز شدم. نمیدونم بگم ترسه یا وسواس، ولی وقتی دراتاقی یا کمدی باز باشه، نمیتونم بخوابم. 

اصولا ما ترسهای مختلفی در زندگیمون داریم. منظورم حالات دفعی و ناگهانی نیست. دارم از نوعی فوبیا صحبت میکنم. وضعیتی که شما از رخداد اون واهمه و ترس دارید. ترس های شما چیه ؟ با چه روشی درمقابلش ایستادگی میکنید؟ این به نوعی شخصیت شمارو مشخص میکنه.

۴۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۴:۴۲
آقای پدر

۱- روز به روز نگهداری از فندق به نظرم سخت تر میرسه. داشتن بچه فعال و پر جنب و جوش دردسرای خاص خودش رو داره.

۲- رسما زده تو کار رقص. دیگه منتظر نمیمونه که مثلا از تلویزیون یا اسپیکرش آهنگ پخش بشه تا قربده. سرکار خانم گیر میده که براش آهنگ بزاریم تا برقصه. یه استعداد عجیبی هم تو اینکار داره.

۳- موقع رقص تمام حاضرین باید برای ایشون دست بزنن. موبایل، کتاب یا هر کوفت دیگه ای که دستتون باشه، ازتون میگیره که یه وقت کاری غیر از تشویق ایشون انجام ندین. خودشیفته!!

۴- اسم و لقب تمام دوروبریاش رو میدونه و به سبک خودش تلفظ میکنه. عمو، عمه، خاله، دایی... ازهمه باحالتر اون خاله اژدهاشو صدا میکنه. "خایه" یعنی من میخندمااااا... اتفاقا یه وقتایی خودم هم سوسه میام.

۵- ماست!!! علاقه افراطیش به این خوردنی دلچسب داره جای شام و ناهارو میگیره. به اضافه اینکه یکمی هم در کیفیت پی پی اثر میزاره. دستور دادم! که از کنار وعده های غذاییش حذف بشه و به عنوان میان وعده یه کاسه کوچیک بهش داده بشه. 

۶- استفاده از شکلات تلخ موثر بود. با اینکه میدونه کجاست و اتفاقا دوست هم داره ولی گیر نمیده که بهش بدیم.

۷- با خوردن دوتا چیز مارو غافلگیر کرد. دلستر!! یه کاری کرد که ما دیگه جز دوغ هیچ نوشیدنی نمیخریم. دومیش ساندویچه. بیشتر از طعمش، نحوه دست گرفتن و گاز زدن براش جالبه.

۸- به نظرم باید شمارو با تجربه شومینه آشنا کنم. با یه پست کامل توضیح میدم.

۹- از غفلت عمه اش استفاده کرد و اولین آرایشش رو تجربه کرد. (عکس پیوست)

۱۰- یه آشنای دوری داریم که کار مطبوعاتی انجام میده. عکسایی که از شش ماهگی فندق تو آتلیه گرفته بودیم به دستش رسید و پیشنهاد کرد که کل عکسارو برای کار توی مجله خاص کودک بهشون بدیم. سه تا از عکس ها تو شماره اخیرشون چاپ شد.(عکس پیوست)

۱۱- از آدمایی که مرتب به فندق میگن نکن و دست نزن و از این چیزا حرصم میگیره. آخه احمقانه است. ما سینی چای رو میزاریم جلوی صورت بچه و میخوایم اون مثل گوسفند بشینه و نگاه کنه. بچه ها تو این سن بیشتر بز هستند و باید شیطنت کنن. این ماییم که باید اول خودمون و بعد کودک مدیریت کنیم. چرا بعضیا یه چیزایی رو نمیفهمن و زور میزنن تا با تذکرات پرتعداد و ازاردهنده نفهمی خودشون مخفی کنن!؟

۱۲- خواب فندق به صورت یک وعده ۲ تا ۳ ساعته در روز در اومده. تجربه نشون داده اگر خودمون کنارش بخوابیم، خواب طولانی تری خواهد داشت.

۱۳- این ماه یه حرکت احمقانه انجام داد. سینه اشو روی لبه حفاظ تختش اهرم کرد و خودشو پرت کرد بیرون. با صورت به طرف سنگ شیرجه زد. بابای بدبختش هم از طرف مقابل شیرجه زد و در فاصله ۲۰ سانتی زمین دستشو زیر سر درحال سقوطش قرار داد و با کمی چرخش باعث شد فندق به ارومی فرود بیاد و خیلی خوشحال بلند شه بره پی کارش. اما بابای فندق همونجوری بهت زده و با مچ ضرب دیده فقط به این فکر میکرد که خدای نکرده اگر موفق نمیشد، الان چه اتفاقی افتاده بود. به نظرم پدرومادرا تنها نیستن، لااقل تا دو سه سالگی همراهای غیبی هم دارن. والا بچه ها میل عجیبی به خودکشی دارن.

۱۴- علائمی از بد غذایی رو داره از خودش نشون میده. اما خب، ما فشار محسوسی بهش نمیاریم. فقط هیچ چیز دیگه ای بهش نمیدیم. نهایتا نیم ساعت بعد ته ظرف درمیاره.

۱۵- یه اشتباهی که گاها مرتکب میشیم اینه که فکر میکنیم بچه باید مرتب بخوره. میوه، بستنی، نون خالی، خشکبار یا خیلی چیزای دیگه. قدیمیا فکر میکردن بچه هرقدر بیشتر بخوره بهتر و بیشتر و سریعتر رشد میکنه. خب نظرتون محترم. گورپدرتون...

۱۶- وقتی میان وعده ها، متعدد و متنوع تکرار میشه، اشتهای کودک برای خوردن وعده های اصلی کاهش پیدا میکنه. بچه بینوا به بدغذایی و هزار عیب و ایراد دیگه متهم میشه. به علاوه چون بی نظم و کم خاصیت غذا خورده، دچار سوء تغذیه هم میشه. 

۱۷- باور کردنی نبود برام که فندق ۱۷ ماهه موبایل رو برمیداره، قفلشو باز میکنه (گوشی هیچکدوم ازما رمزنداره) وارد گالری میشه و دقیقا اون چیزی رو که میخواد پیدا میکنه و پلی میکنه.... ولی باور کنید این کارو میکنه. خیلی متاسف شدم.

۱۸- پازل استوانه ایشو که بر اساس اندازه مرتب میشه، خودش و بدون آموزش دستوری یاد گرفته و انجام میده. 

۱۹- ....


پی نوشت:

- فندق گاه این ماه کم رمقه. شاید بخاطر جریانات این چندروز ماهی که حسابی حالموگرفته. تازه آنای آمین هم تعطیل کرد.

- از دوستانی که به صورت خصوصی برای پست قبلی کامنت گذاشتن، ممنونم. از قضای روزگار این دوستان بیشتر لطف داشتن.

- از همتون ممنونم. ممنونم که منو میخونید و باهام دربارش حرف میزنید.

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۰۹:۲۵
آقای پدر

حالم را میپرسد، از کارم و روزم میپرسد، نمک میریزد، شوخی میکند، شیطنت میکند و... دست آخر کم میاورد : بهم بگو چته؟ 

این سه کلمه حس عجیبی در وجودم میپاشد، "بهم" برایم کلی تعبیر عاشقانه دارد. یکجور هایی انگار تمام خودش را معطوف تمام تو میکند. در تمام زندگیم دلبسته دخترهایی شده ام که از این کلمه استفاده میکردند. بهم بگو چی میخوای؟ بهم بگو چیکار کنم؟ بهم بگو کجایی؟ و بهم بگو چته؟

"چته" اما داستانش فرق دارد. یادم می آید تا سال دوم دانشگاه، فکر میکردم یک جور فحش است تو مایه های چه مرگته؟ خب البته احتمالا همین هم هست. "چه" از کلمه اول و "ته" از کلمه دوم.خدا میداند تا آن روز چه قدر از این اصطلاح "چته" بیزار بودم. اما از آنروز، برایم عادی شد. همان بار اول که از دهانش خارج شد قبحش ریخت و اتفاقا همان لحظه هم عادی شد. حالا حتی من هم میگویم.

- چرا دیر جواب میدی؟

از کلافگی ام میگویم و او از علتش می پرسد،  از کاستی هایم میگویم و او از دلایلش، از رویاهایم میگویم و او از بدیهی بودن محال بودنش ...

اما همچنان کلافه و عصبی ام و او هم میداند چرت میگویم تا نگویم. آخر چطور بگویم...

آخر چطور بگویم که من هم ... که من هم یک کارهایی کرده ام. که کمتر از سه ماه بعد از عروسی, اجازه دادم که بیایند و مرا شریک شوند با او. حالا گیریم که ما ۶ سال است که باهمیم. ولی خب هیچوقت اینگونه نبود...اینگونه نشدم.

آخر چطور بگویم که من فقط همه حقیقت را نگفتم. چطور بگویم که نگفتم ازدواج کرده ام... حتی سوال اورا هم پیچاندم اساسی. بیچاره هیچکدام نفهمیدند راز مرا... یا شایدم خوش به حالشان.

آخر چطور بگویم که او هم عاشقم بود، چطور بگویم که پارتنر چندین ساله اش را رها کرد که با من باشد، چطور بگویم که در اوج مشغله کاری من، هرروز راهش را کج میکرد به طرف محل کار من تا فقط ۵ دقیقه مرا ببیند و آرام بگیرد. چطور بگویم که روزی ناگهان از پله ها بالا آمد وارد موسسه شد و ازخلوتی نیم روزاستفاده کرد و تنها مرا بوسید و رفت، بی هیچ حرفی. کل آمدن و رفتنش فقط ۳۰ ثانیه شد. چطور بگویم که... من فقط به اونگفتم، لعنتی ... به تو هم نگفتم.

چطور بگویم که درتمام آن ۶ ماه نگفتم که دوستش دارم، نگفتم که دیوانه اش شدم، نگفتم که بهترین حسی را که تا به حال تجربه کرده ام به من میدهد، نگفتم که چه لذتی میبرم از اینکه وقتی با او هستم انگار دنیارا نمیبیند و سرانجام نگفتم که ازدواج کرده ام... خدایا پس من اصلا چه به او میگفتم؟

آخر چطور به تو بگویم که وقتی همکلاسی دانشگاهش یا وقتی همسایه طبقه پایینی اشان، خواستند که به جهتی وقتی از او بگیرند، من به روی مبارکم نیاوردم. چطور بگویم که من فقط خندیدم وقتی که... وقتی که مرا به کافه ای برد، خنداند، خودش را لوس کرد، شیرین زبانی کرد و سرانجام قسمم داد که عصبانی نشوم از چیزی که میخواهد بگوید و او میخواست بگوید که همان پسری که از او متنفری ازم خواستگاری کرده است... وسرش را پایین انداخت. درتمام آن ۶ ماه فقط همان یکبار سرش را پایین انداخت و منتظر فریاد من شد...ومن خندیدم، تبریک گفتم و دستش را نوازش کردم, و او گیج و منگ و آشفته نگاهم کرد. آخر چطور بگویم که تا این حد توانستم پست باشم، نمی توانستم کار دیگری بکنم، حتی حقش را هم نداشتم.

سردومی دیگر خودش را اذیت نکرد، خیلی راحت و بی تکلف از پسر همسایه و دعوتش به ناهار گفت و من... فقط گوش کردم.

آخر چطور بگویم که آنروز ناگهان، احساس و فکرش را توی صورتش کوبیدم. او فقط خسته امتحانات و شلوغی کارمن و کنترل غرایزش بود. چطور بگویم که باورش نمیشد که پشت تلفن بدون کوچکترین حسی، خواستم که حتی دیدار آخری هم نداشته باشیم و همینجا و همین لحظه تمامش کنیم و او بعد از 10 ثانیه عجیب ترین "باشه" دنیارا گفت. آخر چطور بگویم که هنوز که هنوز است با هر "باشه" شنیدنی یاد او میوفتم.

آخر چطور بگویم که باید و حتما باید نجاتش میدادم. او نباید میفهمید، نباید عقب میماند، نباید فرصتش را میسوزاند، نباید پسر همسایه عالی اشان را از دست میداد... و نداد.

آخر حالا چطور به تو بگویم که او، آن سر دنیا، دقیقا آن سر دنیا اولین کسی است که عکس فرزندمان را لایک میکند! و من در این میمانم که در تمام آن ۶ ماه منو او فرزندی خیالی داشتیم که او عاشقش بود...

آری... آن قدر دوستتان داشتم که رهایش کنم تا تورا داشته باشم.

۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۰
آقای پدر

- چندروزی میشه که چندتا درگیری مختلف دارم. یکی از یکی مهمتر. میخواستم بگم گندتر ولی دیدم خداییش بیشتر از اینکه گند باشن، مهمن. خلاصه همین باعث شده کمتر اینطرفا -یا حتی اونطرفا- آفتابی بشم ولیکن همچنان زنده ام و به قول ترمیناتور : بازخواهم گشت.

- گیجم، منگم، احساس خنگ بودن میکنم... احساسی که صبح بعد از مستی بهش دچار میشید... هم خوبید و هم ناخوب. نمیدونم دارم چیکار میکنم یا اصلا چیکار کردم. فقط میدونم یه کاری کردم و این کاری که کردم ، کاری بوده که نباید انجام میشده، قرار نبوده انجام بشه. اصلا حتی دلیلی برای انجامش وجود نداره... اه چقدر گنگ شد. ولی خب خودم که میدونم یعنی چی.

- تو این یک هفته باقیمونده تا پایان دی، وضعیت شغلیمو تثبیت میکنم. فندق به قدری بزرگ شده که امکان نگهداریش برای دیگران فراهم بشه. هرچند همچنان میگم ریسک بزرگیه که خودتون برید سرکارو بچتون ننه باباتون بزرگ کنن. چون در بهترین حالت میشن نسخه ضعیف تر از خودتون. حالا چرا ضعیف تر؟ خب واضحه چون دوره پدرومادریشون تموم شده وتوی تربیت کودک شلخته و سربه هوا و زیادی مهربون عمل میکنن.

- نمیدونم این چیزی که میخوام بگم از روی عقل زیاده یا عقل کم. فقط میدونم عقل هم درش دخالت داره. یه فکری به ذهنم افتاده که برم راننده آژانس شیفت عصر بشم. اینجوری من تا ۲ فندق نگه میدارم و همسر از ۴ به بعد. حالا اون ۲ ساعت ظهرو پیش هرکسی بمونه زیاد مهم نیست چون وقت خوابشه. برای فندق این عالی میتونه باشه ولی ایرادش اینه که خیر سرم من ۴-۵ سال مدیر بودم و همیشه ۱۷-۱۸ تا خدم و حشم داشتم، یا به قول خودم رعیت. نه اینکه راننده آژانس بودن ایرادی داشته باشه، نه به خدا. فقط با سابقه من جور نیست.

- این آمار بیان یکم عجیبه. با اینکه به ظاهر دقیق و با سند و مدرک میرسه، اما بالاتر از واقع به نظر میرسه. یعنی خب تو این دوهفته که اومدم اینور همه کسانی کامنت گذاشتن، همونا بودن که از بلاگفا باهام اومدن! این خاموشا خیلی بدجنسن. لااقل از اون تیک لایک و دیس لایک زیر پستا استفاده کنید و یه انگشت بزنید و اعلام انزجار یا ارادت بکنید. به خدا راه دوری نمیره.

- آوا آوا آوا... خیلی ازت معذرت میخوام، باید یه کاری برات انجام میدادم که داره دیر میشه. حتما تو همین هفته اطلاعاتشو برات میفرستم.

- آنا من چندتایی از کامنت هاتو تایید نکردم چون ربطی به موضوع نداشت و خب شخصی بود و طبق روال سابق درحال تخطئه و محاکمه من بودی. باتوجه به اینکه وبلاگ نداری شاید بهتر باشه از طریق ایمیل مکاتبه کنیم. حالا من اینو میگم باز تو میای چهارتا حرف به من میزنی که من اصلا مکاتبه ای با تو ندارم و اینا...

- بعد از پست "این گروه خشن" یه اتفاق جالبی افتاد. دوتا وبلاگ اول و اخری که دربارشون صحبت کردم دوتا سیر مختلف در پیش گرفتن. آنا سیر نزولی گرفت و جین به طرز باورنکردنی جذاب شد. جین عزیز قصد ازدواج نداری؟!

- دارم یه مطلبی مینویسم که کلی فحش خورش ملسه : "ویژگی های همسر آینده ام" 

- وقتی کفگیرتون میخوره کف دیگ یعنی ارزوهاتون و بعد حتی عاداتتون دونه دونه میمیرن! رفتم قهوه خریدم. خب اینکه اصلا عجیب نیست، من هرماه میخرم اما اینبار چی خریدم؟ قهوه اندونزی! به شما هم توصیه میکنم نخرید (اینو به سبک تبلیغات تلویزیونی بخونید) خیلی رنگ داره، خیلی بو داره ولی نه طعم داره و نه مزه. کلا داد میزنه مال شرق اسیاست. من چجوری قهوه ترش اتیوپی کیلو ۱۰۰هزار تومن بخرم؟ حتی دیگه کلمبیا هم نمیتونم بخرم. اصلا کوفت بخورم.

- یاد یه موضوعی افتادم. پسر عمه جانم که الان با عهد و عیالش مونترئال تشریف دارن، به ذهنشون خطور کرده بود که ...حالا اصلا نمیدونم چی به ذهنشون خطور کرده بود، خلاصه برای اولین بار رفته بودن قهوه بخرن. فروشنده پرسیده بوده چقدر و این دوستان هم که تو باغ نبودن فرموده بودن ۲ کیلو!!!! دقت بفرمایید ، ۲ کیلو قهوه برای مصرف شخصی!؟ خلاصه ایرانی بازی در اوورده بودن اساسی. صرفنظر از اینکه دوره افتادن و یک کیلو نیمشو به این و اون از جمله ما بخشیدن، ولی کلی سوژه خنده شدن. یعنی دمت گرم مهدی کلی خندیدیم... خیلی دلم واسه چهارتاشون تنگ شده...

- خب حالا اینارو داشته باشید درباره فندق کلی حرف دارم که دیگه اخر ماه میگم. ایشالا "دی گاه فندق"

پی نوشت :

پینوشت نداریم ماهی!!


۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۰۸:۴۹
آقای پدر