کنارش دراز کشیده ام
من رو به او، او رو به سقف...
از تماشای نیمرخش لذت میبرم
از آن چشمان درشت، از آن ابروهای بلند، از آن پوست دارچینی
از آن وجود همیشه گرم
به نفسهایش گوش میدهم، نفسهایی که همیشه منظم و بلند است
بر عکس من که همیشه کوتاه و بی صداست
شاید میخواهد به من اطمینان بدهد که هست
که آنجاست
که با شنیدنش آرام شوم.
من بی صدا نفس میکشم و... اتفاقا گاهی نیستم!