var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات


خودم هم از این چیزی که میخواهم بگویم حالم بد است. چند دقیقه پیش سر جلسه آزمون ماهانه مرآت، از روی بیکاری سری به اینستاگرام زدم و با فکتی از زندگی گرگ ها مواجه شدم که حالم را منقلب کرد. 

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۴۵
آقای پدر

پرده اول:

پشت میزم نشستم و مشغول تکمیل گزارش هفتگی هستم که آقای مدیر میاد و از همون جلوی در میگه: "ساعت ۴ یه نشستی داشته باشیم" خوشم نمیاد، خیلی بی موقع است. جلسه شورای داخلی روز قبلش بود. ساعت ۴ با بی میلی تمام دفتر یادداشتم برمیدارم میرم پشت میز کنفرانس دفترش میشینم. با تلفن مشغوله، تازه یادم میاد که وقتی میگه نشست -و نه جلسه- یعنی خیلی رسمی نیست و احتمالا به خاطر یه مساله خاص که در همین چند روز پیش اومده می خواد صحبت کنه. بعد از چند دقیقه من من کردن و این دست و اون دست کردن حرف اصلی رو خیلی شفاف میگه: «مشکلی پیش اومده؟ آقای پدر در  این چند روز بعداز تعطیلات اون شور و حال سابق رو نداره، تو خودشه، مثل قبل نیست... این فقط. حرف من نیست اتفاقا همکارای دیگه هم میگفتن...» دیگه بقیه اش زیاد مهم نیست. لبخند تلخی میزنم. بهش میگم که "خب مشکل که هست ولی مربوط به اینجا نمیشه... ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر واضح باشه..." دوباره تاکید میکنه که «همکارای دیگه هم گفتن که آقای پدر مثل قبل از عید نیستش و حتما سوال بکنیم ازتون که اگرمشکلی هست و کاری ازمون بر میاد انجام بدیم..." ربطش میدم به درس و مشق و یه مورد شخصی که البته ربطی به خانوادم هم نداره. بابت توجهش ازش تشکر میکنم، چندتا مزه میپرونم اما دقیقا با همون حس گس و سرد و کلافه قبل دفترش رو ترک میکنم.

پی نوشت- طبیعتا سر کار به من نمیگم آقای پدر با این حال من تنها فرد از شورای داخلی دبیرستان هستم که دقیقا هیچ وقت با اسم کوچیک مورد خطاب قرار نمیگیرم. این هم به خاطر فضاییه که خودم ایجاد کردم. شاید براتون بامزه باشه که ما گاها آقای مدیر هم با اسم کوچیک صدا میکنیم، اما من همیشه آقای پدرم

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۲
آقای پدر

تعطیلات سال نوی امسال هم تقریبا تموم شد. یک بار دیگه برام ثابت شد که مهم نیست زمان و وقت رو چطور و به چه کاری سپری میکنی، مهم ترین خصوصیت زمان، سرعت اونه. وقتی یادم میاد که پیش از عید موقع بیرون اومدن از مجموعه بابت پیش رو داشتن تقریبا ۲۰ روز تعطیلی چقدر خوشحال بودم و حالا دو روز دیگه باید برگردم سرکار، غصه ام میگیره. فکر نکنید پشتم باد خورده و تکون دادن ماتحت مبارکم برای رفتن به سر کار سخت شده. ابدا اینطور نیست. فقط همچنان اعتقاد دارم من دارم خودم و علائق و توانایی هامو هدر میدم. کار عجیبی انجام نمیدم ها. دقیقا مثل همه آدمها صبح میرم سرکار و عصر هم برمیگردم در کنار خانوادم. محیط آروم و دلچسبی برای کار دارم، دخترنمکی و سالم و همسر همراهی دارم، کسی دارم -یا داشتم- که عاشقش هستم و کلی حس های خوب بهم داده، خونه و ماشین و زمین دارم و اصولا در شرایط زندگی مناسبی به سر میبرم... فقط هر روز حس میکنم دارم از اون چیزی که باید میبودم دورتر میشم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۶
آقای پدر

دیروز به طرز عجیبی دلم میخواست بنویسم. بخصوص تا قبل از تحویل سال. اما بعد از ظهر دیگه اون علاقه و عطش رو نداشتم، حتی موضوعات و مطالب هم از ذهنم پریدن! انگار اون قرارداد لعنتی مبنی بر تعویض سال، منو هم فرمت کرد. امیدوارم این کارو کرده باشه، امیدوارم همه مون در این لحظه فرمت شده باشیم. یه حسی بهم میگه ذات و سرشت و خلقت ما از اون چیزی که رفتار و عمل میکنیم بهتره. امیدوارم در سال جدید آدمهای بهتری باشیم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۷
آقای پدر

نمیدونم دقت کردین یا نه اما ما ایرانی ها تمام هفته و ماه منتظریم که به روزهای تعطیل برسیم ولی وقتی بهش میرسیم دیگه نمیدونیم باید چکار انجام بدیم!! چرا که اصولا هیچ برنامه ریزی براش نداریم و معمولا خیلی لوس و بی مزه این روزها رو از دست میدیم.  شاید به جرات بشه گفت دلچسب ترین تعطیلات ما مربوط به اغاز سال و عید نوروز میشه. در اینجا تصمیم دارم به چندتا روشی که میتونید این روزهارو خوب و دلپذیر بگذرونید اشاره کنم. البته طبیعیه شما همه اش رو نپسندید یا اصلا دلتون بخواد خیلی معمولی و همیشگی عیدتون رو به دید و بازدید و نشستن پای برنامه های لوس و خنگ شبکه های داخلی و خارجی بگذرونید و از پنجم فروردین هم برید سر کار. اگر اینگونه هستید حتما ادامه پست رو بخونید. شاید جرقه ای در ذهنتون زد تا باقی زندگی نکبتی تون رو بهتر سپری کنید. 

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۰۵
آقای پدر

۱۰:۳۵)

۱- متاسفم... باز امروز هم میخوام غر بزنم. یعنی رسما دلم میخواد به همه چیز گیر بدم. به بزرگه که چرا اینقدر سرده و بدتر از اون کم صبر و کم طاقت، به مادرم که فکر میکنه همیشه باید حرف خودش باشه، به ناظم که بعد  از ۵ روز که قرار بوده بیاد امروزم دو ساعت دیر اومده و من باز مجبور شدم جورشون بکشم، به مسوول پایه سوم و چهارم که بعد از ۲۰ سال کارکردن توی این مجموعه هنوز اگر دوساعت اضافه کار کنه از اون ور دوساعت کم تر کار میکنه! به خودم که واردکردن نمرات و گزارشات آماری دوماهه اخیر بچه هارو حواله من کردن و من گردن شکسته هم پذیرفتم، به مدیر که هرچی میکشم از مدیریت اونه، به دانش آموزای عقب افتاده ای که امروز اولین امتحان میان ترمشون تر زدن... و حتی تو که چرا از کاه کوه میسازی و اصلا چرا اینقدر ذهن داغون و بیمار منو درگیر خودت کردی عوضی...

۲- جواب آزمایشم قرار بود چهارشنبه آماده بشه که یحتمل آماده هم هست اما من هنوز نرفتم دنبال گرفتنش!!! میپرسید چرا؟ از همکارا و و مدیر کپک بپرسید. چهارشنبه نشد مرخصی بگیرم چون ناظم خان رو فرستادن اردوی شیراز،‌ پنجشنبه تا ۳ مدرسه بودم و درگیر نظامت و ثبت نمرات، امروز ظهر به بعد مرخصی گرفته بودم که دیروز خواهش کرد بندازم دوشنبه چون خودش و اون یکی مسوول پایه نیستن و... این داستان همینجور ادامه داره.

۳- غیر از گرفتن جواب آزمایش که حتما باید پیش متخصص برده بشه و هنوزم معلوم نیست اصلا امکانپذیر باشه یا نه، موندم که با توجه به اینکه هفته آخر سال هستش و آقایون پزشک و متخصص هم ماتحتشون یکم حجیمه و اساسا به سختی اخر سال پیدا میشن،‌ اگر جواب آزمایش مورد خاص و مشکوکی رو نشون بده که یحتمل هم میده من باید چه خاکی به سرم بریزم!!!

۴- دیروز مراسم عقدکنان پسته خانم بود و به سلامتی عروس شد. مراسم لوس و یخ و تکراری ای بود که هیچ نکته ویژه ای نداشت جز برگزاری معمولی و بدون دردسر و آبرومند. هیچ دقت کردین که ما ایرانی ها و اساسا جهان سومی ها و مردم گذشته نگر چه قدر از کارها رو به صورت تکرار و عادت و بدون هیچ منطق و دلیل خاصی برگزار میکنیم و اصولا هم هیچ توجیه خاصی براش نداریم جز اینکه "رسمه"!!! اخه لامصب اینقدرم شاخ و برگ و داستان و ماجرا داره که آدم حوصله اش سر میره و کلا هم اصل موضوع فراموش میشه. مختص عروسی و ازدواج هم فقط نمیشه. حتی مردن و عزاداری گرفتنمون هم قصه است و کلی ماجرا. حاضرم به جرات بگم برخی از افرادی که حضور پیدا میکنن حتی فاتحه یا ارزوی خیر هم برای سوژه مراسم نمیکنن. نه که نخوان، اصلا یادشون نیست که بابا اینجا مراسم سوگواری و عزاداری یا چه میدونم وصلت و شادی دوتا جوونه! میان میشینن، قوم و خویشاشون میبینن، تلگرام و اینستاشون چک میکنن، میوه و شیرینیشون میخورن و یا علی مدد. نهایت توجهشون به مراسم هم مربوط به کیفیت غذا یا اظهارنظر درباره کت و شلوار و آرایش عروس میشه.

۵- میدونید چی خیلی با مزه است؟ این که ما قبایل آفریقا یا آمریکای جنوبی و مرکزی رو به خاطر اداب و رسوم ازدواجشون مورد تمسخر قرار میدیم. مثل شکار شیر یا انداختن آب دهان از طرف پدر عروس یا کتک زدن داماد و از این دست. باورکنید برخی از مراسم های ما هم از نظر دنیا در همون اندازه است. فقط خودمون خبر نداریم چون بهش باور و اعتقاد که نه... قفط بهشون عادت کردیم.

۶- یک هفته دیگه عیده و من هنوز نمیدونم باید برای مناسبت های اخر سال چه هدیه ای برای بزرگه بگیرم. در حالیکه سالهای قبل تا این موقع خرید هم کرده بودم و ذوق اینو داشتم که زودتر بهش بدم. اما الان هیچ ذهنیتی ندارم. عادت هم ندارم وسایل خونه بگیرم بیشتر مربوط به وسایل شخصی خودش میشده. مثل گوشی موبایل، ادوکلن، سشوار و بابیلیس و از این دست کلا. حالا اما واقعا نمیدونم. همش منتظرم یه چیزی بهم الهام بشه.



۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۴۱
آقای پدر

باقیمانده از یکشنبه)

۱- قبل از پایان سال کلی کار داشتم که باید انجام میشد. مثل رسیدگی به ماشین، جواب آزمایشگاه، رفتن پیش متخصص،‌ خرید هدیه برای همسر، تعویض عابربانک، کارواش کلی برای ماشین و چندتا کار مهمتر دیگه مثل چندتا قرار...تصمیم داشتم چهارشنبه این هفته رو مرخصی بگیرم و یه روزه جمع و جورش کنم. اما ظهر فهمیدم که احتمالا موافقت نمیشه. پس اصلا هیچی نگفتم. فکر میکنید چرا؟ آقای ناظم از دوشنبه میره مرخصی تا اخر هفته!!!!! یعنی میخوام خرخره اشو بجویم... تازه بعد از اینهمه نیومدن میخواد مرخصی هم بگیره. اونم چهار روز!!!

۲- به همسر این قضیه رو میگم. خب اشتباه کردم که گفتم. بعد از کلی لیچار بار من و ناسزا بار آقای ناظم کردن، در نهایت حکم صادر کردن که من بی عرضه ام و باید برم "چهارتا حرف" بهشون بزنم. خب شاید حق داشته باشه اما من تا وقتی پا رو دمم نزارن کاری ندارم اما وقتی بزارن گاز میگیرمااااااا... این. تقریبا فهمیدن.


امروز

۱۱:۱۰)

۳- برنامه روزانه ام خیلی جالب شده. ساعت ۹:۳۰  ۱۰ میخوابم -یعنی خوابم میبره- و از اون طرف قبل از ۴ بیدار میشم! امروز صبح توی راه به این مساله  فکر میکردم. دلم برای دخترا سوخت. تقریبا هیچ وقت من همراهشون نیستم. سر بزرگه یا با گوشیش گرمه و یا در حال مکالمه با مادر و خواهر و دخترخاله و ایناشه و سر کوچیکه هم با کارتون و عروسکاش. گاهی هم که من باهاش بازی میکنم اینقدر بی حالم که تقریبا خوابیدم.

۱۴:۱۵)

۴- از حق نگذریم که آقای ناظم از امروز تا اخر هفته نیست. اما مرخصی نیست. ایشون با دانش آموزان متوسطه اول تشریف بردن اردوی شیراز. ناظم متوسطه دوم با دانش آموزان متوسطه اول!!! اینو من نمیدونستم. البته فرقی هم نمیکنه. کارش که گردن من هست. حالا میدونید فان قضیه کجاست؟ ایشون یک شنبه رو هم مرخصی گرفت... کلا رکورد هفته ای یه روز رو حفظ کرده.
۵- نمیدونم برای شما هم پیش میاد یا نه اما گاهی میخوام یه چیزایی بگم یا یه سوالاتی بپرسم اما حس میکنم ممکنه باعث سوبرداشت بشه یا اصلا سو برداشت نه، اما گفتنش یا پرسیدنش خوب نباشه. خلاصه اینکه دچار وسواس یا رودربایسی شدم.
۶- اگر بخوام خودم درباره نکته ۵ قضاوت کنم باید بگم که بیشتر از رودربایسی یا وسواس دچار ناامنی شدم. نه اینکه نگران این باشم که کسی از اشنایان منو میخونه یانه. کلا تو دوروبریام کسی احتمال اینو نمیده که من بتونم دوخط بنویسم چه برسه به وبلاگ. البته همسر میدونه وبلاگ دارم اما بعیده از چند و چونش چیزی بدونه. سوالی هم البته درباره اش نپرسیده. من نگران این نیستم. نمیدونم چی باید بگم اما اینجا ایرانه و ادم همش حس زیرنظر بودن داره.


ادامه دارد...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۸
آقای پدر
۸:۲۰)

۱- فردا شهادت دختر پیغمبر، فاطمه زهراست... مادر همه شیعیان. بد نیست در این دوروز مراعات یه سری چیزها رو بکنیم و به عقاید و احساس آدمها احترام بگذاریم. دستکم به شناسنامه خودمون.

۲- آقای مدیر کل هفته اخم هاش تو هم بود. نمیدونم این سردی و خشکی فقط شامل حال منه یا کلا اینجوری شده. از اون آدم ها هم هست که حال و هواش روی محیط اطرافش اثر میزاره. از اون انرژی و شور و حال سابقش کمتر اثری دیده میشه. ولی به طور کلی با من سر سنگینه. منم که کلا زیاد دور و برش نیستم و جز صحبت های کاری برخورد دیگه ای باهاش ندارم. خرده چندانی به نوع عملکردم نمیتونه بگیره، فقط مطابق سلیقه اش نیستم. احتمالا انتظار داره فرمایشات ایشون رو دربست و در آن واحد انجام بدم و خودمو بهش نزدیک کنم که منم اصلا تو این باغ ها نیستم. اینجور وقتا آرزو میکنم که امسال زودتر تموم بشه تا یا اون بره و یا من. به شخصه به چند نفر سپردم. هیچ مشکلی هم که نباشه هنوزم شرایط حقوقی اینجا خیلی مساعد نیست و ترجیح میدم جایی دیگه مشغول بشم. ناگفته نمونه همونقدر که احتمال جدایی من از مجموعه وجود داره، برای ایشون هم هست.

۱۰:۱۰)

۳- اول صبح که توی راه بودم حس دلشوره عجیبی داشتم. انگار قراره اتفاق ناخوشایندی بیفته. اما حتی همون موقع هم میدونستم که بی دلیله. از اون حس ها که گاهی بی دلیل و صرفا بواسطه ناهمگون بودن هورمون ها و انزیم ها و چه میدونم احساسات سطحی ایجاد میشه و اصولا بی اساسه. یکی از مزیت های کار و مشغله اینه که مانع فکر و خیال و استرس های واهی و بی دلیل میشه.

۱۶:۲۰)

۴- اینکه میگم یه جورایی احمقانه است اما یه مدتی هست که همسر هر روز به یه دلیلی دیر میره خونه و معمولا یه چیزی بین ۵:۳۰ تا ۷ میرسه. درحالی که قاعدتا باید تا قبل از ۴:۳۰ خونه باشه. یه بار ورزش، یه بار خرید مانتو، یه بار خیاطی، یه بار آرایشگاه . همینجور این لیست ادامه داره. تموم هم که میشه از اول شروع میشه. من آدم بد دل و شکاکی نیستم اما فکر میکردم یه مادرشاغل قاعدتا باید ترجیح بده بلافاصله بعد از اتمام ساعت کاری خودشو به فرزند دو سالش برسونه. لااقل خودم که همینجورم.

۵- من همچنان از پست های اینجوری بدم میاد. هنوزم حس میکنم سطح وبلاگ میاره پایین. شاید متوقفش کردم.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۲۱
آقای پدر

دوستی کامنتی برام گذشت که به نظرم با توجه به حرفی که زده بود و وقتی که براش گذاشته بود، کم لطفی بود که تو قسمت کامنت ها بمونه و احتمالا جز تعدادی انگشت شمار کسی اونو نخونه. هرچند آووردن اون نظرات توی وبلاگ من و با توجه به نوع ارتباط من و بزرگه، خیلی علیت نداشت و به شخصه چندان متوجه شان نزولش نشدم. اما کلیت موضوع و حرف "زیبا" برای بسیاری از زندگی ها سندیت داره. کما اینکه در دوروبر خودم هر دونوع زندگی رو شاهدم. دسته اول اون هایی که کلا خرج و مخارج بر عهده طرف مذکره و دسته دوم اون هایی که عایدی زوجه به کیسه زوج واریز میشه و ایشون نحوه هزینه کرد رو مشخص میکنن. اعتراف میکنم که بیشتری ها نوع اول هستن اما به این معنی نیست که اون شیوه درسته و دیگه غمی تو زندگیشون نیست. کما اینکه زندگی برادر همسر که به طور اکید از لحظه شروع از نوع اول بود، در کمتر از ۵ سال دقیقا به دلایل مادی بهم خورد. خود من به نظرات "زیبا" انتقاداتی دارم و از اساس هم اعتقاد دارم کمی مغرضانه و خشمگینانه طرح شده.

 و اما نظرات کامنتانه زیبا:

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۴۳
آقای پدر
9:48)
1- باور بکنید یا نه امروزم آقای ناظم تشریف نیووردن!!! همچنان یه طور جد اصرار دارن که رکورد غیبت یه روز در هفته اشون پابرجا باشه. فکر میکنید دلیل امروز چی باشه؟ نظر به اینکه در ماه ها و هفته های گذشته درد اقصا نقاط بدن به طور مجزا رو بهونه قرار دادن و هفته گذشته هم از ترکیب استفاده کردن و  ادعا کردن که همه بدنشون درد میکنه، منتظر شدم ببینم این دفعه معکوس میزنن یا میرن یه لول (Level) بالاتر که دیدم ایشون با یک توییست (Twist) ناگهانی کلا فاز ماجرا رو عوض کرد. آقای رییس فرمودن که "امروز حال خانومش خوب نیست و ممکنه نیاد!!!!" یعنی عاشقشم
2- طبیعتا مسوول نظامت افتاد گردن من. خوبیش به اینه که راحت ترین کار ممکنه. یعنی فقط باید زنگ بزنم بعد هم پشت شیشه دفتر وایمیستم تا بچه ها بدونن یکی هست و همدیگه رو تیکه پاره نکنن. حتی لازم نیست برم تو حیاط. تازه هرچند وقت یه بارم به یه بهونه واهی و غیر واهی یه گیری به یکی میدم تا خلائق یادشون نره که من هستم!! آهان اره، صبحگاه هم هست که خب خود بچه ها هستن و برگزار میکنن. تازه عنوانت هم معاون انضباتیه. دهن پرکن تره.
3- البته از حق نگذریم که آقای ناظم ما فعالیت های تربیتی و پرورشی و مراسمات هم انجام میده که من اگرم ناظم بودم خیلی اهل انجامش نبودم.
11:35)
4- تشریف آووردن. خدارو شکر. از بنده رفع مسوولیت شد.
5- چند سال قبل برای تقریبا 15 دقیقه ماشینم محل توقف ممنوع پارک کردم. اونم بین چندتا خودروی دیگه. وقتی برگشتم دیدم که دارن سوار یدک کش نیروی انتظامی میکننش، فقط خودروی منو!! وقتی مراحل ترخیص انجام میدادم دیدم که تقریبا هر روز دارم از یه خیابون جریمه میشم، چرا که کمی گوشه منطقه طرح ترافیک قطع میکنه. اون موقع کلی جریمه دادم اما یاد گرفتم و مهمتر از اون فهمیدم که داشتم چه خطایی انجام میدادم. توقیف ماشینم رو به فال نیک گرفتم و اونو نشانه ای برای جلوگیری از خسارت بیشتر دونستم. بابتش خدارو شکر کردم.
6- همه زندگی برای من نشانه است. هر حرکتی، هر حرفی، هر اتفاقی. حالا هم این کسالت پیش اومده قطعا بی منظور نیست. بهونه ای شد تا از پزشک بخوام که برام چک آپ کامل بنویسه. نسبت به دیروز ناراحتی کمتری دارم اما حس میکنم قراره با چیزی مواجه بشم. خدا همیشه از راه های نامتعارف برای من نشانه فرستاده. الحمداله که من مشاهده گر خوبی هستم و تقریبا توی همه چیز دنبال نشانه ها میگردم. حتی گاهی حالت مالیخولیایی به خودش میگیره. اما کاملا معتقدم هیچ چیز در دنیای ما اتفاقی نیست. خدا طاس نمی اندازه. در عین حال به تقدیر خدا حتی بیشتر از خود خدا اعتقاد دارم.


ادامه دارد...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۱۷
آقای پدر