var pass1="3402

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

سمفونی مردانه

تجربیات یک نیمه جان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

امروز اتفاقات خوبی افتاده. اصلا با هر معیاری حساب کنید روز خوب و دلپذیری تلقی میشه. همه اتفاقات خوب هم با ارکستر بارون همراه بود. از اون روزها که تو زندگیتون میخواید بیشتر داشته باشید...

اما من خوشحال نیستم. اتفاقا یه حس گند آشغالی هم دارم. میتونم کلی دلیل براش بیارم که چرا امروز خوب و مطلبوب باید تلقی بشه و همچنین چرا من چنین حس چرتی دارم.

اول میخواستم دونه دونه اتفاقات خوب، و بعد از اون هم دلایل احساسات منفیمو لیست کنم، اما به نظرم رسید یکی از دلایل ناخوشنودی درونی من، همین تحلیل دایم و واکاوی پیوسته من از افکار و عقاید و احساساتمه. چرا من دائم باید خودمو تجزیه تحلیل کنم؟ گیرم که ذهن فعال و آنالیزگری هم داشته باشم، آیا این دلیل میشه که بی وقفه اینکارو انجام بدم؟ استفاده بی رویه از هر چیزی اونو مستهلک میکنه، حتی مغز و روح و...

 بد و چرند و چرک و مزخرف و افسرده و دل مرده و هرچی کلمه تخمی دیگه توصیف کننده حال فعلی منه. اصلا مگه میشه ادمی اینهمه درگیر احساسات ناخوشایند بشه؟ دارم با خودم فکر میکنم اگر اتفاقات امروز تا این حد خوب نبود و همه چیز مطلوب دل من پیش نمیرفت، لابد الان خودمو حلق آویز کرده بودم.

اصولا من وقتی ناخوشم صدام درنمیاد تا ویروسم به بقیه انتقال پیدا نکنه اما اینبار به نظرم رسید باید خودمو ثبت کنم. فقط برای خودم. فقط برای اینکه بدونم بد احوالی از درون ادم ها نشات میگیره و نه صرفا از محیط.

پی نوشت:

- نظرات این پست رو میبندم، چون به هیچ عنوان قصد مظلوم نمایی و برانگیختن حس دوستانی که همیشه با من همراهن و کلی دوستشون دارم رو ندارم. دوستانی که اگر یه روز نباشن و خودشون نشون ندن، دلم براشون تنگ میشه.

ازتون معذرت میخوام...

- اگر فیلم مخمصه رو دیده باشید حتما این رو یادتون میاد: به هر چیزی اون قدر دلبستگی پیدا کنید که بتونید سی ثانیه بعد رهاش کنید!

- !

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۵
آقای پدر

تقریبا یک ساعته که دارم کتاب میخونم. تنهایی روی تخت دراز کشیدم، به طرز ترسناکی هیچ صدایی نه از داخل خونه شنیده میشه و نه از بیرون. حتی فندق هم امشب ارومه. مدتها بود که دلم میخواست چیزی از "موراکامی" بخونم. دست آخر قرعه به نام "کافکا در ساحل" افتاد. حالا سه شبی میشه که قبل از خواب باهم ور میریم. چشام سنگین میشه. تبلت و میبندم و میزارم روی دراور. پتو رو بالاتر میکشم تا به خیالم به یه خواب راحت فرو برم. اما دقیقا از همین لحظه همه چیز بهم میریزه...

به محض اینکه تصمیم میگیرم بخوابم، خواب از سرم میپره. انگار شوخیش گرفته. کمی غلت میزنم. برمیگردم به طرف در و یهو خشکم میزنه. اونجا توی تاریکی محض اون طرف در، ایستاده و زل زده به من. بدون حرکت، بدون صدا، بدون... آه خدای من،امشب هم!؟

بهش توجه نمیکنم، رومو برمیگردونم و سعی میکنم بخوابم، پتو رو تا زیر گردن بالا میکشم، اما فایده نداره. حس میکنم که به سمتم میاد، خودشو میکشه روی تخت، خم میشه روی صورتم و در چند سانتی صورتم متوقف میشه. میتونم نفس سرد و چشمهای توخالی و پوست رنگ پریده اش رو حس کنم. همیشه همینجوره. همینقدر سرد، همینقدر مرده، همینقدر ازاردهنده. فقط میخواد نگاش کنم. به این توجه، به این خواب زدگی من نیاز داره. خوشش میاد ببینه بدنم مورمور میشه. ماهیچه هام منقبض میشه و موهای تنم سیخ میشه. خوشش میاد عذابم بده.

کلافه میشم... بلند میشم آباژورو روشن میکنم. نور که توی صورتش میخوره، خودشو عقب میکشه. خیلی چابک تر و فرز تر از وقتی که توی تاریکی به سمتم میاد. انگار فهمیده که هرقدر ارومتر و کم صداتر جلو بیاد وهم انگیزتر و مخوف تر به نظر میرسه. 

برمیگردم به سمت در اتاق خواب. دیده نمیشه. اما میدونم که احتمالا یه جایی توی حال خودشو مخفی کرده. حتی شاید روی کاناپه کز کرده و منتظر من دوباره چراغارو خاموش کنم. اونوقت دوباره بیاد سروقتم. میدونم که اونجا توی تاریکی نشستی... 

بلند میشم. درد عذاب آور وسواس و مالیخولیا دیگه داره آزار دهنده میشه. باید راهش ندم، باید کاری کنم که دیگه دست از سرم برداره. میدونم که اگر در اتاق ببندم از شرش در امانم. همین در چوبی وساده کاملا منو ازش محفوظ نگه میداره اما راه ورود هوارو هم بر من میبنده. اونوقته که غول نفهم گرماست که میاد و بالاسرم جلون میده. شاید به اندازه اون ترسناک نباشه اما به مراتب بیشتر، چندش آور و زجراوره.

تازه توجهم به کمد دیواری ها جلب میشه....خدااااااااای من... در هردو بازه!!! دیوانه میشم. نمیدونم به خودم بدوبیراه بگم یا همسر که همیشه لای در کمد دیواری هارو باز میزاره. اصلا این خانواده هیچ وقت نمیتونن درارو پشت سرسون ببندن. ااااااااه...

بلند میشم با کلافگی وزنم میندازم روی در و قفلشو میبندم. در اون یکی رو هم. کمی آرامش پیدا میکنم. حتی با غرور به خودم لبخند میزنم. در اتاق رو هم روی هم میزارم تا هورم ترسناک سیاهی با اون هیولای استخونی خاکستری رنگش نتونن بیان تو... اما دیگه فایده نداره. از غفلت من استفاده کرده و خواب رو زیر بغلش زده و رفته.


                                         هیولای شب

پی نوشت:

من از ۱۰ سالگی تنها و در یک سوییت مجزا خوابیدم. بیشتر از چهارسال مجردی زندگی کردم و شبهای زیادی رو کاملا تنها بودم. اما مدتهاست دچار ترس شدید از درهای نیمه باز شدم. نمیدونم بگم ترسه یا وسواس، ولی وقتی دراتاقی یا کمدی باز باشه، نمیتونم بخوابم. 

اصولا ما ترسهای مختلفی در زندگیمون داریم. منظورم حالات دفعی و ناگهانی نیست. دارم از نوعی فوبیا صحبت میکنم. وضعیتی که شما از رخداد اون واهمه و ترس دارید. ترس های شما چیه ؟ با چه روشی درمقابلش ایستادگی میکنید؟ این به نوعی شخصیت شمارو مشخص میکنه.

۴۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۴:۴۲
آقای پدر