روز جهانی فندق ها
گزیده ای از بیانات و کردار سرکارخانم در یک ماه اخیر:
الف) اخر شهریور چندتا عروسی رفته و کلا افتاده تو خط عروس و داماد بازی! اومده جلوم وایساده و میگه: "پدر میای ازدواج کنیم؟"
از لحظه ای که کت و شلوار پوشیدم عنوانم به «داماد» تغییر کرد. تصورشو بکنید که موقع راه افتادن، موقع پیاده شدن از ماشین، موقع ورود به سالن و کلا در تمام مدت عروسی، دست منو گرفته و منو «داماد» صدا میکنه!!! ملتم عجیب چپ چپ نگاه میکردن.
تمام مدتی که توی قسمت زنانه حضور داره، بین عروس و داماد میشینه و هرجا عروس میره دنبالش راه میوفته. حتی تا پشت در سرویس بهداشتی!!
ب) به دلیلی بردیمش متخصص زنان. معایته که تموم میشه برمیگرده به بزرگه میگه: «این که همه معاینه ها رو نکرد؟ چشمو ندید...» مادرش بهش میگه این ازاون دکترا نیست که چشم و اینا رو میبنن... با کلافگی میگه: «مسخرشو دراوردن، یکی دکتره چشمه، یکی دکتره اینجا» و به بین پاهاش اشاره میکنه! خیلی دلم میخواست اونجا بودم و قیافه بزرگه و دکتر و ماما رو میدیدم.
بزرگه داره وقت بعدی رو هماهنگ میکنه که فندق دوباره میره در مطب باز میکنه و برای دکتر و دستیارش که خیلی باهاشون رفیق شده داد میکشه: «ما داریم میریم پارک» بزرگه میگه من از جیغی که از توی مطب بلند شد فهمیدم فندق چه کرده و با چی مواجه شده!!
ج) رو صورت من دست میکشه و میگه: «تو مگه دختری؟ چرا از اینا داری؟» مژه های من کمی بلنده.
د) هنوزم به تماس فیزیکی من و بزرگه حساسه. یه روز تصمیم میگیریم سر به سرش بزاریم. وقتق میفهمیم داره از اتاقش میاد بیرون همدیگه رو بغل میکنیم. به محض اینکه مارو میبینه روشو برمیگردونه و با غیظ به ببعی که تو بغلشه میگه: "اصلا نگاشون نمیکنم" و پشتشو میکنه به ما.
ه) وسط روز میبینم توی عکسای کانال مهدش، عکسش نیست. میفهمم که نرفته. با مادرم تماس میگیرم و جویا میشم. ظاهرا اینو تحویل مادرم داده: «مامان و بابام دیشب پلو کباب خوردن، همه ظرفارو من شستم، خسته شدم. نمیتونم برم مهد!!!!»
به نظرم رسید خالی از لطف نیست که کپشن امیرمهدی ژوله که دیروز زیر عکسی از دخترش نوشته بود، رو اینجا بیارم:
ما که کودک بودیم در روز جهانی مون از صبح نمیدونم کی تا شب ساعت نمیدونم چند تلویزیون برامون کارتون پخش میکرد. همون مزخرفات دوست داشتنی هر روزه رو حالا یه جا داشتیم یه سره. روز کودک روز طغیان بود، روز ولنگاری. الواطی چیپس آزاد، پفک آزاد. خواب سر شب تعطیل، خوش میگذشت الکی. لای صبح پاشدن های مرگبار و مشق و معلم و خط کش و مدرسه یه تنفسی بود، یه دلخوشی
اون وقت ها انقدر بچه ها مریض نمیشدن. انقدر بچه ها گم نمیشدن. انقدر بچه ها فال نمیفروختن. انقدر بچه ها بمب نمیدیدن. تیر نمیخوردن، اشک نمیریختن، اشک نمیریختن اشک نمیریختن. انقدر بقال و چقال و دوست و همسایه و دایی و عمو دست تو شورت بچه ها نمی کردن...
نمیدونم شایدم بود و ما خبر نداشتیم. اینستا و تلگرام و کانال و دیش و دشلمه نبود. دوتا کانال تلویزیون بود و دوتا و نصفی روزنامه و مایی که بیخبر کارتون تماشا میکردیم. روز کودک اما حالا سخته و تلخه و غمبار. فقر و جنگ و مرض و شهوت افتادن به جون بچه ها، بچه ها، بچه ها...
بغض کنیم برای امروز و دعا کنیم برای فرداشون.