داستان های فراموش شده
داخل کتابخونه نشستم، کتابخونه یه دبستان دولتی حوالی میدان امام حسین. بچه های خورده ریزه، دونه دونه میان اینجا و از کتابخونه درهم و برهم و آشفته مدرسه، کتاب های رنگ و رورفته و گاها درب و داغون انتخاب میکنن، به مسوول پرورشی مشخصات خودشون و کتاب و میدن و خوشحال، دقیقا خوشحال، از کتابخونه خارج میشن. بعضیاشون از همون جلوی در شروع به ورق زدن و خوندن کتاباشون میکنن. اصولا قفسه کتابخونه از سه قسمت مذهبی، علمی و داستانی تشکیل شده. جالبه که کتاب های علمی و مذهبی بیشتر از داستان ها مشتری داره و من افسوس میخورم که چرا بچه های کوچیک ما کمتر سراغ کتاب های داستان کودکانه میرن. چرا سعی می کنن حتما کتاب های معما و چیستان و چه میدونم مرجع های کودکانه رو انتخاب بکنن؟ چرا حتما باید از کتاب ها برای بالا بردن علم و مذهبشون استفاده کنن؟ مگه خودمون ، ما بزرگترا به بهانه درس و تلویزیون و هزار ابزار جورواجور دیگه اینکارو انجام نمیدیم؟ بهتر نیست که یکم داستان و قصه بخونن و کمی، فقط کمی زندگی کردن یاد بگیرن؟ همون کتاب های داستان به ظاهر بچه گانه و پرشکل و رنگ رو ، همون کتاب هایی که خیلی عوامانه و کودکانه سعی میکنن به بچه ها مهارت زندگی یاد بدن.
یاد بچه گی خودم میوفتم، همون زمان هایی که پدربزرگ فوق العاده ام منو کنار خودش میخوابوند و برام قصه میگفت. قصه هایی که کاملا شیرین و جذاب و با جزئیات برام نقل میشد. داستان هایی که عموما تو فضای روستایی برای یه کشاورز یا شکارچی اتفاق میفتاد. همیشه اسب داشتن، سگ باوفا و گاو و مرغ و خروس داشتن و یه تقابل دایمی بین حفظ داشته هاشون در مقابل مشکلات بود. در مقابل، گرگ، خرس، پلنگ، طوفان و حتی مرگ. پر از محبت و ازخودگذشتگی و فداکاری بین اعضای داستان بود. پر از زندگی بود. نمیدونم هنوز هم پدرها و مادرها برای بچه هاشون قصه میگن؟ یا فقط به خریدن کتاب های پرنقش و نگارو گرون قیمت اکتفا میکنن؟ باید برای بچه ها کتاب خوند، قصه گفت تا یاد بگیرن...
پی نوشت:
یکی از داستان های بچه گیم، قصه ای بود که دایی سربازم از دوران جنگ برام تعریف کرد. یه تراژدی محض بود. یه صحنه سازی زیبا از خانواده ای در یه شهر مرزی که صبح جمعه داشتن برای صبحانه اماده میشدن که مورد حمله موشکی قرار گرفتن و تنها کسی که سالم موند پسرک ۵-۶ ساله ای بود که توی حیاط بازی میکرد... انصافا داییم فوق العاده تعریفش کرد طوری که کاملا احساسات منو برانگیخت. این تنها داستانی بود که برام تعریف کرد و شاید بهترین داستانی که شنیدم. جز به جزءشو هنوز به خاطر دارم.
یادش بخیر