به بهانه آفرودیت
دلم میخواد یه بار دیگه درباره آفرودیت بنویسم. نه درباره خودش. درباره خود پست و البته شما.
بخاطر تمام سالهایی که وبلاگ نداشتم متاسفم. بخاطر تمام سالهایی که همه چیز رو با عقل متوسط خودم و تنها از دیدگاه خودم بررسی میکردم. سالها فقط من بودم که مجبور به تحلیل آدمها و شرایطشون بودم و همیشه هم در وجود خودم از این موضوع گله کردم که تا چه حد از این بابت رنج کشیدم که هیچ کس نیست که منو، وضیتمو، دیدگاهمو و سرانجام احساسمو وارسی کنه و هم بزنه. هممون به مشاوره نیاز داریم. به نظرم برای چندمین باره که میگم احتمالا بهترین جمع خواننده های ممکن رو دارم. دلتون بسوزه! از همتون ممنونم.
نوشتن پست قبل واقعا کار سختی بود. برام یه مرز باریک وجود داشت که در ورطه خشم و تنفر گرفتار نشم و فقط حسمو بنویسم. ممکن بود مثل تراویس با موجی از خشم و نفرت و جذابیت توامان مواجه بشم. اگر رمزدار شد فقط به این دلیل بود که مطمین نبودم با چه واکنشی ممکنه مواجه بشم. دوستی میگفت من ذهنیت دیگران نسبت به خودم برام مهم نیست -در ادامه خیلی صریح گفت که از من خوشش نمیاد- ولی واقعا به حرف زدن، نوشتن، گفتن و مورد تحلیل قرار گرفتن نیاز دارم. اشتباه نکنید. گدایی کامنت نمیکنم -که اگر اونجوری بود، پستمو رمزدار نمیکردم- اصلا وقتی که شروع به وبلاگ نویسی میکردم تصورش رو هم نمیکردم که آدمهایی تا این حد معقول بیان و منو بخونن.
اما خود افرودیت... دیگه حتی یادم هم نیست که چه شکلی بود اما اون چیزی که منو مسموم کرد، احساس خفگی و گرفتگی اون لحظه بود. مثل موجودی که توسط عقرب یا ماری گزیده شده باشه و اثری هم از گزنده نباشه ولی سم موجود توی خون به پیشروی ادامه بده... آره، من گزیده و مسموم شدم. فقط پادزهر و گذر زمانه که اثر گزیدگی این نیش رو برطرف میکنه. کامنتای شما حکم پادزهر داشت. بقیه اش هم که قطعا با گذر زمان برطرف میشه.