var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

10:35)

1- صبح تو حیاط با دوتا دانش آموز سال چهارم گپ میزدم. یکیشون (اون درس خوبه) اون اصطلاح عامیانه "شنبه خر است!" رو به کار برد. لبخند زدم و به آسمونی که به طرز غریبی آبی بود نگاه کردم و گفتم "من برعکس بقیه شنبه هارو دوست دارم... هروقت شنبه هارو دوست داشتی، بدون داری کار مورد علاقه اتو انجام میدی و ازش لذت میبری..." اره. من کارمو و محیط کاریمو و شنبه هارو و خانوادمو و شمارو و زندگی رو دوست دارم. حتی با وجود سختی ها و گرفتاریاش.

2- صدقه سر یه دوستی صاحب یه ماگ جدید شدم. تعداد ماگ هام به عدد سه رسید. اما قهوه خوردن تو این جدیده یه حس فوق العاده دورهمی زمستانه کتابانه عجیبی داره. پس یکی از قدیما رو آوردم سر کار. یه جورایی خرجمو از بقیه مجموعه سوا کردم. خداییش هم چای خوردن تو ظرف شخصی، حس بهتری هم بهم میده. اصلنم سوسول بازی نیست.

3- از دیروز متوجه کمی ناراحتی موقع... حالا بیخیال. هنوز خوشی اون حس صبحگاهی تو تنم بود که با یکم بررسی کردن نت، کلا اعصابم بهم ریخت. فقط همینو کم داشتم. روزم به گند کشیده شد. اینکه مشکلی دارم قطعیه فقط بحث سر چه جور و چه میزانه. امروز یا فردا متخصص و صبح روز بعدش هم آزمایش. همه مریض میشن، منم از این همه مستثنی نیستم. فقط من به بیماری هایی با منشا عفونی عادت ندارم. کلا اعصابم بهم ریخت.

۱۵:۲۹)

۴- کلا همه چی بهم ریخت. به بزرگه گفتم وقتی رفت خونه از درمانگاه نزدیک خونه برام وقت متخصص بگیره. حالا زنگ زده میگه ساعت 5 تا 6 هستش! بدبختانه من یه جلسه خصوصی برای ساعت 7 شب اون سر شهر دارم! حالا موندم چکارش کنم.

۱۷:۵۷)

۵- از یه زمانی که انتظارشو ندارید، اون سوال ها، اون حالت ها، اون مسایل و موارد خاص شروع میشه. اول جا میخورید و پوزخند میزنید. مرتبه های بعد باز هم لبخند میزنید اما بهش فکر میکنید. مهمترین سوالی که اون لحظه از خودتون میپرسید اینه: «واقعا؟ یعنی ممکنه؟ مگه من چند سالمه؟» شاید چندبار دیگه هم اون لحظه رو خاطره بار توی ذهنتون تکرار کنید. اما این تازه شروع ماجراست. کم کم بیشتر و بیشتر تکرار میشه و شما دیگه لبخند نمیزنید. دیگه به شوخی نمیگیرید. بهش عادت میکنید و این عادت باعث باورتون میشه... باور اینکه دیگه جوون نیستید، سنتون بالا رفته و دیگه توان خیلی کارها رو ندارید و درعین حال باید آمادگی خیلی چیزارو داشته باشید... شما دیگه جوون نیستید. من دیگه جوون نیستم.

۱۹:۰۴)

۶- تلفنی که سوال میکنی، اطلاعات میگه متخصص ساعت ۶ تا ۸ ویزیت میکنن. وقتی میرم از بخش نوبت بگیرم معلوم میشه که ایشون اساسا از ۷ تشریف میارن. وقتی ساعت ۷ میام و برگه نوبتمو نشون میدم، سرکار خانم میفرمایین: "بشینید، دکتر ساعت ۷:۳۰ میاد!" 


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۱
آقای پدر

۱۲:۴۵)

۱- هر جور حساب و کتاب میکنم، دخل و خرجمون جور در نمیاد. یعنی البته با حساب و کتاب من در نمیاد. با توجه به درآمد همسر خیلی هم خوب درمیاد. باورتون میشه در تمام این سال ها من هنوز نمیدونم دقیقا چقدر حقوق میگیره؟ حدودشو میدونم ها ولی ... البته ناگفته نمونه که از اونها نیست که بگه «حقوق من مال خودمه و ربطی به خرج زندگی نداره» اتفاقا برعکس، کاملا توی زندگیمون خرج میشه. البته به استثنای اژدها. بلاخره خرج بزک دوزکش باید از یه جایی دربیاد دیگه.

۲- آقای ناظم که معرف حضورتون هست؟! ایشون دیروز هم کسالت داشتن و کلا تشریف نیاوردن تا رکورد هفته ای یک روز غیبت ایشون حفظ بشه. این بار فکر میکنید کدوم قسمت بدنشون درد میکرد؟ سرش؟ کمرش؟ شکمش؟ نه نه، هیچ کدوم. ایندفعه کلا همه جاش درد میکرده!!!!

۳- یه حس بدی از دیشب پیدا کردم. وقتی رسیدم خونه، همسر خبر داد که فردا -یعنی امروز- با برادرش میرن کرج تا از خاله بیمارش عیادت بکنن و جمعه بر میگردن. در این سه هفته گذشته مادرزن جان دلسوزانه درحال مراقبت از خواهربد حالش بوده، از ذوقی که بابت نبودنشون بهم دست داد، یکه خوردم. (البته من دقیقا نمیدونم وقتی میگن «یکه خوردن» یعنی چی چی خوردن، فقط شان نزولشو میدونم!) خلاصه، بعد از یکه خوردن نشستم و برای خودم برنامه ریزی کردم که چه و چه و چه بکنم. طبیعتا به فیلم و کتاب و پیتزا و قهوه و اینستا و یحتمل چند نخ سیگار محدود میشه. ما از اوناش نیستیم که اینجور وقتا دور از چشم همسرشون... البته ناگفته نمونه که با ماشین من میرن!

۴- اینکه من نمیرم بیشتر به خاطر اینه که اگر من باشم احتمالا میخوان مثل مهمون باهام برخورد کنن و بیشتر تو زحمت میوفتن. طبیعتا تصمیم گرفتم بمونم خونه و از خلوتم لذت ببرم. 

۵- هنوزم در ادامه دادن این سبک پست ها تردید دارم...


۱۰:۳۰)

۶- تقریبا مطمینم همه مردای متاهل آرزوی تنهایی در چند شب از ماه رو دارن. نه اینکه بخوان کار خاصی بکنن، فقط هیچ زن و بچه ای دوروبرشون نباشه. کمترین مزاحمت و حرف و گفت ممکن... خلاصه اینکه کسی یا چیزی اطرافشون نباشه. باور نمیکنید؟ از همسر یا پدرتون سوال کنید.


۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۳۹
آقای پدر

۹:۱۰)

۱- روزها داره بدجوری میگذره. ساعت ۵ بیدار میشم، ۶ از خونه خارج میشم. تا ساعت ۶ بعد از ظهر سر کار هستم، حدود ۸ میرسم خونه. دقیقا تا لحظه بیداری فندق که دستکم ۱۱:۳۰  ۱۲ طول میکشه با ایشون مشغول کارتون دیدن و بازی ام. جالب اینکه حق هم ندارم دراز بکشم و حتما باید نشسته یا ایستاده باشم.... زندگیم داره به هیچی میگذره. حتی فرصت نوشتن پستای درست و درمون هم ندارم.

۲- دیروز دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و توی جلسه داخلی گفتم که «حجم نارضایتی بچه ها از اردو، حتی بیشتر چیزیه که تو نظرخواهی گفتن» قبلش هم حالشون گرفته بود، بیشتر تو ذوقشون خورد. نمیدونم چرا حس میکنم اخرش دودش تو چشم من میره. 

۳- کارمو، بچه هامو، همکارامو و کلا محیط کاریم رو دوست دارم اما نمیدونم چرا برای تموم شدن سال تحصیلی لحظه شماری میکنم... یا شایدم نمیکنم فقط از بعضی چیزا دلگیرم.از حقوق از بعضی رفتارها و از خستگی نافرمی که وقتی میرسم خونه دچارش میشم. 

۴- گاهی ... نه تقریبا همیشه اعتقاد داشتم و دارم که آدم مناسبی برای زندگی متاهلی نیستم. یه جوریم کلا. حتی اگر انزواطلبیم رو هم مهار کنم و در کنار دخترا باشم، باز هم میدونه که دارم برای این جور زندگی کردن تلاش میکنم و از روی علاقه ام و سرشت ذاتیم نیست. بدترین چیز اینه که من خانواده رو مزاحم کار و تفریحات و علائقم میدونم و نه کار رو مزاحم خانوادم!!!!

۵- نفس... اولین چیزیه که بعد از بیداری حسش میکنید و همینطور آخرین چیزی که قبل از خواب یادتون میاد... اما برای من چیز دیگه ای وجود داره. شاید مهمتر از نفس... عزیزتر از نفس... حیاتبخش تر از نفس!

۶- یکی ازسخت ترین کارهای دنیا درس دادن ریاضی به دانش آموزان رشته انسانیه!! بخصوص اگر اصرار داشته باشید که حتما تو مخشون بره...

10:08)

7- وقتایی که از مجموعه خارج میشم با خودم فکر میکنم که بر میگردم خونه و کارای مختلف انجام میدم. از خوندن کتاب گرفته تا دیدن فیلم یا تعمیرات جزیی خونه یا سرزدن یه پدربزرگ و مادربزرگم و کلا از این دست... اما تا برسم به خونه اون ته مانده انرژی رو هم از دست میدم و به سختی میتونم حالت حتی نشسته رو تحمل کنم، چه برسه به ایستاده!! گاهی به برخی همکارام حسادت میکنم که چطور مسافتا های تقریبا مشابه من رو هر روز طی میکنن و هنوزم سرپا و با انرژی هستن. نمیدونم، شاید اون ها هم توی خونه شبیه من میشن. خبر که ازشون ندارم.

8- یه حسی بهم میگه نوشتن پستای روزانه این چنینی سطح وبلاگم رو به طرز مسخره ای پایین آوورده. من روزانه نویس خوبی نیستم و واقعیت اینه که ترجیحم به موضوعی نوشتن هستش. به نظرتون بهتر نیست از این کار دست بکشم کلا؟

9- وقتایی که حسابی ذهنم خسته و داغونه یا درگیر فکر کردن به موضوعی خاص میشه که نگران کننده است و نباید در همین لحظه هم اقدامی براش انجام داد، رو میارم به فیلم و سریال. خودمو درگیر داستان و شخصیت ها و موضاعات میکنم تا از زندگی واقعی خودم دور بشم.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۱۴
آقای پدر

۹:۴۵)

۱-براوردی که قبلا درباره اردو کرده بودم درست از اب در اومد. رضایت مندی نسبی دانش آموز ها و نقطه نظرات جسته گریخته بچه ها، دقیقا همون دلایلی تایید کرد که باعث شد من از همراهی باهاشون منصرف بشم. برای خودم هم قابل باور نبود که چقدر درباره اردو -حتی در جزئیات- درست پیش داوری کرده بودم. القصه مربی های برگزار کننده اردو یعنی آقای مدیر و آقای ناظم بسیجی و مسوول پایه سوم به انضمام مسوول انفورماتیک دوست داشتنی مون بودن که صبح شنبه متفق القول بودن که خیلی اردوی خوبی بود و بهتر و راحت تر از سال های قبل حتی برگزار شد که اینو بیشتر از همه مرهون مدیریت و زحمات آقای ناظم میدونستن. اما اطلاعات من از بچه ها چیز دیگه ای رو نشون میداد. در واقع مسوولین بیشتر از دانش آموزا بهشون خوش گذشته بود. درنهایت وقتی یکشنبه نظرخواهی کتبی انجام دادن یه جورایی غافلگیر شدن. حس رضایت مندی بچه ها در اون حدی که این دوستان تصور میکردن نبود. حتی آقای ناظم یه جورایی بهش برخورد. این همکار عزیز به جای اینکه در برگزاری اردو دنبال علت یابی باشه، این مساله رو ناشی از سمپاشی چندتا از بچه ها که باهاش خیلی اوکی نیستن، دونست.

۲- واقعیتش حتی اطلاعات من از مشکلات اردو بیشتر از این دوستانه. چرا که بواسطه نوع برخوردم، بیشتر از بقیه در بین بچه ها نفوذ دارم و اساسا راحت تر باهام حرف میزنن. حتی قبل از به قول اقای ناظم سمپاشی فلانی و بهمانی هم، وقتی من با چندتا از بچه ها صحبت کردم مواردی عنوان کردن که نشان از نسبی بودن رضایت بچه ها بود. درواقع کمتر از حد انتظار. اما من...، عامدانه از وارد شدن به بحث اردو اجتناب کردم. دیروز حتی خیلی سخت جلوی خودمو گرفتم که چیزی نگم. نه اینکه مغرضانه حرف بزنم اما تصمیم گرفتم حتی عنوان هم نکنم. چرا بدون تردید تبعاتی برای من خواهد داشت. بامزه اینکه بعضی از چیزهایی که برگزارکننده ها جزو نکات خوب اردو میدونستن، از نظر بچه ها دقیقا برعکس و ازاردهنده بود. ظاهرا آقای ناظم اردوی یه مجموعه غیرانتفاعی رو با اردوهای بسیج و مسجد اشتباه گرفته و دقیقا همون سیستم رو پیاده کرده. در نهایت هم موجب نارضایتی شده.

۳- حالا شاید فکر کنید چرا این رضایتمندی برای مجموعه ما اینهمه مهمه. خب برای اینکه استراتژی مجموعه ما بر همین قرار داره که تا اونجا که امکان داره دانش آموزان و اولیاشون از عملکرد مجموعه رضایت داشته باشن. گاهی نتیجه گیری هم فدای همین رضایتمندی میکنن. برای همین اردو و نظر بچه ها اینهمه تحت تاثیر قرارشون داده.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۱۴
آقای پدر
9:05)

1- امروز مافوق تر از من توی دبیرستان نیست! کلا فقط من هستم و یکی از خدمتگذارها و مسوول اداری و مدیر ابتدایی و یکی دوتا دبیر و چندتا دانش آموز سال چهارم!! بعد از صبحانه خدمتگذار دوست داشتنیمون با لهجه غلیظ اذری اینو بهم یاداوری میکنه: "امروز کاری ندارین یراتون انجام بدیم آقای مدیر؟" بیشتر از دو ساله که کسی با این عنوان صدام نکرده بود. از این بابت خوشحالم که دیگه درگیر اون مشغله احمقانه کسب سود بیشتر نیستم. گاهی فکر می کنم من فقط برای کارمندی ساخته شدم.

2- دوسال پیش در چنین روزهایی یکی از بهترین پیشنهادات کاریمو فقط و فقط به خاطر حس تعهد ابلهانه ام به مدیر اون زمانم از دست دادم. تعهد بی معنی و کوری که تنها حاصلش خسارت روانی و مالی به خودم و خانوادم بود. امروز اما علیرغم اینکه اوضاع مالی و زندگیمون به مراتب بهتر از اون روزاست، تصمیم دارم با یکی دو نفر برای سال بعد و اضافه شدن به مجموعه های دیگه صحبت کنم و به قول معروف بسپرم بهشون! بعیده برای سال بعد آبم با مدیر و ناظم تو یه جوب بره. به علاوه اگرم بره بازم بعیده با حاج آقا سر مسائل مالی توافق کنم.

3- اژدهای عزیز و دلبر دیروز صبح تشریف مبارکشون بردن ولایت. خب باید عرض کنم که در رفتنشون هم جای بحث وجود داره. این موجود شریف حدود ده روز مهمون ما بودن (درستش وبال گردنه) اما دقیقا همون روز که ممکن بود خواهرشون بهش نیاز داشته باشه یه جورایی فلنگو بست. دیروز برای نظافت کارگر داشتیم و مادر بنده هم کار داشتن و خونه نبودن تا از فندق نگهداری کنن و طبیعتا فندق فضول و شیطون هم که نمیشد خونه نگه داشت. مجبور شدم صبح بیدارش کنم و ببرم خونه خاله همیشه درصحنه و همراهم و عصر هم برم برش گردونم. یادمه وقتی دو روز قبلش بزرگه بهم گفت که چهارشنبه کارگر داره خوشحال شدم که اژدها هست و کمک حالش میشه. حالا نه اینکه کاری هم بکنه ها، فقط همین که مراقب فندق باشه. اما ظاهرا من خیلی خوش خیال تشریف دارم. حاضرم به تمام ملائک و قدیسین سوگند بخورم که احتمالا به خاطر قرار کافی شاپ یا مهمونی فلان دوستش داره میره. یا حتی دیدن استیج امشب که میدونه خونه ما پارازیت داره و نمیتونه ببینه!


12:00)

4- این جور که از شواهد بر میاد اردو رفته ها خیلی بهشون خوش نگذشته. اینو از چندتا تماس تلفنی و اخبار جسته گریخته ای که دانش آموزام بهم دادن، فهمیدم. نمیگم که دلم خنک شد ولی برام قابل پیش بینی بود که با توجه به حال و هوای مربی های همراه بچه ها این وضعیت پیش میاد. نمیگم که اگر من بودم وضعیت بهتر میشد اما حالا که نرفتم دستکم مجبور نیستم انتقادات و گوشه کنایه های بچه ها رو تحمل کنم. هرچند از همین الان بعضی هاشون عنوان میکنن که اگر من بودم بیشتر خوش میگذشت. نمیدونم چرا توی نحوه بیان و صداشون حس نکردم که دارن تعارف می کنن. بیشتر یه جور گله از نیومدن من بود. درکشون میکنم. وجود من به واسطه همراهی بیشتر ، فضای راحت تری برای بازی و دورهمی شون فراهم میکرد. دستکم میتونستن ورق و بطری بازیشون انجام بدن!! به علاوه لابد آقای ناظم هنوزم فکر میکنه این اردوی مسجده که بتونه با تفریحات و بازیهای ساده و معمولی و کم خرج و ایجاد فضای دورهمی و بازیهای گروهی من در اووردی، همه رو راضی نگه داره. اینجا یه مجموعه غیرانتفاعیه و سلیقه و نظر و شخصیت متفاوتی بین بچه ها وجود داره تا بسیج مدرسه و به راحتی قانع و راضی نمیشن. اصلا قصد قضاوت و حکم دادن درباره اینکه کی خوبه و کی بده ندارم. فقط میخوام بگم تفاوت وجود داره. موقع برنامه ریزی پیش از اردو متوجه شدم که متاسفانه آقای ناظم که ید طولایی در برگزار کردن اردوهای بسیج داره متوجه این تفاوت نیست. پس ترجیح دادم به جای اومدن و حرص خوردن و نشستن پای انتقاد و درددل بچه ها، کنار بکشم و اجازه بدم مدیر و ناظم باهم حال کنن.

22:50)

5- به طرز احمقانه ای عصبی و پرخاشگرم. خودم از خودم حالم بهم میخوره. فردا دوباره کارگر داریم. امروز بزرگه تمام روز مشغول بوده. وقتایی که میبینم اینجوری میوفته به جون خونه بیشتر عصبی میشم. بابا من همسر خونه دار و کدبانو نمیخوام. نمیدونم شایدم ربطی به این نداره. دیشبم همینجوری گند بودم. احتمالا فردا هم هستم. تکلیف جمعه ها که معلومه. بدترین روز هفته!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۰۵
آقای پدر

۱۱:۵۵)

۱- به همون چیزی که مدتی بود آرزوشو داشتم رسیدم. یعنی تعطیلی بی دغدغه در روز عادی هفته. به لطف اردوی مشهد و تعطیلی دبیرستان، من هم آزاد و رها شدم. کلا تعطیلی در ایام هفته رو دوست دارم، بخصوص وقتی دلم شور کارو نزنه که طبیعتا وقتی همه تعطیل باشن شور زدنی نداره. گاهی افسوس آدم هایی رو میخورم که میتونن بی دغدغه و فارق البال مرخصی بگیرن. من نمیتونم. هر روز که مرخصی ام تا قبل از ساعت ۳ و تعطیلی بچه ها همش نگران و منتظرم تا اتفاقی بیفته که به نبودن من مربوط بشه. برنامم اینه که بزنم بیرون و یکم پیاده روی کنم و کارای شخصیمو انجام بدم.

۲- تا الان خونه بودم. فکر میکردم لابد اژدها در طول روز با فندق مشغوله. اما تا الان که چیز خاصی ندیدم. یه تخم مرغ اب پز کرد و گذاشت جلوی فندق بیچاره تا خودش پوست بکنه و بخوره. یه لقمه نون و پنیر گردو براش گرفت که نخورد و اژدها هم هیچ اصراری نکرد. از چای و عسل هم خبری نبود! مخصوصا کنار وایسادم ببینم اوضاع چطور پیش میره. سفره صبحانه که توی هال پهن شده بود بعد از گذشت یک ساعت و نزدیکای ظهر جمع شد. اژدها جان هم در تمام مدت با گوشی موبایلشون مشغول بودن. دلم برای بچم سوخت. امروزم تا الان نزدم بیرون و برای فندق کتاب خوندم و یکم بازی کردم.

۳- وقتایی که با فندق بازی میکنم بیشتر از همه چیز افسوس اینو میخورم که نمیدونم تو ذهن دختر کوچولوم چی میگذره. به چیا فکر میکنه و چه رویاها و خواسته هایی داره، اصلا خوشحال هست و از اوضاع و احوالش رضایت داره یا نه. 

۴- خدا منو ببخشه بابت این. ما رسما طلاق جنسی داریم. بیشتر از یک ماه و نیمه که ارتباط جنسی نداشتیم و تلاشی هم برای برقراریش نمیکنیم. مدتهاست اوضاع همینه، از اوایل بارداری همسر. دقیقا هردومون شبیه هم رفتار میکنیم اما اعتراف میکنم که من اخیرا اینجوری شدم. وقتی عدم تمایل از طرف بزرگه میبینم سرد میشم و دیگه حتی بهش فکر هم نمیکنم. زیاد برامون فرق نمیکنه که کنار هم بخوابیم یا سوا. رابطه عاطفیمون هم خوب پیش میره و ظاهرا جوره جوریم. البته صرفنظر از اون یه قلم که کلا حذفش کردیم. حذفش کرد...

۵- هفت سالی که از زندگیمون میگذره همیشه اینجوری بوده که ما دومین قبض برق از نظر مبلغ رو برمیداشتیم و پرداخت میکردیم. این دفعه هم همین کارو کردیم (مبلغ این بار ۵۷۰۰۰). اما اخوی روز بعدش اومد و گفت نخیر، قبض شما این بار بیشتر اومده! (مبلغ ۶۸۰۰۰) خلاصه شاکی شدم و برای اولین بار هرچهارتا قبض برق ساختمون گرفتم و رفتم پای کنتورها که دیدم ای دل غافل... اصلا از اساس ما داشتیم اشتباه پرداخت میکردیم. نه اینکه همه قبض ها به نام پدر میاد ما همیشه و بدون فکر داشتیم دومین قبض (از نظر مبلغ) رو برمیداشتیم و پرداخت میکردیم، غافل از اینکه دومین قبض مربوط به راه پله و پارکینگ و شوفاژخونه است! قبض ما با توجه به کنتور سومین قبضه (۲۱۰۰۰). هیچی دیگه. ظاهرا ۷ سال طلبکاریم!

۶- حالا زیاد حرص خوردن هم نداریم. اخه ما شارژ که نمیدیم، قبض اب و گاز هم که پرداخت نمیکنیم. اساسا اجاره هم نمیدیم! حالا یه قبض برق اضافه بدیم. طوری نمیشه که. ابوی خیلی حق به گردن ما دارن. والا به خدا.

۱۳:۳۵)

۷- روزهایی که عجله ندارم ترجیح میدم به جای مترو یا اتومبیل شخصی با اتوبوس این طرف و اون طرف برم. بهم فرصت فکر کردن و حتی خوندن میده. به خصوص برای من که از طریق موبایل و تبلت میخونم و مینویسم زمان بیشتر و اسوده تری در اختیارم قرار میگیره. اما عمده افرادی که در طول روز از شرکت واحد و دوستان استفاده میکنن، زنان و مردان میانسال و کهنسال هستن. بازنشستگانی که به اندازه کافی توی زندگیشون دوندگی و تلاش کردن و حالا دیگه چندان برای چیزی عجله ندارن و به علاوه با این سوال فلسفی مواجه شدن که «خب اصلا برای چی؟» آرزو میکنم که هیچوقت به مرحله ای نرسم که این سوالو از خودم بپرسم و به جاش گرم خوندن و نوشتن و کاری مشخص و دلپذیر باشم.

۸- فندق دفتر نقاشی خودشو اوورده پیشم و داریم عکسای حیوونای پشت جلدشو از هم میپرسیم. تقریبا همه رو بلده. حتی تمساح و مار و پاندا و جوجه تیغی و تقریبا همه رو. بزرگه میگه کاش میتونستیم براش یه حیوون بگیریم. میگم "من که از گربه خوشم نمیاد... سگ هم تو اپارتمان ما و محله ما نگهداریش خیلی مشکله، صدای همه در میاد..." یاد گذشته میوفتم که همسر به شوخی میگفت «یا بچه بیاریم یا برام یه بزغاله بخر!!» ادامه میدم: " بزغاله خوبه، هم بامزه و شیطونه هم فندق دوسش خواهد داشت... تازه تو هم دوست داری." کسی چیزی نمیگه. رو میکنم به فندق و بهش میگم: "باباجون چه حیوونی برات بخریم؟" وایمیسته، لباشو بهم فشار میده و فکر میکنه و میگه: "اوووووممممم... برام فیل بخر... فیل صورتی!!!" بزرگه و اژدها بلند میزنن زیر خنده که چه دختر بانمک و شیرینی دارن اما من... افسوس حس و رویای بچمو میخورم که آرزوی داشتن یه فیل رو داره. ارزویی که دل کوچیک و شیرینش صرفنظر از رنگش نمیتونه بهش برسه. به پشتی مبل تکیه میدم و زل میزنم به صفحه تلویزیون که پوکویو رو نشون میده که داره با الی بازی میکنه... با یه فیل صورتی...


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۱۸
آقای پدر

۱۲:۱۰

۱- غرور گناه مورد علاقه شیطانه... دقیقا همون لحظه که به خودتون ایمان و اعتقاد پیدا میکنید، شیطان نقطه قوت شما رو نشونه میگیره و کمر خودتون و زندگیتون میشکنه. پس بی زحمت هیچ وقت در نهان به خودتون غره نشید و از اون بدتر هیچ وقت در عیان فخرفروشی نکنید. (میتونید فیلم "وکیل مدافع شیطان" با بازی آل پاچینو، کیانوریوز و چارلیزترون رو ببینید)

۲- امشب تمام کادر دبیرستان و نیمی از دانش آموزان میرن مشهد. اردوی اصلی این سال تحصیلیه. تنها کسی که از رفتن شونه خالی کرد من بودم. پشیمون نیستم. در حالیکه از ابتدای سال براش لحظه شماری میکردم اما از دو هفته پیش این تصمیم گرفتم و اعلام کردم. حس کردم حضور من تبعاتی در پی خواهد داشت.با عقاید آقای ناظم صد در صد بسیجیمون در برگزاری اردو موافق نیستم.ایشون بیشتر فکر میکنن اینم اردوی مسجده و سعی دارن به همون سبک و سیاق برگزارش کنن. طبیعتا دانش آموزای عمدتا متمول مجموعه ما خیلی استقبال نمیکنن. انصافا دوسش دارن اما با خلق و خوی بسجیش خیلی کنار نمیان. این جور مواقع پشت سر من جمع میشن که میدونن ازادتر و راحت تر و روتین تر رفتار میکنم. آقای مدیر هم زیاد وارد موضوع نمیشه، چرا که به ناظمش احتیاج داره و چشم طمع به دانش آموزای پایگاه بسیج آقای ناظم داره. این دلیل و چندتای دیگه باعث شد که از رفتن طفره برم. تازه حالا خیلی هم خوشحالم. چون دوروز مدرسه تعطیله و میتونم کمی هم به خودم برسم.

۳- احساس میکنم سمت راست کاناپه امون داره ازبین میره. ازبس اژدها به طور بیوقفه هیکلش انداخته روش. یعنی تا همین الان حدود ۸ روز. اینقدر هم بد میشینه که قسمت جلو کاناپه به جلو خم شده. خدایا کمکککککککک

۱۶:۴۲

۴- یکم فکر کردم به اینکه برای همسر چه کادویی بخرم. دست آخر عقلم به جای خاصی نرسید که به جیبم هم بخوره. یادم افتاد چند وقت پیش درباره باببلیس وفر مو و این چیزا حرف میزد. نتیجه اینکه دیشب که صحبت افتاد سر ولنتاین ازش پرسیدم دلت میخواد من یه چیزی به سلیقه خودم برات بخرم یا همون بابیلیس که پسندیده بودی؟ طبیعتا و خوشبختانه دومی انتخاب کرد. قرار شد به خرج من سفارش بده.

۵- میدونم که خیلیا اعتقاد چندانی به ولنتاین و این قرتی بازیا ندارن اما برای من مساله اصلا اعتقاد نیست. حتی موضوع سر خوشحال کردن یه آدم دیگه هم نیست. برای من موضوع ولنتاین یا مناسبت های اینچنینی تنها و تنها خودم هستم. اینکه بتونم به این بهونه کسی رو خوشحال کنم که به عنوان همراه و همکار و همسر انتخاب کردم و با این خوشحالی اون، حس بهتری نسبت به خودم پیدا کنم. درواقع اونقدر از خودراضی و از خود متشکر هستم که سبب هدیه دادنم، پیدا کردن حس بهتر در خودمه!

۵- مورد قبلی رو میتونستم خیلی متملقانه و چاپلوسانه بنویسم اما ترجیح دادم از مظلوم نمایی و تعریف از خود، اجتناب کنم. خب من اینجوریم دیگه. 

۶- هی سعی میکنم وارد بعضی مسایل نشم ولی با خودم میگم که شما که نه منو میشناسین و نه قراره بشناسین. برای همین هی مینویسم و پاک میکنم. بعد فکر میکنم رمزدار بنویسم... یا اصلا چه لزومی به گفتنش هست؟! خلاصه هی کلنجار میرم باخودم.


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۲۱
آقای پدر

۱- اول اینو بگم که خوب نیستم. سرکار اوضاع خوب پیش نمیره، پرسپولیس باخته. اخر ساله و جیبم خالیه و چندتا خرج عمده مثل بیمه ماشین و ولنتاین و عید و چندتا چیز دیگه در پیشه و در نهایت دلی دارم که خوش نیست!

۲- اساسا ناخوشی روانی یا همون افسردگی های ما موقتی و گذرا و الکین. بیشترش حتی دلیل خاصی هم ندارن جز تغییرات هورمونی و بیولوژیکی. وگرنه اکثر مواردی که ما درحالت ناخوشیمون نام میبریم، بقیه وقتا هم هستن. راستی میدونستید مردها هم در مقاطعی از ماه دچار پریود میشن! حالا نه جسمی اما از نظر روانی یه جوری میشن که به همه چیز و همه کس گیر میدن و بهونه میگیرن و کلا نمیشه خیلی بهشون نزدیک شد. عصبی و پرخاشگر و افسرده میشن. پس اینجور وقتا مراعاتمون بکنید تا مراعاتتون بکنیم!

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۲۸
آقای پدر

۶:۰۶)

۱- دیشب نرفتیم کرج. به لطف ترافیک وحشتناک که تقریبا در تمام بزرگراه ها و معابر شهر وجود داشت، بعد از گذشت تقریبا یک ساعت فقط چیزی حدود ۱۵ دقیقه از خونه دور شده بودیم و GPS هم نشون میداد که تقریبا تمام معابر شهری و بین شهری تا کرج در وصعیت قرمز یا در بهترین حالت نارنجی قرار دارن. پس برگشتیم.

۲- چند دقیقه پیش که گلاب به روتون رفتم دستشویی، صحنه ای دیدم که میخواستم از خشم فریاد بزنم. شیرآب به قدری باز بود که برام قابل باور نبود! نه اینکه چکه بکنه، دقیقا به قطر یه بند انگشت از شیر، آب میومد! یعنی حداقل ۶ ساعت همینجوری باز بوده. اصولا خانواده همسر وقتی پیش ما هستن خیلی به بستن در یا خاموش کردن لامپ و بستن کامل شیر اب اعتقادی ندارن. خیلی شیک و مجلسی یه برگه برداشتم و روش نوشتم: «... محترم لطفا پس از استفاده از سرویس بهداشتی شیرآب دستشویی، درب دستشویی و لامپ دستشویی را ببندید!» و چسبوندم به در توالت. (به جای نقطه چین اول جمله، نام خانوادگی همسر گذاشتم)

۳- کوچکترین تردیدی. ندارم که کار اژدهاست. اخه مگه موجودی بی مصرف تر و بی قید تر و بی تفاوت تر از اون تو زندگی من و همه ادم های اطراف خودش وجود داره!؟

۴- دلم برای همسر میسوزه. گاهی خودش هم کم میاره اما سرسختانه از خانوادش دفاع میکنه. دفاعی که هیچ لزومی نداره. چون اولا خودش قبول داره اشتباهشون رو و دوما هیچ وقت ذره ای اون هارو به همسرم تعمیم ندادم. وقتی بیدار بشه سر ابن موضوع اوقات تلخی خواهیم داشت.


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۰۶:۲۳
آقای پدر

تصمیم گرفتم که از این به بعد هر روز یا دستکم بیشتر روزا براتون (یا شایدم برای خودم) ور بزنم. نه اینکه حالا روزانه نویسی کنم و شرح ماوقع بدم، ولی از افکار و اتفاقات و شاید حوادث، خیلی مختصر بگم. نه اینکه حالا شرح و بسط بدم اما خیلی مختصر یکی دوخطی دربارشون بنویسم. تنها ایراد قضیه اینه که من وقتی شروع به نوشتن میکنم (نه گفتن، کلا آدم حرافی نیستم) سخت متوقف میشم. بعد هی فکر میکنم و بسط میدم و یهو یه نتیجه فلسفی ازش در میارم. سعی می کنم جلوی خودم بگیرم و زیاد کش ندم ولی اگرم دادم، دیگه تحملم کنید. اهان یه خاصیت این پستا اینه که در طول روز و به طور تدریجی نوشته و کامل میشه. پس احتمالا تا اخر روز ادامه داره. دیگه به بزرگواری خودتون ببخشید. من گاهی مطالبی در حد یه جمله به ذهنم میرسه که میزارم تا بعدا یه پست کامل ازش دربیارم ولی یا فراموش میکنم یا از زمانش میگذره یا کلا میمونه گوشه ذهنم و خاک میخوره و روان من رو نیز هم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۴۰
آقای پدر