مرد خانواده
تبدیل به چیزی شده ام که تا بحال نبوده ام، یا اگر بوده ام تا این حد نبوده ام... به این شدت، به این جدیت، به این اطمینان.
قبل از ساعت ۴ صبح از خواب بیدار میشم مطالعه میکنم و برای کلاسم جزوه و پاورپوینت آماده میکنم. قهوه یا دمنوش اماده میکنم و وقتی حدود ۵:۳۰ بزرگه بیدار میشه فنجون گرم رو توی دستهای همیشه گرمش میزارم. فندق خوابالود روبغل میگرم و میبرم و صندلی عقب ماشین میخوابونم و پتوی آبیش رو میندازم روی تن کوچیک و دوست داشتنیش. حدود ۶:۱۵ از خونه میزنیم بیرون. بزرگه درب پارکینگ رو پشت سرمون میبنده. معمولا اول میریم محل کار من. ساعت میزنم، خودی نشون میدم و همون موقع که صبحگاه دبیرستان داره برگزار میشه جیم میشم. فندق هنوز خوابیده رو میزاریم مهد جدیدش، بزرگه رو اداره، و حدود سه ربع بعد دوباره پشت میزم هستم. جاییکه که تقریبا نیمی از زمان ۱۰ ساعته کاریم رو اونجا میگذرونم. مابقی اون رو هم در حال بالا و پایین رفتن بین طبقات، سرکلاس و سروکله زدن با پسرک های روانی دبیرستانی و اولیای اونها و یا جروبحث کردن با همکارا و روسای احمقم میگذرونم.
برگشتم به همون مجموعه ای که سال گذشته ترکش کردم. حقوقم دوبرابر شده درحالیکه از اون زمان قیمت دلار حداقل سه برابر شده. حالا بماند که در مقاطعی تا ۴ برابر و حتی بیشتر بالا رفته. من فقیرتر شدم... ما فقیرتر شدیم.
فضای محل کارم حتی از دوره قبلی کاریم هم افتضاح تر شده. ناظم بسیجی بدذات و آقای مدیر هول و هوچیمون که قبلا حسابی دربارشون گفتم حالا یه لقب اضافه هم دارن: «سابق». در کمتر از یکسال بعد از رفتن من هردو کنار گذاشته شدن و با بازگشت من اونها فقط مدرس هستن!! بازی روزگار این طوری شده که همون آدم هایی که اونقدر بدگویی کردن و زیر و رو کشیدن تا من مجموعه رو عوض کنم (شانس من یه طوریه که همیشه درگیر مجتمع های آموزشی هستم که از پیش دبستانی تا کنکور رو پوشش میدن) حالا با بازگشت من تقریبا هیچ قدرت اجرایی ندارن. با اینکه مدیر سابق حتی برادر رییس و صاحب امتیاز کل مجموعه است. اما مدیونید اگر فکر کنید که بیکار نشستن و مثل آدم میان و میرن سرکلاسشون. در تمام مدت ۴ ماه گذشته به طرز وحشیانه ای در حال کارشکنی و بدگویی و دسیسه علیه مدیر جدیدمون و هرکسی هستن که داره صادقانه کنارش کار میکنه. اونقدر اینکارو احمقانه انجام دادن که همه کادرمجموعه برعلیهشون شدن و تا اونجا پیش رفت که آقای مدیر سابق که بعد از اومدن مدیر جدید پست تشریفاتی «قائم مقام» رو داشت و باید قابل احترام وتکریم بقیه می بود، از اون هم خلع شد و حتی اتاق معروفش رو به انضمام حداقل نیمی از حقوقش هم از دست داد. میشه گفت اونقدر چوب تو ماتحت بقیه کرد که همه گی دست به دست هم دادن و چسبوندنش گوشه رینگ! از اون طرف هم آقای مسئول بسیجمون شده منفور همه. طوری که یکی از همکارا به حرف اومد که «این بابا فقط ادای دین و ایمون درمیاره...فقط داره آتیش جهنم برای خودش میخره». القصه، رفقایی که یکسال پیش منو منزوی کردن حالا از طرف کل مجموعه مطرود و منفور و مهجور شدن.... و لابد حدس میزنید که چه کسی خط مقدم جنگ علیه این دوستان بود؟ طبیعتا همون من!!! آقای پدری که برگشت زمین تا آسمون با آقای پدری که رفت متفاوت بود. تند و صریح و جنگجو و آزاد. طوری که شاید بشه گفت اولین و دومین حمله مستقیم و آشکار و رودر رو با هردو رو ترتیب داد و اجرا کرد، طوری که همه جسارت پیدا کردن و وارد عمل شدن تا کلا رشته کار از دست قربانیای پرمدعامون در رفت.
تصور نکنید که از این موضوع خوشحالم. روزها دبیرستان محل جنگ بیصدا و داغ دو جناحه. برای پیروزی در این نبرد باید گوش به زنگ بود.کار رو به بهترین نحو انجام داد تا ضعفی دیده نشه و در عین حال توطئه ها و دسیسه هارو خنثی کرد. و در پایان روز چیزی که ازم باقی میمونه یه تن خسته و روان آسیب دیده است که تازه باید تو اوج ترافیک و درهم برهمی تهران، از غرب به شرق اون حدود دوساعت رانندگی کنه. از پله ها بره بالا، درو بازکنه و به دخترا لبخند بزنه. فندق رو بغل کنه، شونه بزرگه روببوسه و بشینه پای دفتر رنگ آمیزی یا کارتون فندق، برای فندق قصه بگه و ساعت ۹ روی کاناپه یا درکنار فندق بیهوش بشه!
فردا صبح دوباره این داستان دقیقا به همین شکل قبل از ساعت ۴ صبح شروع میشه.
چیزی نمی نویسم، چیزی نمیخونم. دوتا اکانت اینستامو بستم، حتی اپلیکیشنش رو هم پاک کردم. اخبار و فوتبال و فیلم و سریال نمیبینم. اساسا تلویزیون نمیبینم مگر برای همراهی با فندق و کارتوناش. گوشی همراهم همیشه پر از تماس های ازدست رفته است، پیغام هارو گاها با تاخیر چندساعته جواب میدم. تو اتاق خودمون و روی تخت میخوابم و بیدار میشم و حدود یکساعت از روز، همون موقعی که توی ماشین و در مسیر محل کارهستیم با بزرگه از هر دری حرف میزنیم، بهترین وقت روز... و حالا، دقیقا حالا، بجای اینکه برگردم خونه، تصمیم گرفتم ۴ ساعت توی سالن انتظار ترمینال ۶ فرودگاه مهراباد بشینم تا بزرگه از ماموریت برگرده.
دیگه هیچ چیز شخصی ای وجود نداره، رویا وحتی خاطره اش هم وجود نداره. خواست و حتی نیازی هم درکار نیست. همه چیز شده ما... ما سه نفر. چرا نباید باشه وقتی من مرد خانواده ام!