ماجراهای سکوت
پرده اول:
پشت میزم نشستم و مشغول تکمیل گزارش هفتگی هستم که آقای مدیر میاد و از همون جلوی در میگه: "ساعت ۴ یه نشستی داشته باشیم" خوشم نمیاد، خیلی بی موقع است. جلسه شورای داخلی روز قبلش بود. ساعت ۴ با بی میلی تمام دفتر یادداشتم برمیدارم میرم پشت میز کنفرانس دفترش میشینم. با تلفن مشغوله، تازه یادم میاد که وقتی میگه نشست -و نه جلسه- یعنی خیلی رسمی نیست و احتمالا به خاطر یه مساله خاص که در همین چند روز پیش اومده می خواد صحبت کنه. بعد از چند دقیقه من من کردن و این دست و اون دست کردن حرف اصلی رو خیلی شفاف میگه: «مشکلی پیش اومده؟ آقای پدر در این چند روز بعداز تعطیلات اون شور و حال سابق رو نداره، تو خودشه، مثل قبل نیست... این فقط. حرف من نیست اتفاقا همکارای دیگه هم میگفتن...» دیگه بقیه اش زیاد مهم نیست. لبخند تلخی میزنم. بهش میگم که "خب مشکل که هست ولی مربوط به اینجا نمیشه... ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر واضح باشه..." دوباره تاکید میکنه که «همکارای دیگه هم گفتن که آقای پدر مثل قبل از عید نیستش و حتما سوال بکنیم ازتون که اگرمشکلی هست و کاری ازمون بر میاد انجام بدیم..." ربطش میدم به درس و مشق و یه مورد شخصی که البته ربطی به خانوادم هم نداره. بابت توجهش ازش تشکر میکنم، چندتا مزه میپرونم اما دقیقا با همون حس گس و سرد و کلافه قبل دفترش رو ترک میکنم.
پی نوشت- طبیعتا سر کار به من نمیگم آقای پدر با این حال من تنها فرد از شورای داخلی دبیرستان هستم که دقیقا هیچ وقت با اسم کوچیک مورد خطاب قرار نمیگیرم. این هم به خاطر فضاییه که خودم ایجاد کردم. شاید براتون بامزه باشه که ما گاها آقای مدیر هم با اسم کوچیک صدا میکنیم، اما من همیشه آقای پدرم
پرده دوم:
میاد تو اتاقم و روی مبل راحتی کنارم میشینه و دستشو میندازه پشت گردنم. وقتی با پسوند «جون» صدام میکنه میدونم که اومده اوکی چیزی رو بگیره که قبلا دربارش فکر کرده و تصمیم هم گرفته. الانم بیشتر اطلاع رسانیه. "...جون فردا تولد برادرمه، براش از دیجی کالا یه ساعت گرفتم... اشکالی داره؟" بلافاصله چندتا چیز مختلف از ذهنم میگذره. اینکه باز این آخر هفته هم مثل ۷۵٪ آخر هفته های سال باید در خدمت اخویشون باشیم و بالطبع تمام وعده های غذایی برای من تبدیل به کابوس میشه. اینکه تا حالا یادم نمیاد ایشون برای عید یا تولد من و بزرگه یا هر مناسبت دیگه ای چیزی برامون گرفته باشه... اما ما تقریبا سالی دوبار به مناسبتای مختلف چیزایی براش میخریم. یا اینکه... نه، هیچ کدوم از اینا مهم نیست و با اینکه واقعا ناراحتم میکنه اما میتونم باهاشون کنار بیام. بدون اینکه سرمو از روی گوشی بلند کنم، بدون اینکه حتی نگاهش بکنم بهش جواب میدم: « نه عزیزم، چه اشکالی داره؟ خوب کردی براش گرفتی.» اون چیزی که واقعا ناراحتم میکنه اینه که چرا چند روز زودتر، قبل ازاینکه دست به اقدام بزنه باهام درباره اش صحبت نکرده. مخالفت نمیکردم فقط دلم میخواست در مقابل عمل انجام شده قرار نگیرم. دوست داشتم مثل یه همسر، مثل یه دوست، مثل یه مرد مورد مشاوره همسرم قرار میگرفتم.
پی نوشت- یه وقتی میرسه که روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده و کاملا بدیهی زندگیتون حساس میشید، این همون وقتیه که پارتنرتون روی همون مسایل ساده و پیش پا افتاده و بدیهی بی دقت و بی توجه شده. ایضا عکسش هم صادقه. حساسیت ایجاد شده بواسطه کم توجهی طرف مقابله.
پرده سوم:
وزنم زیاد شده. چندتا از دندونام درد میکنن، به طرز وحشیانه ای مورد حمله موهای سفید قرارگرفتم، از حول وهوش ۹:۳۰ شب به پیشواز خواب میرم، کم حرف و کم خوراک شدم، مصرف قهوه ام به طرز چندش آوری بالا رفته و هر روز دنبال راهی برای خلاصی از ... اعتراف میکنم کاملا دارم بالا رفتن سن روحس میکنم. من دیگه جوون نیستم.
پی نوشت- همین الان که دارم اینارو مینویسم دچار سردرد وفشار عصبی شدیدی شدم. بزرگه برای برادرش میوه گذاشته واونم انگار باهاشون سر جنگ داره. با چنان سرو صدایی میخوردشون که با وجود در بسته اتاقم هم دیوونم میکنه. دلم میخواد برم ظرف میوه رو از جلوش بر دارم و پرت کنم توی خیابون. من موندم بعضی از آدما چرا با وجود مدرک دانشگاهی معتبر و عنوان و تخصص و کلی مطالعه سیاسی و فرهنگی و علمی در ابتدایی ترین رفتارهای زندگیشون تا این حد میتونن چیزخل باشن.
پرده چهارم:
نمیدونم اول از نظر عاطفی از هم دور شدیم و بعد رابطه زناشوییمون کاهش پیدا کرد یا نه، بلکه رابطه جن سی کم تعداد و کم شور و حالمون کم کم به گسست عاطفی بیشتر بینمون منجر شد. اما الان به وضعیتی رسیدیم که از برخورد و تماس فیزیکی باهم، حتی دست دادن با هم یکه میخوریم. انگار شرمنده میشیم. کنار هم میشینیم، باهم گپ میزنین و میگیم و میخندیم، حتی کنار هم میخوابیم اما از هرگونه برخورد فیزیکی باهم اجتناب میکنیم. از ماه های میانی بارداری شروع شد و تا الان... این وضعیت اوایل قابل توجیه بود و بعد غیر قابل اجتناب. بعداز گذشت یکسال از تولد فندق که چندان به این موضوع اهمیت نمیدادم، برام حساسیت برانگیز شد. بیشتر نگران اون بودم اما دیدم اتفاقا اصلا براش مهم نیست و اصولا تمایل چندانی نشون نمیده... حالا برای من هم اصلا مهم نیست. حتی امیدوارم در معرضش هم قرارنگیرم. حالا به جرات میشه گفت ما درگیر یه رابطه فارغ از سکس هستیم. خب راستش خیلی هم بد نیست. حس میکنم اونهم همینه میخواد. حالا اما به مسایل دیگه بیشتر اهمیت میدیم. یه چیز دیگه. ما در تمام طول آشنایی ۱۵ ساله و زندگی ۸ ساله مون، جز در هنگام سکس درباره سکس حرف نزدیم. پس بپذیرید که خیلی هم برامون راحت نیست که درباره اش باهم نشست بزاریم یا حتی اگر بخوام پارو فراتر بزارم، قول و قرار بزاریم یا حتی اعلام کنیم که بهش نیاز داریم. خیلی از چیزایی که برای شما خیلی ساده و بدیهی به نظر میرسه برای ما نیست.
پی نوشت- یه دفتر یادداشت برداشتم و شروع کردم به نوشتن هر گونه رفتاری که باعث دلخوریم میشه یا هر انتظاری که در لحظات خاص ازش دارم یا حتی کامنتی که روی حرف یا رفتار خاصی که ازش صادر میشه دارم. اینجوری هم مهارت حرف زدنی رو که مدتهاست از دست دادیم پیدا میکنیم و هم خوراک کافی شاپ رفتن ماهانه امون تامین میشه. اما حتی تو این دفتر یادداشت هم در این رابطه چیزی نوشته نمیشه!
پرده پنجم:
وقتی ماشین رو از پارکینگ خارج میکنم و دروپشت سرم میبندم... بی حرکت میمونم. پرشیای سفید ترو تمیز برام جلب توجه میکنه که خیلی بد و از خود راضی پارک کرده. دقیقا سه تا جای پارک رو گرفته. منطقه ای که همه اریب و متمایل به خیابون پارک می کنن، این حضرت والا ترجیح دادن در مسیر خیابون و خیلی گل و گشاد پارک کنن و طبیعتا جای زیادی رو اشغال کردن. دخلی به من نداره اما نمیتونم خشمم رو از این حرکت مخفی کنم. یه کاغذ برمیدارم و با خط درشت یادداشتی براش مینویسم و میزارم زیر برف پاکن:
فقط یک احمق میتونه به گونه ای پارک کنه که جای سه ماشین دیگه رو بگیره...
صبح بخیر احمق!!
فقط کم و کیف و شخصیتهاش و البته نحوه بیان و ابرازش متفاوتن و گرنه ذات همه مشکلات زندگیای زناشویی یکی شده. من مدتیه توی دوستا و فامیل و همکارای ازنظر خودشون، خوشبخت و بدبخت دارم بررسی می کنم و می بینم که مشکلات هممون دقیقاً شبیهن. چرااااا؟
البته از یه نظرم راحت تر شدم. چون میبینم حالا دیگه تنها نیستم.
اما شما آقای پدر، بخاطر این شرایط دیگه اینهمه کم ننویسین. نوشتن هم خودتونو خالی میکنه و هم مارو مستفیذ.