از هر وری، دری (۲)
۱- در ماه گذشته رشد چشمگیری در زمینه مطالعه داشتم. ماه عسل در پاریس(جوجو مویز) نفرین خاکستری(مهسا محب علی) رو خوندم و بارون درخت نشین(ایتالو کالوینو)، خانه(تونی موریسون)، ملت عشق(الیف شافاک) رو به صورت گویا گوش کردم. اعتراف میکنم لذت زیادی بردم. بخصوص اینکه رانندگی هم برام ساده تر و دلنشین تر شد و شاید براتون جالب باشه که من اساسا بعضی روزها با ماشین میرفتم سرکار تا توی راه داستان ها رو گوش کنم. اصولا هر قدر به فصل امتحانات و درس خوندن من نزدیک تر میشه اشتیاق و علاقه ام هم به مطالعه رمان و دیدن فیلم و سریال افزایش پیدا میکنه. حالا گفتن نداره از دیروز خوندن کتاب جدید سیزده دلیل برای اینکه...(جی آشر) و همچنین دیدن سریال stranger things هم شروع کردم!
۲- روزایی که میخوام در خرداد به واسطه امتحاناتم مرخصی بگیرم رو به آقای مدیر اعلام میکنم. یکم سبک سنگین میکنه و با همه اش موافقت میکنه. هرچند مثل همیشه کمی هم منت سر آدم میزاره که یعنی "حواست باشه من دارم بهت لطف میکنم..." حقیقتش لطفی نمیکنه. من در یکسال سی روز مرخصی دارم و اینم در همون چارچوبه. سوای همه اینا دوباره عصر منو درسام و پارک لاله شروع میشه. تنها ایرادش ماه رمضونه که احتمالا نفسمو میبره. بدون آب، بدون سیگار...
۳- نمیدونم تا به حال به راننده های مسافرکش فکر کردین؟ به این که از صبح تا شب باید توی خیابونها و میدون های شلوغ و بین انواع و اقسام مسافرهای عصبی و خسته و کلافه، در اوج گرمای خفه کننده تابستان تهران و همینطور سرما و آلودگی خفقان آور زمستون این شهر احمق... کلاچ و دنده بگیرن و در عین حال همه مون رو تحمل کنن. تازه در رقابت همیشگی با بقیه همکارنشون و پلیس و BRT و مترو، بتونن خرج خونه و خونواده و البته استهلاک ماشین بینواشون که هم رفیقشونه و هم اسباب کسب درآمد تامین کنن؟ هر بار که سوار یه تاکسی یا ماشین مسافرکش دیگه ای میشم، هربار که راننده ها رو گوشه خیابون در حال جرو بحث با پلیس و راننده ها و مسافر های دیگه میبینم... فقط این به ذهنم میرسه که احتمالا یکی از سخت ترین و عذاب آورترین مشاغل تهران همینه. و بعد یادم میوفته که ما به بهونه اینکه نکنه عادت بشه و باعث افزایش مبلغ کرایه ها، به خاطر پونصد تومن و حتی کمتر صدامون میزاریم رو سرمون و به همشون بدوبیراه میگیم و دست آخر هم در ماشینی که رفیق و شفیق و همراه اون آدمه بهم میکوبیم و میریم و بعد... فقط چند دقیق بعد همون پولی رو که میشد دل آدمی و خانواده ای رو خوشحال کنه، همون پولی که برای گرفتنش اعصاب خودمون و راننده و مسافرای دیگه رو خورد کردیم، خرج خرید یه نخ سیگار یا یه بسته آدامس میکنیم تا زودتر و سریعتر و دردناکتر جون خودمون بگیره!!
۴- انتخابات برگزار شد و الحمداله همون نتیجه ای بدست اومد که باید میومد تا من و شما و جامعه و نظام و دنیا و حتی خدا هزینه کمتری انجام بده و برای هیچکس وضع از این که هست بدتر نشه. اما مساله اصلی حضور مالیخولیای مردم برای دادن رای بود. میگم مالیخولیایی چون صرفنظر از شرکت قابل توجه ملت، زمان بندی خلق اله برای مشارکت در تصمیمات کشور هم جالب توجه بود. طوری که در شهری مثل تهران شاید به جرات بشه گفت نیمی از حوزه های اخذ رای درهای حوزه رو در حالی ساعت ۱۲ بستند که هنوز ملت پشت در و در صف بودن!!!! کون لقشون. نمیگرفتن تا لنگ ظهر بخوابن.
۵- پیروی پست قبل باید عرض کنم که بسیاری از دوستان قدیم و جدید حتی اون دسته ای که بسیار ادعای فضل و کمالات و چه بسا حتی کرامات داشتند، از مطلبی که عنوان شده بودن رنجیدن و خرده گرفتن. متاسفانه برداشت کلی و نژادپرستانه بیشتر دوستان راه رو بر دو چیز بست: اول برداشت عمیق تر و توجه به جزئیات بیان شده با تکیه بر واژه ها که من عموما با وسواس انتخابشون میکنم و دوم درک صحت و سقم موضوعات مطرح شده. یه نگاهی به کامنت ها بندازین... برخی دوستان موردی صحبت کردن که باز جای قدردانی داره اما عمده منتقدین جز برداشت کلی نامفهوم و خصمانه چیزی در کامنتشون وجود نداره. دوستانی که در چارچوب جملات و کلمات زیبا و یا برعکس، با به کاربردن الفاظ سخیف و کوچه بازاری، نه به نقد مطلب، که به زیر سوال بردن و تخطئه نویسنده مطلب پرداختن و تا جایی پیش رفتن که بدون توجه به پست ناله و فغان و وا اسفا... سر دادن که چه و چه. فقط و فقط برای اینکه به مذاقشون خوش نیومد( مثلا کامنت های یک زن، زیبا، لیلی). این دوستان حتی به این موضوع توجه نکردن که من صحبت کلی انجام دادم و حتی در «پی نوشت» عنوان کردم که این مطلب عمومیت عام نداره ولی نگرش و تحلیل کلی همین هست. به علاوه باز در خود مطلب هم در بند ۵ به وضوح و خیلی قاطع اصل وجود زنان توانا و مدبر -از جمله همسر خودم- رو تایید و کاملا پذیرفتم. دامنه این انتقادات عیان و خفا تا جایی بالا رفت -چه اینجا و چه وبلاگ نازلی- که حتی موافقین هم زیر سوال رفتن و از بیان کامنت عمومی اجتناب کردند!
دوستان قدیمی تر من، مثل مامان محمد امین، ماهی، سانیا، الی... به مراتب راحت تر با پست و خود من کنار اومدن، چرا که ظاهرا شناخت بهتری در مورد نوع نوشتن، دیدگاه و حتی ادبیات من داشتن و ازشون سپاسگذارم. هر چند خیلی دلم میخواست نظر مینو و آوا و یک مرد رو هم بدونم.