امروز اتفاقات خوبی افتاده. اصلا با هر معیاری حساب کنید روز خوب و دلپذیری تلقی میشه. همه اتفاقات خوب هم با ارکستر بارون همراه بود. از اون روزها که تو زندگیتون میخواید بیشتر داشته باشید...
اما من خوشحال نیستم. اتفاقا یه حس گند آشغالی هم دارم. میتونم کلی دلیل براش بیارم که چرا امروز خوب و مطلبوب باید تلقی بشه و همچنین چرا من چنین حس چرتی دارم.
اول میخواستم دونه دونه اتفاقات خوب، و بعد از اون هم دلایل احساسات منفیمو لیست کنم، اما به نظرم رسید یکی از دلایل ناخوشنودی درونی من، همین تحلیل دایم و واکاوی پیوسته من از افکار و عقاید و احساساتمه. چرا من دائم باید خودمو تجزیه تحلیل کنم؟ گیرم که ذهن فعال و آنالیزگری هم داشته باشم، آیا این دلیل میشه که بی وقفه اینکارو انجام بدم؟ استفاده بی رویه از هر چیزی اونو مستهلک میکنه، حتی مغز و روح و...
بد و چرند و چرک و مزخرف و افسرده و دل مرده و هرچی کلمه تخمی دیگه توصیف کننده حال فعلی منه. اصلا مگه میشه ادمی اینهمه درگیر احساسات ناخوشایند بشه؟ دارم با خودم فکر میکنم اگر اتفاقات امروز تا این حد خوب نبود و همه چیز مطلوب دل من پیش نمیرفت، لابد الان خودمو حلق آویز کرده بودم.
اصولا من وقتی ناخوشم صدام درنمیاد تا ویروسم به بقیه انتقال پیدا نکنه اما اینبار به نظرم رسید باید خودمو ثبت کنم. فقط برای خودم. فقط برای اینکه بدونم بد احوالی از درون ادم ها نشات میگیره و نه صرفا از محیط.
پی نوشت:
- نظرات این پست رو میبندم، چون به هیچ عنوان قصد مظلوم نمایی و برانگیختن حس دوستانی که همیشه با من همراهن و کلی دوستشون دارم رو ندارم. دوستانی که اگر یه روز نباشن و خودشون نشون ندن، دلم براشون تنگ میشه.
ازتون معذرت میخوام...
- اگر فیلم مخمصه رو دیده باشید حتما این رو یادتون میاد: به هر چیزی اون قدر دلبستگی پیدا کنید که بتونید سی ثانیه بعد رهاش کنید!
- !