var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

هیولای شبهای من

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۴۲ ق.ظ

تقریبا یک ساعته که دارم کتاب میخونم. تنهایی روی تخت دراز کشیدم، به طرز ترسناکی هیچ صدایی نه از داخل خونه شنیده میشه و نه از بیرون. حتی فندق هم امشب ارومه. مدتها بود که دلم میخواست چیزی از "موراکامی" بخونم. دست آخر قرعه به نام "کافکا در ساحل" افتاد. حالا سه شبی میشه که قبل از خواب باهم ور میریم. چشام سنگین میشه. تبلت و میبندم و میزارم روی دراور. پتو رو بالاتر میکشم تا به خیالم به یه خواب راحت فرو برم. اما دقیقا از همین لحظه همه چیز بهم میریزه...

به محض اینکه تصمیم میگیرم بخوابم، خواب از سرم میپره. انگار شوخیش گرفته. کمی غلت میزنم. برمیگردم به طرف در و یهو خشکم میزنه. اونجا توی تاریکی محض اون طرف در، ایستاده و زل زده به من. بدون حرکت، بدون صدا، بدون... آه خدای من،امشب هم!؟

بهش توجه نمیکنم، رومو برمیگردونم و سعی میکنم بخوابم، پتو رو تا زیر گردن بالا میکشم، اما فایده نداره. حس میکنم که به سمتم میاد، خودشو میکشه روی تخت، خم میشه روی صورتم و در چند سانتی صورتم متوقف میشه. میتونم نفس سرد و چشمهای توخالی و پوست رنگ پریده اش رو حس کنم. همیشه همینجوره. همینقدر سرد، همینقدر مرده، همینقدر ازاردهنده. فقط میخواد نگاش کنم. به این توجه، به این خواب زدگی من نیاز داره. خوشش میاد ببینه بدنم مورمور میشه. ماهیچه هام منقبض میشه و موهای تنم سیخ میشه. خوشش میاد عذابم بده.

کلافه میشم... بلند میشم آباژورو روشن میکنم. نور که توی صورتش میخوره، خودشو عقب میکشه. خیلی چابک تر و فرز تر از وقتی که توی تاریکی به سمتم میاد. انگار فهمیده که هرقدر ارومتر و کم صداتر جلو بیاد وهم انگیزتر و مخوف تر به نظر میرسه. 

برمیگردم به سمت در اتاق خواب. دیده نمیشه. اما میدونم که احتمالا یه جایی توی حال خودشو مخفی کرده. حتی شاید روی کاناپه کز کرده و منتظر من دوباره چراغارو خاموش کنم. اونوقت دوباره بیاد سروقتم. میدونم که اونجا توی تاریکی نشستی... 

بلند میشم. درد عذاب آور وسواس و مالیخولیا دیگه داره آزار دهنده میشه. باید راهش ندم، باید کاری کنم که دیگه دست از سرم برداره. میدونم که اگر در اتاق ببندم از شرش در امانم. همین در چوبی وساده کاملا منو ازش محفوظ نگه میداره اما راه ورود هوارو هم بر من میبنده. اونوقته که غول نفهم گرماست که میاد و بالاسرم جلون میده. شاید به اندازه اون ترسناک نباشه اما به مراتب بیشتر، چندش آور و زجراوره.

تازه توجهم به کمد دیواری ها جلب میشه....خدااااااااای من... در هردو بازه!!! دیوانه میشم. نمیدونم به خودم بدوبیراه بگم یا همسر که همیشه لای در کمد دیواری هارو باز میزاره. اصلا این خانواده هیچ وقت نمیتونن درارو پشت سرسون ببندن. ااااااااه...

بلند میشم با کلافگی وزنم میندازم روی در و قفلشو میبندم. در اون یکی رو هم. کمی آرامش پیدا میکنم. حتی با غرور به خودم لبخند میزنم. در اتاق رو هم روی هم میزارم تا هورم ترسناک سیاهی با اون هیولای استخونی خاکستری رنگش نتونن بیان تو... اما دیگه فایده نداره. از غفلت من استفاده کرده و خواب رو زیر بغلش زده و رفته.


                                         هیولای شب

پی نوشت:

من از ۱۰ سالگی تنها و در یک سوییت مجزا خوابیدم. بیشتر از چهارسال مجردی زندگی کردم و شبهای زیادی رو کاملا تنها بودم. اما مدتهاست دچار ترس شدید از درهای نیمه باز شدم. نمیدونم بگم ترسه یا وسواس، ولی وقتی دراتاقی یا کمدی باز باشه، نمیتونم بخوابم. 

اصولا ما ترسهای مختلفی در زندگیمون داریم. منظورم حالات دفعی و ناگهانی نیست. دارم از نوعی فوبیا صحبت میکنم. وضعیتی که شما از رخداد اون واهمه و ترس دارید. ترس های شما چیه ؟ با چه روشی درمقابلش ایستادگی میکنید؟ این به نوعی شخصیت شمارو مشخص میکنه.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۰۲
آقای پدر

نظرات  (۴۳)

ای بابا!اینجوری که اذیت میشی بنده ی خدا ! یه چاره ای واسش پیدا کن!
من اون سالی که کنکور دادم دچار وسواس شدم خیلی اذیت شدم اصلا نمیتونستم درس بخونم .همش باید چک میکردم همه جا مرتب و تمیزه یا نه?
تو یه دوره ای از نوجوونیم مامانم خیلی سر مرتب و تمیز بودن خونه اذیتم کرد دقیقا مث کذت باهام رفتار میکرد ، تازه از  اون وقت به بعد هروقت مهری اسممو صدا میزنه یه اضطراب بدی میگیرم.
گرچه تموم شد اما هنوز درمواقع خاص بروز میکنه و من فقط به خودم یادآوری میکنم که این فقط قراره منو آزار بده و بی خیال از کنار اون وسواس میگذرم
حتی گاهی موقع خواب تو تاریکی یه چیزایی میبینم اما پتو رو میکشم روی سرم و میخوابم میدونم که ناشی از خطای دید و تاریکی و....هست

به نظرم اثرات انیمیشن دیدنه آقای پدر کودک!
بعدشم آقای پدرشاید بگی این دختره چقد پرروعه اما مهم نیس ، چه معنی میده که تنها میخوابی?
ببینین  بیاین اینو امتحان کنین :یه کم زودتر بخوابین و کتاب کاغذی بخونین و اگه مقدور باشه تنها نخوابین 
منم وقتی تا نصف شب مشغول تبلتم خواب از سرم به همین شکل میپره
پاسخ:
من کتاب کاغذی هم میخونم ولی شبها ترجیح میدم با تبلت مشغول باشم. به علاوه که کتاب های الکترونیک با هزینه کمتر هم قابل تهیه هستند.
درمورد خواب هم فعلا که همسر کنار فندقش میخوابه!

یه چیزیم بگم بخندین من وقتی میترسم قلدر بازی درمیارم
مثلا یه تجربه ها و خاطراتی ثابت کرده خونه ما به احتمال زیاد جن داره
وقتایی که من تو خونه تنها باشم و صدایی حرکتی چیزی بشه با قلدری تمام میوفتم  دنبال جنه و بش بدوبیراه میگم و تحریکش میکنم خودشو نشون بده هاهاها مثلا بش میگم بزدل! هههههه
هرچند اون صداها ربطی به جن ممکنه نداشته باشه از همین تلق تولوقا که گاهی آدم میشنوه
پاسخ:
امیدوارم زیاد جدی نگیرن، یهو دیدی ترش کردن، ببرنت!
اما کلا شیوه شاخ به شاخ شدن باهاش جالبه. حالا نه اینکه باهاش دست به یقه بشی
فعلا از چیز خاصی نمیترسم

فقط گاهی از اینده میترسم که نمیدونم این فوبیا محسوب میشه یانه
پاسخ:
همه ما ترس هایی داریم...
پدر بزرگم ک فوت کرد تایمی بود ک ننها زندگی میکردم.ی یکماهی با چراغ روشن خابیدم همین!
ترس اونجوری و طولانی نداشتم چون تا میترسیدم ذهنم رو سریعا میبردم سمت اتفاقای خوب.
.
.
من از همین تریبون نظرم رو در مورد زن عاشق پس میگیرم و تمام.
پاسخ:
تغییر نظر شما پذیرفته شد!
شما روانشناسی خوندید؟ من فوبیای موقعیت های نامطمئن دارم، پله برقی، آسانسور، رانندگی و.. 
البته از وقتی دانشجو شدم با پله برقی مشکلم رو حل کردم، آسانسور کمی تا قسمتی و رانندگی هرگز.. استخر می تونه منو تا مرز مرگ ببره و بعد از کلی تلاش تازه تونستم با کم عمق کنار بیام.
من یکمی متناقضم مثلا از ارتفاع وحشت دارم ولی که نوردی رو بی نهایت دوست دارم، فقط وقتی میرسم اون بالا روح از بدنم خارج میشه از شدت ترس و به غلط کردن می افتم.. 
برج میلاد حتی با اون حفاظ های دورش منو دچار حالت تهوع می کنه.
پاسخ:
خب با این اوصاف که میفرمایید دیگه اسمش فوبیا نیستش، واسه خودش سندرومیه!
در ضمن ترس از ارتفاع چندان ربطی به علاقتون به کوهنوردی نداره. اما تصور نمیکنم جرات سوار شدن تله کابین یا حتی علاقه ای هم به استفاده از وسایل شهربازی داشته باشید. 
آخه این چ عکسیه|:
پاسخ:
این دقیقا همون چیزیه که دیشب دوروبر من میپلکید!
این عکسو صبح پیدا کردم و اگر اشتباه نکنم مربوط به فیلم اورژینال رک (Rec) باشه.
منم ترس از تاریکی دارم و وقتی تنها باشم حتما چراغ روشن می خوابم چون دیگه از در و دیوار و یخچالم صداهای عجیب غریب به گوشم می رسه و اینکه یکی پشت در وایستاده تا من خوابم ببره بیاد منو بکشه!!!! دیگه با هزار فکر از شدت خستگی خوابم میبره.
چقد جالب بود برام آقایونم از این ترسا دارن آخه عموما میزنن زیرش که ما نمی ترسیم.خیلی خوب بود که گفتین حس کردم فقط من نیستم که این ترسا رو دارم.
از گربه هم بشدت می ترسم مخصوصا اگه بیاد نزدیکم وااای
پاسخ:
من از سروصدای درو دیوار و لوله و شوفاز و اینا نمیترسم، بیشتر از سکوت مطلق واهمه دارم. به علاوه اینکه بعید میدونم هیچ چیز مادی منو بترسونه.
واکنش همسر منو موقع دیدن مارمولک باید ببینی
نمیدونم چرا من از بچگی علاقه زیادی به تارکی و انجام کارای ترسناک داشتم!!!!
الانم سرک کشیدن به جاهای تاریک و ترسناک رو دوست دارم البته پیشاپیش اعلام مینمایم اصلا افسرده هم نیستم!!!!
فک کنم مریضیم خیلی خطریه!!! احتمالا با قرص هم خوب نشم!
پاسخ:
ببین این حس هیجان طلبیه که منم به شدت درکت میکنم. اگر هم به قول تو مریضیه, خیلی خوبه. 
یکم دقت کن, من نصف شب چی به ذهنم رسیده و نشستم نوشتم!؟
خوبه
چیزای مهیجی به ذهنت میرسه آقای پدر!!!!
پاسخ:
تا وقتی که در حد ذهنه، طوری نیست!
ترس عمیق از تاریکی چراغ اتاقم همیشه روشن تا صبح تو خواب ب دفعات میپرم از صدای بلند فریاد مانند وحشت میکنم و همش ریشه در کودکیم داره 
بعد عقدم عمیق تر و بهتر خوابیدم چون تا میپرم از خواب همسرم بلافاصله با تکون و نوازش باعث میشه بخابم و چراغا رو هم بعد مدتی خاموش یا نور کم میکنه و با حرف و اطمینان خاطر دادن سعی میکنه غلبه کنم ب ترسم :) و موفق بوده کمی 
پاسخ:
یکی از فوائد شوهر!
فکر میکردم ترس ی چیزه، فوبیا ی چیز دیگه
من کلا از تاریکی میترسم و مثل همه خانما از جک و جونور
اما فوبیای من بیدار بودن بچه بود (که البته با اومدن جوجه جدیده داره از بین میره)
که برمیگشت به پوستی که محمد ازم کند . 
میکاییل که اومد وقتی بیدار میشد واقعا استرس همه وجودمو میگرفت و تند تند شیرش میدادم که بخوابه بطوریکه بچه تو ۱۰ روز یک کیلو وزن اضافه کرد ،
که یواش یواش دیدم میشه بچه بیدار باشه و تا مرز جنون نرفت. اما بیداری محمد مساوی بود با روانی شدن.
پاسخ:
خب الان نسبت به زمان محمد، باتجربه تر و حرفه ای تر هستی.
درست فکر میکردی. در اینجا منظور من، خود ترس بود.چیز یا وضعیتی که خون تو رگها منجمد میکنه، فشارخون بالا یا پایین میبره و ضربان قلب افزایش میده.
چرا ترس همه در تاریکی خلاصه میشه؟ یعنی هیچ چیز ترسناکی دیگه وجود ندارد؟
۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۴۰ آسمون ما دوتا
من به طرز وحشتناکی از گربه میترسم جوری که اگه تو ی کوچه ببینم و مسیرمم از اون کوچه اس سعی میکنم از کوچه های دیگه برمو کلی راهم دور میشه 
همسرمم از این ی مورد وحشتم از گربه خیلی نگرانه برای همین بعضی موقعها حرفش که میشه تو خونه میگه من نمیدونم تو چطوری میخوای حامله بشی خدایی نکرده گربه رو تو کوچه ببینی صدردصد اون بچه تو شکمت سقط میشه با ترسی که تو از گربه داری 
حالا نمیدونم چیکار کنم هر کارم میکنم نمیتونم غلبه کنم بر این ترسم 
پاسخ:
خب حتما باید به یبه مشاور مراجعه کنید... اصلا پیشنهاد میکنم یه بچه گربه خیلی کوچیک خودتون تهیه کنید و سعی کنید ازش مراقبت کنید. اصولا ما نسبت به بچه حیوانات احساسات لطیف تری نشون میدیم.
همسرت حق داره. چون ما داریم در کشوری زندگی میکنیم که به اندازه آدمها، گربه توش وجود داره. تعجب میکنم تا الان دووم اووردین. یکم سخت نبود!؟
ترس از تجاوز
پاسخ:
خب این یکی واقعا ترسناکه، صرفنظر از مرد یا زن بودن. بخصوص اگر تجربه کرده باشی یا در موقعیتش قرار گرفته باشی که این حس بهت منتقل بشه، یعنی فکر کنی این احتمال وجود داره. حتی بی اساس
البته به شخصه تجاوز رو یک جور سرقت میدونم. سرقت از روح و روان و جسم یه انسان.
بینهایت ازت ممنونم که منو خوندی و نظر دادی.
عاشقانه ی أرام من نوشته شد جناب روان پزشک :)  همشم فوائد شوهره
پاسخ:
خدارو شکر شما اینجا یه سری میزنی و کامنتی میزاری و از فوائد شوهر میگی. والا من خودم هم داشتم به هرچی مرد و پدر و همسره شک میکردم.
من از ارتفاع میترسم.از اسانسورهای شیشه ای که بشه بیرون رو دید.یه وقتایی که کوه میرفتم هیچ وقت راهیو که بالا اومده بودمو نیگا نمیکردم.وقتایی که میرم توی تراس، پایینو نگاه نمیکنم هیچ وقت از نردبون بالا نرفتم..از پرت شدن هم میترسم.از معاینه دکتر زنان...ولی بیشترین و جدی ترین ترسم، همون ارتفاعه
پاسخ:
جسارتا با این اوصاف شما به پاهاتون هم نگاه میکنید سرگیجه میگیرد لابد!
دکتر زنان!! خدایی این خیلی جدید بود.
مارمولک جونوری که هرگز نمیتونم حتی تجسمش کنم یکبار پدر شوهرم داشت نصیحتم میکرد این در حالی بود که داشتم از شدت ترس گریه میکردمو میلرزیدم میگفت یک روزی مارمولک میگیرم و میندازم تو لباست تا خوب ترست بریزه بهم میگفت با ترست مقابله کن از زمانی که این حرفو زده تا به امروز جرات نمیکنم کنارش بشینم بارها بهش گفتم که از اون حرفتون میترسم و حالا شده مایه خنده ولی همچنان میترسم هر موقع هم خواب بد یا کابوسی میبینم داخلش حتما مارمولک هست انگاری فاطمه هم نقطه ضعف منو فهمیده و مرتب تا اذیت میشه تهدیدم میکنه
پاسخ:
من هنوز یه چیزو متوجه نمیشم. اینا که از سوسک و مارمولک و اینا میترسین، واقعا میترسن یا فقط چندششون میشه!؟
خیلی بده که همسرت پیش فندق میخوابه باور کن پدر
پاسخ:
از امشب قرار شده جامون عوض کنیم. من پیش فندق میخوابم!
چقدر نظر پریسان من رو پرت کرد ب چند سال پیش، یادمه 16 17 سالگیم. خیلی از این تجاوز ترس داشتم.هیچ وقت اتفاقی برام نیفتاده بود اما یادمه از ی جایی اسپره فلفل گیر آورده بودم، همیشه تو کیفم اسپره فلفل و چاقو بود حتی ی مدت پنجه بوکسم بود اونو داییم قانعم کرد نداشته باشم اما دلم راضی نشد 18 سالگی تازه رفتم کلاس تکواندو!:)))تا مشکی رفتم و دیگه وقت نشد
اصلا این ترس یادم رفته بود.یادش بخیر...
چقدر بخاطر جنس شماها ما تو خطریم... چقدر ادمایی ک این کار رو میکنن حیوونن...
پاسخ:
تا مشکی رفتی دیگه وقت نبود ادامه بدی!!!؟ مگه میخواستی بری المپیک؟
بوکس، اسپری فلفل، چاقو، پنجه بکس...!!! اون وقت بخاطر جنس ما، شما در خطری؟! احتمالا من معنی خطرو متوجه نمیشم!!!!
با اون قسمت حیوونیش موافقم!
خب برای محافظت از خودم در مقابل شما البته بلا نسبت ،اون لوازم همرام بود.متوجهییییییی؟؟؟؟برای حفاظتتتتتت
پاسخ:
متوجهم خانم.
آنا منم اسپری فلفل همراهم بود توی یه دوره زمانی! مجوزشو با بدبختی گرفتیم..یه بارم استفاده نشد شکرخدا..واقعا اگه مردا نبودن مگه اتفاقی می افتاد؟؟
پاسخ:
شما در وبلاگ شخصی یک مرد به سر میبرید!
لااقل اینجا فلسفه وجودی مرد رو زیرسوال نبرید!
باید زن باشی و معاینه بشی تا بفهمی چی میگم.البته این ریشه در رابطه زناشویی هم داره به گمونم!
پاسخ:
جسارتا میشه من زن نباشم و معاینه نشم؟!
شما پیش فندق بخوابی? واقعا چقد کارساز!البته خب شاید واسه هیولا جواب بده اما نه فایده بیشتر
پاسخ:
جین عزیز، قراره ما اول عادت کنار مادر بودن رو ازش بگیریم و بعد کنار گذاشتن پدر ساده تره. به علاوه از اون وقت که خودشو از رو تخت پرت کرد چشمون ترسیده.
گیر نده توروخدا دختر.
شما پیش فندق بخوابی? واقعا چقد کارساز!البته خب شاید واسه هیولا حداقل جواب بده 
پاسخ:
چرا تکراری شده!؟
حالا اینا ایراد نداره. شما نبودی که ادعا میکردی آقای پدر هستی؟ وای وای وای...
خودش تکراری شده چی کار کنم وبلاگت اوراقیه?
والا من چشمم از شما مردا ترسیده فکر هم جنسمم
چرا من شمام یه وقتایی هم کامنت میدم واسه خودم که طیبیعیش کنم!
پاسخ:
خب پس جواب کامنتت هم بده!!!
ماهی من خیلی وقته ب این نتیجه رسیدم ک احتمالا میگن اخر زمان همه چیز گل و بلبل میشه قراره مردا منقرض بشن!:)))))
اینم اعتراف کنم در حال حاضر مرد زندگی من خیلی خوبه اما خب بعدها رو نمیدونم!:))))))
پاسخ:
چقدر وب من خوبه! ادما خودشون میان باهم صحبت میکن، تبادل اطلاعات میکنن، قرار مدار میزارن...
بعد هم ارزوی انقراض منو میکنن!!!!
ماهی مگه معاینه زنان چیه؟:))))) انقد چندشه؟!تا حالا تجربش رو نداشتم:))))
پاسخ:
من از ابن گذر میکنم!! اصلا من اینجا چه کاره ام!؟
سلام امیدوارم که همه چی روی روال باشه.. منم از شب و تاریکی خیلیییییییییییییی میترسم و صدای دعوای گربه ها در حدی که گریه میشم .... وقتایی که تنهام هم دقیقا همین افکار شما به ذهنم میاد خصوصا نیمه های شب ....
پاسخ:
خب پس یه داستان خوب ازش دربیار برامون تعریف کن. شاید باهم دوست شدین.
دادم  دیگه! وجدانا تا الان کامنتی رو بی جواب گذاشتم?
پاسخ:
خخخخخخخ...
خیلی باحالی
تا جایی که من میدونم آخرالزمان همه چی به هم میریزه!!!!
پاسخ:
به من که اطلاع دادن فقط مردها منقرض میشن
آنا بستگی به دکترت داره و شعورش.من اولین دکتر زنانی که بعد از ازدواجم رفت خیلی وحشی و بیشعور بود..خیلیا..فک نمیکرد تازه یه ماهه عروسی کردم.زنک احمق!.. باید خصوصی بگم بهت حالا..
پدرجان من چی بهت بگم؟؟ باید زن باشی تا بفهمی.از عیال بپرس بهت میگه.واقعا کاش بضیا نسلشون منقرض میشد..بضیاها، نه همه
پدرجان..
میخوای رمزتو بده، ما دیگه مزاحم تو نشیم، خودمون تابید میکنیم و جواب میدیم!
پاسخ:
یعنی جدی شما دوتا...اخه من چی بگم بهتون؟ بابا اینجا جای.این بحثاست اخه؟!
من شیرین مغزو بگو که تپ و تپ هم تایید میکنم!!
واییییی فکر کن انقدر خندیدم اونم بلند بلندددد:)))
بنده خدا همسر بعد 48 ساعت اومده بود خوابیده بود روی مبل یهو پرید نگاه عاقل اندر سفیحی بهم کرد رفت توی اتاق :))))) درم یکم محکم بست :))))))))))) و من همچنان دارم میخندم
جبن منظورم چ میدونم بعد ظهور امام زمانه ک میگن همه با نهایت عشق زندگی میکنن!:))))
الان جوابمون رو نمیدی از رو بریم:))))
پاسخ:
معلوم بود؟
خب راستش اصلا هم ربطی به من نداره حرفاتون
باید بگم ترس بعدی من خشم آقای پدر هست :/
پاسخ:
ههههههه...
یعنی باورکنم؟ آنا یعی ممکنه تو یه روزی از خشم من بترسی؟ والا اگه خودم باور کنم
خدایی من الان چشام گرد شده خو برین یه وبلاگ دیگه بر و بچ!
پاسخ:
خدا از دهنت بشنوه
واقعا بی اعصابی همه گیر شده،حتی ب وبلاگم سرایت کرده
یادش بخیر تو وبلاگم قدیما چقد ازین مکالمات بود هیچکسم اعصبانی نمی شد!:)))))
خب 100% نباس باور کنی

پاسخ:
یه لحظه داشت باورم میشد. یه حس عجیب بینظیری بود واقعا.
آنا جان اینجا هم کسی عصبانی نشده. 
از اینکه وقتی از یه مرد بترسم اون احساس لذت کنه من بیشتر احساس لذت میکنم!:)))))
پاسخ:
من نفهمیدم منظورتو آنا
۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۱۷ آسمون مادوتا
چرا خیلی سخت بوده  گاهی اوقاتم که تو خواب میبینم با جیغ بیدار میشم خدایی خیلی جونوره چندشیه 
پاسخ:
به نظرم باید یه فکر اساسی براش بکنی. اینکه من به حیوونی مثل گربه همون حسی که بقیه به سوسک و مارمولک دارن داشته باشم، دیگه خیلی نامتعارفه
حوب شد حال بد مردانت؟
پاسخ:
همچین بفهمی نفهمی.
ولی نه. یه جورایی داغونم
سلام آی پدر گفتم بیام یه حالی بپرسم نگین چه بی معرفت بودن اینا
بعدشم آقای پدر چرا کامنتای منو تایید نمیکنین?دوشواریتون چیه?
پاسخ:
ممنون از لطفت. هیچ وقت چنین فکری نکردم.
سوتفاهم نشه اما ترجیح میده کامنت ها به پست مربوط بشه و نه حال و احوال من یا دکتر زنان یا عقاید انا...
حالا چرا پاک کردی! نظرمو:؟!))))
پاسخ:
پاک نکردم آنا، فقط تایید نکردم. متاسفانه تو هم که وبلاگ نداری ادم جواب بده. اصلا شاید من خواستم یه چیزی خصوصی بهت بگم، نمیشه که همه بخونن!
نخیر ی کامنت رو پاک کردی.حالا مهم نیست
دلم وبلاگ نمیخواد اصلا ^-^
پاسخ:
چشم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی