تراخم حقوق زن و شوهری (بخش اول)
جونم براتون بگه که من پنج تا دختر عمه از سه تا عمه دارم که دوتاشون از بنده بزرگترن. بزرگتره که خیلی هم دوسش دارم، بیست سالی هست با یه دونه مهندس کشتی ازدواج کرده که ازقضای روزگار مدتی هم روی کشتی سانچی مرحوم کار می کرده، و دو تا هم دختر داره. ایشون موضوع صحبت من نیست، دومی کیس مورد نظره. این دختر عمه ثانی، زمانی همبازی کودکی بنده بود. اما چون همچین دلربا و ایضا تو باغ نبود و بعدها هم درسش بهتر از من شد، چندان مورد علاقه ام نبود. راستش تو اون سن، ترجیحم دختر لوند همساده بود که طعم اولین بوسه رو در شش سالگی به من چشوند. اما عمر همبازی بودن من با این دوتا دختر خیلی زود تموم شد، هم بخاطر اینکه کم کم بزرگتر شدیم و افتادیم تو خط دوری از جنس دیگه و هم بخاطر نقل مکان. خیلیاتون یادتون نمیاد اما ما دهه شصتیا از وقتی عقلمون به مدرسه و درس و مشق میرسید، دست و پامون از بازیهای خاص کودکی و چه میدونم خاله بازی کردن بریده میشد. مثل حالا نبود که پسره و دختره از همون اولش دست تو دست هم برن مدرسه و سینما و زیرلحاف و جاهای دیگه و برای رفقاشون استوری های دست تو دست و لب تو لب و لنگ تو لنگ و چیزای دیگه تو هم، هم بزارن.
القصه، داشتم از دختر عمه ام میگفتم. ایشون طبیعتا خیلی سالم تر وساده تر و مثبت تر و آدمیزادی تر از من رشد کرد و بالید. نه به خاطر اون فرنچ کیسی که من در کودکی داشتم و اون نداشت، نه، اینا ربطی بهم نداره . فقط بخاطر اینکه اصولا دخترای دهه شصتی همینجوری بزرگ میشدن، پاستوریزه و آکبند و کمی خنگ. رفتیم دانشگاه. هردو دانشگاه دولتی در مرکز دو استان مختلف که بین سه تا چهار ساعت با تهران فاصله داشت. اون تجربی و من ریاضی. اختلافات از همینجا بالا گرفت. من افتادم تو سیگار و قلیون و دختر و کار و شب نشینی و کلا دانشجوبازی و بعد از گرفتن لیسانس هم برگشتم و ازدواج کردم و مشغول کار شدم و همینجور الی آخر تا رسیدم به الان. ناگفته نماند که اوج جذابیت زندگی من همین دوره «الی آخر» که نگفتم براتون. اما از اون طرف دختر عمه جان دقیقا با همون وضع که رفت شهرستان، برگشت خونش!! حتی محض رضای خدا اندازه مانتوش هم دو سانت کوتاه نشد یا مدل کالجایی که میپوشید. نهایتا رنگش عوض شد. غلط نکنم از اون دختر گوها بوده که نمیشده باهاش چش تو چش شد چه برسه به هم صحبت. خلاصه ایشون رجعت کردن و زرتی هم رفتن ارشد و ایضا سرکار. سریع هم رشد کرد و تشکیلات خودش راه انداخت و شد حقوق بده! ثمره من از ده سال گذشته تا الان شد ازدواج و دخترا و حقوق کارمندی و چندتا تیکه زمین... و بهره ایشون تشکیلاتی و دفتر و دستکی به اسم خودشون و چندتا کارمند و آپارتمان و حساب پروپیمون بانکی. اما ازدواج نکرد. اهان، مانتوش نهایتا دوسانت بالا رفت و به زانو نزدیک شد، کالجاش هم شد نیم بوت های چرم، اما نه گونه ای کاشت و نه بینی ای عمل کرد و نه لبی پروتز! همینجور اورجینال رسید به این هفته. دو شب پیش و دقیقا بعد از عروسی پسته خانم، بله برون ایشون بود. البته به سرانجام نرسید! چرا که خانواده محترم عمه خانوم جوری سنگ جلوی پای خواستگار بینوا گذاشتن که نزدیک بود کار به زد و خورد بکشه و به این ترتیب دخترعمه جان بعد از سی و اندی سال بلاخره رفتند روی جلد اخبار. البته دخترعمه جان چندان نقشی نداشت، نه از هولش دستپاچه شده بود و نه نارضایتی ای داشت، اصولا نظر خاصی نداشت.به جای ایشون برادر بزرگترش ستاره محفل بود. پسر خانواده که از کانادا و از طریق مکالمه تصویری در جریان مراسم قرار داشتن و تمثال شش اینچی ایشون پشت به جعبه دستمال کاغذی منبت کاری شده و در جوار ظرف میوه، در حال نظارت بر مراسم بودند جوری خانواده داماد رو تاروندن که پدر بنده که به عنوان بزرگتر فامیل حضور داشت، هاچمز شد. پسر عمه جان اجازه محضری کلیه حقوق موجود و غیر موجود رو برای خواهر پابه سنشون طلب کردن. حق طلاق، حق حضانت، حق کار، حق خروج از کشورو... بخشی از حق و حقوق درخواستی بود... شاید حتی حق توحش!! حالا خیلی یادم نیست دیگه چیا بود، و البته چند صد عدد سکه ناقابل که حتی با معیار امروزی -و بخصوص امروزی- زیاد بود، حتی بدون درنظر گرفتن تمامی اون حقوق.!!
از حق نگذریم که دختر عمه جان صرفنظر از ظاهر معمولیش، از نظر مالی و تحصیلی و شغلی و خانوادگی در وضعیت اوکازیونی قرار داره اما واقعیتش این نیست که از خواستگارش سرتر باشه. بله، به عنوان یه تازه عروس و در مقایسه با بیشتر دخترا لقمه دندون گیریه اما نه اینکه حالا فکر کنین داستان پسر گدا و دختر پادشاهه. طوری که نیازی به خرج یه پاپاسی از عایدی خانم، در منزل نیست. خواستگارجان هم اونقدری فهمیده هست که این حق و حقوق یاد شده رو برای همسر اینده اش محترم بشمره و حتی حاضر باشه مکتوب کنه، اما داستان محضر و صد البته ضمیمه اون مقدار مهریه، بیشتر شبیه قرارداد معروف ترکمنچایه، اونم بدون خون و خونریزی در چالدران!! به شخصه اگر اون مفاد رو جلوم میزاشتن بعد از نشون دادن شصت مبارکم -یا حتی انگشت وسطی- بلند میشدم و دوتا هم روی باسن مبارکم میزدم و گل و شیرینی هم بر میداشتم و ترک زمین میکردم! والا به مولا...
پی نوشت:
- تحلیل من از جریانات فوق، در پست بعدی درج خواهد شد. علت هم اینه که دلم میخواد اول نظر شمارو بدونم. بلند میشدین و انگشت نشون میدادین یا مینشستین و انگشت میزدین؟
- نوشتن این پست کار دشواری بود. کلا با توجه به حال روحیم، طنازانه نوشتن کار بینهایت سخت وحتی دردناکی بود. برای همین اینجوریه، کلا یه جوریه.
- بله، پسته خانم رفتن سر خونه زندگیشون. همه چیز خیلی راحت و معمولی و بدون دردسر و فراز و فرودی تمام شد. بدون کوچکترین حاشیه ای.
- کی بشه که این اژدها هم از خانواده ما بکشه بیرون، دستکم اندکی فشاروکم کنه. دیگه داره درد میگیره!!!
تمدن بدلی bornos.blog.ir