نفس های بارون
امروز، یکی از اون روزاست. باز یکی از همون روزا...
همون روزا که نباید رفت سرکار، نباید خوابید، نباید توی خونه نشست.
از همون روزا که دلت میخواد فنجون چای یا قهوه ات رو بین دوتا دستات بگیری و لب پنجره نم زده و نیمه باز بایستی و آدمها و خیابون ها و کوه ها رو نگاه کنی...
از همون روزا که دوست داری بزنی بیرون، دستات بکنی تو جیبت، سرت بندازی پایین و آروم آروم پیاده رو ها رو گز کنی...
از همون روزا که ترجیح میدی به جای فکر کردن، فقط حس کنی. نه به کسی فکر کنی و نه به کاری، نه حسرت عشق گذشته ای رو بخوری و نه در آرزوی عشق دیگه ای باشی، نه به گذشته فکر کنی و نه برای آینده برنامه ریزی کنی...
امروز از همون روزاست که فقط باید حس کرد... بوکشید، گوش کرد، نفس کشید، راه رفت... امروز باید زندگی کرد.
پی نوشت: هیچ تصمیمی برای نوشتن نداشتم، سیستم بیان قابلیت حذف موقت نداره، دل بستن وبلاگم رو هم ندارم. برای همین فقط ولش کردم به امان خدا. اما امروز صبح... مسحور کننده بود و هست.